part12

1K 131 2
                                    


چن روزی از ملاقاتم با دین وینچستر میگذشت هر کاری کردم بیخیال گفتگوی عجیبمون بشم نتونستم بالاخره گوشیمو برداشتم و به بالتازار زنگ زدم نمیدونستم اصلا میتونست کمکی بکنه یا نه, ولی مدت زیادی میشد که اصلا باهاش حرف نزده بودم, بعد چندتا بوق صدای گرمش تو گوشم پیچید
-چه عجب یاد منم افتادی
+سلام بالتازار حالت چطوره؟
-از احوال پرسی شما
+میدونی چقدر دوست دارم بالی خیلی متاسفم کمتر میشه ببینمت
یکدفه با عصبانیت تقریبا داد زد
-کمتر می بینیم؟! چندماه از آخرین بار میگذره که اومدی اینجا, یه ناهار خوردیم و وقتی برگشتم از اتاقت بیرون نمیومدی هی میگفتی خوابم،خسته ام ،حمامم، صبحم که بیدارشدم رفته بودی حتی خداحافظی هم نکردی هرچی زنگ میزدم درست جوابمو نمیدادی حالا زنگ زدی چی میگی ها؟
+بالی گفتم که متاسفم, من...
گوشی رو قطع کرده بود, لعنتی, حق داشت ناراحت باشه ولی خب چیکار میتونستم بکنم نمیخواستم بفهمه چی شده, شاید باید زودتر بهش زنگ میزدم ولی نمیخواستم بفهمه چی شده
بی حوصله گوشی رو کنار گزاشتم و خودمو انداختم رو تخت,  سعی کردم به هیچی فکر نکنم و بیخیال باشم فقط دلم یه خواب آروم و طولانی میخواست

دانای کل
نیمه های شب مایکل با صدای ناله های کستیل بیدار شد و سریع وارد اتاقش که کنار اتاق خودش بود شد, کس میلرزید و ناله میکرد, تا بحال چند بار اونو اینجوری دیده بود جلو رفت و صداش کرد ولی کس همچنان داشت کابوس میدید تب سردی بدنش رو گرفته بود وبه سختی ناله میکرد "نه نه ...خواهش میکنم...  مادرررر..." میکل به شدت تکونش داد و فریاد زد" کس بیدار شو کس" , کستیل وحشت زده از خواب پرید چشماش پراز اشک بود چند لحظه ای طول کشید تا بخودش بیاد,مایکل صورت غمگین کستیل رو با دستاش قاب گرفت "آروم باش کس کابوس بود " اشک های کس بی اخیار روی گونش میلغزید مایکل سر کس رو به سینش چسبوند آروم سرشو نوازش میکرد "هیششش آروم باش فقط یه خواب لعنتی بود "  چند دقیقه ای طول کشید تا کس آروم بگیره سرشو عقب کشید و آروم گفت" متاسفم مایکل که بیدارت کردم "
"اوه بس کن" دستش رو روی سینه کس گزاشت آروم فشار داد تا کس دراز بکشه, پتو روش درست کرد دستشو تو موهای کس برد و آروم نوازش کرد "الان خوبی؟"
  کس سرش رو به نشانه تایید تکون داد پس سعی کن بخوابی,  کس با بغض گفت "نمیخوام بخوابم میترسم کابوس ببینم " دست مایکل تو موهای کس ثابت موند آروم گفت, هیچ وقت ازت نپرسیدم چه کابوسی میبینی که اینقد وحشت زده بیدارمیشی دلم نمیخواد درباره چیزی حرف بزنی که ناراحتت کنه ولی کس گاهی گفتن بعضی حرفا آدمو آروم میکنه " کستیل دوباره بغضش شکست و آروم اشک ریخت با صدای گرفته ای گفت کابوس اون روزای لعنتی ولم نمیکنه مایکل, روزایی که...پدرم رو توی تابوت دیدم, روزی که از مادرم جدام کردن, روزی که مادرمو از دست دادم , روزی که الیستر , الیستر.... " دیگه نتونست ادامه بده بغضش شکست و بازشروع کرد به گریه با دستاش صورتش رو پوشوند
"من خیلی رقت انگیزم, متاسفم مایکل....  "
مایکل سعی کرد دستای کس رو از صورتش جدا کنه کلافه گفت "بسه دیگه" اشکهای کس رو پاک کردو دستشو روی گونه کس گذاشت  "دیگه هیچوقت اینو نگو کس تو مشکلات زیادی داشتی ولی همه چی درست میشه , مطمئنم " آروم کنار کس دراز کشید "پیشت میمونم تا دوباره خوابت ببره ". کستیل رو به آغوش کشید و سرش رو آروم بوسید, کس سرش رو به سینه مایکل چسوند احساس خوبی داشت, اینکه یه نفر تو دنیا بهت اهمیت میده خیلی لذت بخشه نگاهش به سینه و بازو های عضله ای مایکل افتاد تا حالا دقت نکرده بود چه بدن خوش فرمی داره گوشه لبش رو گاز گرفت و چشماش رو بست تا به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنه و سعی کرد دوباره بخوابه.

Because Of YouTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang