فصل دوم part8

361 40 1
                                    


بالتازار

بنظرم میرسید کس تو این مدت کوتاه خیلی بهتر شده بود, پزشکا میگفتن اینا عوارضه بعد از یه کمای طولانیه و بهتر میشه, اما هنوز هیچی رو یادش نمیومد, حتی اسم خودش!
با شنیدن صدای جیسون از کنار کس که مات یه نقطه نامعلوم بود بلند شدم و خواستم سریع تر از اتاق بیرون برم که تو تاریکی محکم به چیزی خوردم و با درد بازومو گرفتم... آخه این چه وضعشه... کلافه از اتاق بیرون رفتم که بلافاصله چشمم به جیسون افتاد که همراه یه دختر جوون به سمتم میومدن

-سلام
گفتم و پرسشگرانه به جیس نگاه کردم تا بگه این دختر کیه که بنظر خودش فهمید

+سلام من دکتر وتسون هستم ما تلفنی باهم صحبت کردیم

تازه یادم اومد,  اون روان پزشکی بود که بهم معرفی کرده بودن تا به کس کمک کنه , کمی نگاش کردم , تیپ رسمی داشت و موهای بور و کوتاهش با حالت زیبایی روی پیشونیش رو پوشونده بود, پوست سبزه و چشمای تیره و نافذی که خیره شدن بهش رو سخت میکرد

جیسون-دکتر وتسون رو پایین آپارتمان دیدم و همراهیشون کردم

-خیلی ازت ممنونم
جیسون لبخندی زد و تنهامون گزاشت, دکتر رو به سمت مبل های اطراف راهنمایی کردم و درحالی که فکر میکردم باید از کجا شروع کنم گفتم
-دکتر وتسون...

+لطفا... کارن صدام کنید

به گرمی گفت و احساس صمیمی تری بهم داد, با لبخند پهنی بهم خیره شد که ادامه دادم
-کارن... من بالتازارم برادر کس و ...خب...

طرز نگاه و لبخند کمرنگش حس عجیبی بهم میداد, تا جایی که یادمه همیشه از وجود روانشناسا و کسایی که شخصیت شناسی و اینا بلدن معذب میشدم, چون به تک تک رفتارات دقت زیادی دارن,

+شنیدم بعد از مدت طولانی از کما خارج شده, حالش چطوره ؟

گفت و باز هم بهم خیره شد, خودمو تو مبل فرو کردم و با نگرانی که دوباره سراغم اومد گفتم

-راستش... اون واقعا داغونه, جدا از اختلال حرکتی که خوشبختانه داره هرروز بهتر میشه... از نظر عصبی...  خودتون باید ببینید , رفتارهای عصبی داره, به نور خیلی حساسه و روز و شب رو گم کرده, هیچ درک درستی از اطرافش نداره, هیچ چیزی هم یادش نمیاد...  حتی اسم خودش... 

+هی...  آروم باش, جای نگرانی نیست همه کسایی که از کما بیرون میان این عوارض رو تجربه میکنن, اون به زمان نیاز داره و یکسری مراقبت خیلی مهم...

نمیدونم چندبار تا حالا این کلمه "عوارض " کوفتی رو شنیدم, من فقط میخواستم کس حالش خوب بشه و باز به زندگی برگرده, کلافه گفتم

-باید چیکار کنم؟ بهم بگید هرکاری لازمه میکنم تا کس حالش بهتر بشه

+مطمئنم... اول اینکه چون زمان زیادی تو کما بوده کاملا طبیعیه چیزی یادش نیاد و شما باید بهش زمان بدین, اصلا نباید بهش فشار بیارین که چیزی رو یادش بیاد , مثل یه داستان از کودکیش تعریف کنید و سعی کنید هیچ خاطره تلخی رو فعلا به زبون نیارین ...

سری تکون دادم و گفتم
-بعله متوجه شدم

+درمورد رفتار عصبیش هم من کمکش میکنم دوباره به خودش مسلط بشه و به شرایط نرمال برگرده
خواب و تاریکی و ضعف حرکتیش کاملا موقته...

با برگشتن جیسون که دوتا قهوه برامون میاورد صحبتمون متوقف شد, کارن با دیدن جیس بلند شد و گفت
+خیلی ممنونم, اما من زیاد وقت ندارم اگر اجازه بدین قهوه مو تو اتاق کس بخورم تا کمی باهاش صحبت کنم...

سریع بلند شدم در حالی که فنجونشو برداشتم تا براش بیارم گفتم
-البته... فقط به خاطر شرایطش اون اتاق خیلی تاریکه... مراقب باشید

تا کنار کس همراهیش کردم و تنهاشون گزاشتم, در اتاق رو بستم و آهی کشیدم که حواصم به جیسون افتاد که بنظر کمی مضطرب بود
-چی شده جیس؟

+آمممم... راستش... باید یسر برم بیرون...

کلافه گفتم
-این کار کوفتی تو زمان درست نداره...

+نه... راستش... بایکی قرار دارم...

نگران میگفت و باعث شد یه تای ابروم بالا بره و سریع بپرسم
-با کی؟

+راستش... با دین...

Because Of YouTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang