part85

423 44 2
                                    

کستیل

با تکون های شدیدی چشمامو باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم , کف ون بابی افتاده بودم و دستام از پشت بسته بود ,سرم خیلی سنگین بود و حال بدی داشتم به سختی سرجام نشستم و به بابی که داشت رانندگی میکرد, نگاهی انداختم و همه چی یادم اومد.... اون زد تو سرم... حتما الانم داره میره تا منو به الیستر بده, با هجوم این فکر قلبم از ترس لرزید و با صدای آرومی گفتم
+ چرا اینکارو میکنی ؟
بابی از آینه ماشین نگاهی بهم انداخت و گفت
- تو خیلی نامردی, دین بخاطر تو, تواین اوضاع گیر کرده حالا میخواستی ولش کنی و بزاری بری
با تعجب گفتم
+ مگه من مقصر گرفتاری مادرشم ؟
عصبی صداشو بالا برد و گفت
- برام مهم نیست, من روزی که باید به دادشون نرسیدم گزاشتم اون مری رو ببره ... دین رو به این اوضاع بکشه.... دیگه نمیخوام رهاشون کنم ...
با حرص گفتم
+پس میخوای واسه جبران اشتباهاتت منو گرفتار کنی...
از آینه نگاهی بهم انداخت و آروم گفت
-من میخوام کار درست رو انجام بدم
بدون فکر گفتم
+فکر میکنی از نظر دینم این کار درسته؟
پوزخندی زد و گفت
-اون خودش میخواست پست بده خودت اینو گفتی
با یاد آوری این حرف دلم شکست و ساکت شدم ,انگار  رفتار اخیر دینو کلا فراموش کرده بودم... حتی مطمئن نبودم بابی داره خودش اینکارو میکنه یا دین ازش خواسته.... با این فکر قلبم برای بار صدم شکست... بی حال گوشه ی ون بابی نشسته بودم که چشمم به یه بطری شکسته آبجو افتاد, نگاهی به بابی که با اخم غلیظی رانندگی میکرد انداختم, انگار ذهنش خیلی مشغول بود, آروم از جایی که نشسته بودم عقب رفتم و به سختی با دستای بستم یه تیکه از شیشه ی شکسته آبجو رو برداشتم , با حس بریدن دستم ناله ای کردم که بابی با اخم از آیینه بهم نگاه کرد, سعی کردم خونسرد نگاش کنم و برای اینکه حواصش رو پرت کنم گفتم
+ من نمیخواستم دین رو تو این سختی ول کنم...  ولی اون دیگه دوستم نداشت دلیلی نداشت اونجا بمونم ...
بی حوصله سری تکون داد و گفت
- پس گفتی میرم و گور بابای دین و مادرش...
درحالی که طنابارو میبریدم, سریع گفتم
+نه میخواستم از بالتازار بخوام یجوری به دین و مادرشم کمک کنه, الیستر فقط ممکنه به حرف اون گوش بده و مادرش و آزاد کنه...
سری تکون داد و کلافه گفت
- ولی من این ریسک و نمیکنم نمیتونم به امید تو و برادرت باشم ....
کمی فکر کردم و خواستم بالاخره سوال اصلیمو ازش بپرسم, با اینکه از جوابش میترسیدم ولی گفتم
+ دینم میدونه؟  اون خواسته منو ببری؟
مکث نسبتا طولانی ای کرد و با اخم گفت
-اره میدونه... و همه چی بین شما تمومه....
اشک تو چشمام جمع شد هنوزم باور نمیکردم دین اینطوری ولم کرده باشه , به هر سختی بود بلاخره همه طنابارو با صد جای دستم بریدم و با دستای لرزونم به آرومی یکی دیگه از شیشه های خالی آبجو رو برداشتم , نگاهی به بابی که بیخیال رانندگیشو میکرد انداختم, خیلی از فکری که تو سرم بود میترسیدم ولی هیچ چاره ای نداشتم  , نزدیک نیویورک بودیم و اگر تسلیم میشدم اون منو به الیستر تحویل میداد, اینبار کسی جز خودم به دادم نمیرسید.... نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم قوی باشم , بطری رو محکم تو دستم گرفتم و سریع به سمت بابی حمله کردم و شیشه رو تو سرش شکستم, ناله ای کرد و بیحال روی فرمون افتاد ,به بدبختی عقب کشیدمش و فرمونو گرفتم و ماشینو کنار زدم...
از گوشه ی سر بابی خون میچکید و آروم نفس میکشید , خیلی میترسیدم بلایی سرش بیاد ,  به سختی بابی و روی صندلی کنار راننده کشیدم و ماشینش رو روشن کردم و به سرعت راه افتادم , خوشبختانه تقریبا به نیویورک رسیده بودیم , باید قبل از اینکه بابی بهوش میومد میزاشتمش جلوی یه بیمارستان و میرفتم پیش بالی... 

Because Of YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora