فصل دوم part37

334 38 8
                                    


کستیل

چند لحظه ای بود بیدار شده بودم اما دلم نمیخواست چشمامو باز کنم, شاید چون میدونستم دنیای اطرافم خیلی تلخ و گیج کنندست...
دستی که به گرمی روی دستم نشسته بود اونقدر با پوستم صمیمی بود که حضورش رو حس نکنم...

با تکون خوردن آروم انگشتایی روی دستم تازه متوجهش شدم, 

چشمامو باز کردم و همون لحظه دوتا چشم سبز رو به فاصله خیلی نزدیکی دیدم,  اونقدر بهم نزدیک بود که ناخودآگاه ترسیدم و تو جام خودمو کنار کشیدم,
عقب رفت و سریع گفت "متاسفم نمیخواستم بترسی"

پوفی کشیدم و تو دلم پوزخندی زدم, اینم از صبح رویایی که با باز کردن چشمت یکی رو تو فاصله ده سانتی ببینی!

"حیف که اون لحظه نبودم... "

با شنیدن صدای زمزمه وارش نگاش کردم, لبخند تلخی زد و ادامه داد
"منو ببخش... خیلی دلم میخواست لحظه ای که دوباره چشمات و باز میکنی کنارت باشم... "

سرجام نشستم وبه صورت غم زدش نگاه کردم،
"تو واقعا منو میشناسی؟ "
قیافش یه جور بود که انگار سوالم خیلی مسخرست,
ادامه دادم
"میدونی چه اتفاقی برام افتاده؟ چرا تو کما بودم؟"

"الیستر هلت داد... از بالای پله ها"
صداش رنگ غم داشت, با عذاب وجدان سرشو پایین انداخت و گفت
"نتونستم... نتونستم بگیرمت, فقط یه لحظه دیرتر رسیدم"

"الیستر چرا باید اینکارو باهام بکنه؟ "
با خودم زمزمه کردم اما انگار شنید که گفت

"چون ترو مقصر همه چی میدونست, مقصر مرگ مادرت, چون از پدرت کینه داشت, چون یه حرومزاده ی عوضی بود"

با شنیدن این حرفا قلبم فرو ریخت, این غریبه چی از منو مادرم و زندگیم میدونه؟

"تو از کجا میدونی... اصلا چیا میدونی؟"
عصبی گفتم و سرجام نیم خیز شدم

"خودت بهم گفتی کس, همه خاطراتت و برام تعریف کردی, از مرگ پدرت تا ازدواج مادرت با الیستر, آزار و اذیتای اون عوضی, پرت شدن مادرت... "

سریع میگفت و هر لحظه بیشتر قلبم میلرزید, از اینکه خاطرات پر رمزو رازم رو بدونه وحشت داشتم,  عصبی از سرجام بلند شدم و به سمت در آهنی رفتم,  هنوز درای سلول بسته بود, میله ها رو گرفتم و پیشونیمو رو فلز سرد گزاشتم تا کمی فکر کنم,

اون از کجا اینارو میدونست؟  من امکان نداشت این خاطرات رو برای کسی بگم, همیشه از گفتنش میترسیدم و خجالت میکشیدم , احتمالا اون از یجای دیگه چیزایی فهمیده

"آخه تو از کجا میدونی؟ "
آروم پرسیدم که صداشو پشت سرم شنیدم

"خودت بهم گفتی... همه چی رو "

برگشتم سمتش و با حرص گفتم"چرا باید اینارو بهت بگم ؟"

جلو اومد و بهم زل زد, "چون عاشق هم بودیم"

Because Of YouWhere stories live. Discover now