فصل دوم part77

369 45 55
                                    

دین


هر چی بیشتر میگشتم کمتر ردی از کس پیدا میکردم, همه جا رو گشتم, تمام جنگل رو رفتم و اونقدر اسمش و فریاد زدم که دیگه صدام در نمیومد, کس انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین, اصلا چطور تو چند لحظه ناپدید شد؟ 


مطمئنم صدامو شنیده اما اعتنا نکرده و بیشتر دور شده...

اونقدر دور دریاچه و بین درختا راه رفته بودم که پاهام بی جون شده بود,  از خستگی و دردی که تو پاهام بود تلو تلو خوردم و رو زانوهام فرود اومدم...


اطرافم ساکت و خالی بود...

انگار واقعا تنها بودم...

کس رفته بود...

منو رها کرده بود...

ترکم کرده بود... 

بغض به گلوم چنگ زد و قلبم به شدت تیر کشید, به نفس نفس افتادم و با آخرین قطره های انرژیم فریاد زدم

"کسسسس.... "


صدام تو جنگل پیچید و بغضم ترکید , با درموندگی به خاک مرطوب چنگ زدم "کس آخه یهو کجا رفتی... چطور تونستی بری... من نامرد و عوضی عالم... من دروغگو و خیانت کار... من پست ترین آدم دنیام که بعد تو حتی نفس کشیدم... ولی تو کجا گزاشتی رفتی.... "


اونقدر درد و ناراحتی تو دلم سنگینی میکرد که نمیدونم واسه کی اینطور زجه میزدم... شاید هنوز امید داشتم همین اطراف باشه, یه گوشه ای, پشت یکی از این درختا قایم شده تا تنبیهم کنه,  شاید صدام به گوشش میرسید و بهم رحم میکرد , اما دوباره با حس تنها بودنم ناامیدی بهم برگشت و درد بدی تو سینم نشست,  قلبم بدتر از همیشه تیر میکشید و به سختی میتونستم نفس بکشم...

به سینم چنگ زدم و لباسمو تو مشتم گرفتم و بیحال روی زمین افتادم

"مگه نمیدونی چقدر عاشقتم... نمیگی بدون تومیمیرم... "


چشمام تار شد اما لحظه آخر با شنیدن قدمایی که به آرومی بهم نزدیک میشد سعی کردم بیدار بمونم,

چشمام تار میدید, درست صورت کسی که توی نور ایستاده بود و نگام میکرد رو نمیدیدم اما با برگشتن دوباره امید به قلبم آروم لب زدم


"ببخش کس... ببخش... برگرد... بهم برگرد... "



دانای کل


دیمن کنار بدن بی حال دین زانو زد,  کمی به حال زارش نگاه کرد و پوزخند زد

"فکر میکردم واسه گرفتنت کار سختی در پیش دارم... چه بدبخت شدی وینچستر"


دین با شنیدن صدای غریبه مرد چشمای بیحالش رو باز کرد و کمی با دقت به صورتش خیره شد,  تصویر تارش واضح تر شد و غم سنگینی با ندیدن کس تو وجودش نشست,

دیمن دستای بیحالش رو گرفت و محکم از پشت بست و درحالی که بلند میشد لگد محکمی به پهلوی دین زد

"پاشو تکون بخور, تو از دوست پسرت داغون تری که... "


دین صورتش از درد جمع شد و با نگرانی اخماش و توهم کشید

"کس؟ چیکارش کردی؟ "


دیمن به بازوی دین چنگ زد و با خشونت از زمین بلندش کرد

"فعلا هیچی, راه بیوفت"


دین با فشار سنگینی که درون سینش حس میکرد قدمای سستش رو با دیمن همراه کرد, درد بدنش هنوز فرصت تجزیه و تحلیل اتفاقاتی که اطرافش می افتاد رو نمیداد, به خودش که اومد روی صندلی  عقب ماشین دیمن نشسته بود و به سمت مقصد نامعلومی درحال حرکت بودن,  راحتر نشست و سرش رو به صندلی پشتش تکیه داد, فقط آرزو میکرد جایی بره که کس هم اونجا باشه ,


بعد از مدت نچدان طولانی دیمن نزدیک یه انبار متروکه و قدیمی وسط جنگل ایستاد و در سمت دین رو باز کرد و پیادش کرد , به سمت کلبه رفتن و دین با باز شدن در و دیدن کس حس کرد فشار زیادی از درون سینش کم شده و لبخندی زد, 

دیمن بهش که ایستاده بود تلنگری زد و به سمت کس که قبلا به ستون چوبی وسط کلبه بسته بود بردش ,


دین با نزدیک شدن به کس و دیدن زخمای تازه کنار صورتش عصبی شد و تقلا کرد


"چه بلایی سرش آوردی لعنتی؟ ، کس حالت خوبه؟"


"اینقدر حرف نزن, بتمرگ"


دیمن بی حوصله گفت و دین رو پشت به کس به ستون چوبی بست

"ازمون چی میخوای؟ "


دین عصبی گفت و تکونی به دستاش که محکم بسته بود داد

دیمن درحالی که از کلبه خارج میشد گفت

"امشب و صبرکنید تا رییس برسه "


"رییس کیه؟  هی.... "

دین فریاد زد و با بسته شدن در با ناامیدی آهی کشید...

Because Of YouOnde histórias criam vida. Descubra agora