فصل دوم part52

410 38 7
                                    


کستیل

با تکون کوچیکی که خوردم درد عجیبی رو تا مغز استخونم حس کردم و با ناله چشمامو باز کردم,
با دیدن دین که محکم بغلم کرده بود و حس بدنای لختمون روی هم دیگه,  تمام اتفاقای دیشب یادم اومد و صورتم از خجالت گر گرفت...

چطور اینقدر پیش رفتیم, اونم همچین جایی...
به سختی بازوی دین و از روی سینم کنار زدم و سعی کردم بلند شم که درد بدی مانعم شد...

دینم تکونی خورد و کمی چشماشو مالوند با دیدنم لبخند قشنگی زد
"صبح بخیر... "
کمی جلو اومد تا لبامو ببوسه که سریع جوابشو دادم و برگشتم با نگرانی به در نگاه کردم...

+دین پاشو لباس بپوشیم تا درا باز نشدن...
- بیخیال فعلا...
+ دین میبیننمون بدبخت میشیم...

با نگرانی گفتم و ضربه آرومی با آرنجم بهش زدم,  پوفی کشید و از روم خم شد پایین تخت و جمع کردن لباسامون, 
با خجالت ملافه رو روی پاهام مرتب کردم و تیشرتمو پوشیدم,  به سختی لباسامو تنم کردم و بلند شدم,

حالم جهنم بود...  حس بدی تو پایین تنم داشتم که بی قرارم میکرد, رفتم کنار در فلزی ایستادم و منتظر و کلافه بیرون و نگاه میکردم,

-کس خوبی؟ 

برگشتم یچی بارش کنم که بیخیال شدم, دین چه گناهی کرده من الان بی حوصله ام, تقصیر خودمه دیشب اشاره میکرد تا ته خطو میرفتم, کلافه نگاهمو ازش گرفتم که همون موقع درا باز شد,  قدمای سنگینم رو اولین نفر تو راهرو گزاشتم و با بدبختی پله ها رو دونه دونه بالا رفتم و وارد حموم شدم,
خودمو تو اولین اتاقک انداختم و لباسامو در آوردم و آب ولرم و تنظیم کرد,
زانو هامو خم کردم رو پاهام نشستم و خودمو زیر دوش بغل کردم...
آب ولرمی که مستقیم به کمرم میخورد حالم و خیلی بهتر میکرد

-کس تو کدومی؟! 
صدای دین تو حموم پیچید ,سرمو بالا آورد و گفتم
+اینجام دین

تقه ای در خورد و گفت
-باز کن یه لحظه...

دستمو دراز کردم و قفل درو باز کردم , سرشو آورد تو و پرسید
-خوبی؟  برات لباس و حوله آوردم یادت رفت ...

عقبتر رفتم و همون طور که خودمو بغل کرده بودم گفتم
+همونجا آویزونشون کن...

سرمو رو پاهام گزاشتم و چشمامو بستم که صدای بسته شدن در حموم و شنیدم ,

دوباره از قطرهای گرم آب که به کمرم میخورد لذت میبردم که دستی آروم پشتم کشیده شد و با وحشت سرمو بلند کردم,
دین با لبخند نگام میکرد و کنارم زانو زده بود و دستش و پشتم نوازش وار میکشید ,

با دیدنش که کاملا لخت شده و کنارمه تو حمومه داشتم خل میشدم
+آخه چرا اومدی اینجا, پر حمومه خب میرفتی یجا دیگه... یکی میفهمه...
-بیخیال هنوز هیچکس نیومده بود اینجا...

بلند شد و بازومو کشید تا بایستم و زیر دوش بغلم کرد
-ازم خجالت نکش... هیچی واسه پنهان کردن از هم نداریم...

راست میگفت, راحتر خودمو انداختم تو بغلش و سرمو گزاشتم رو شونش,  انگشتاش با محبت رو کمرم میلغزید و کنار گوشم لب زد
-میفهمم ... دوسال رابطه نداشتی و سختته... الان بهتری؟

اوهومی گفتم و پلکای سنگینمو رو هم انداختم, گرمای تن دین و نوازشش و آب ولرم حسابی مستم کرده بود, 

خودمو بهش سپردم , با آرامش هردومون رو میشست و آروم لمسم میکرد , سرمو رو سینش تکیه دادم و وقتی آروم به موهام چنگ میزد با کف هایی که رو سینش بود بازی میکردم, 

دوش و بست و حوله ای پشت کمرم گزاشت و محکم بغلم کرد , حس میکردم حتی بیشتر از خودم دین و دوست دارم,  تک تک حرکاتش, خندیدنش, حرف زدن, لوس شدناش حتی مدل نگاه کردنش برام شیرین بود... 

لباساش رو پوشید و گفت اول میره, اون قدر غرق فکر کردن به دین بودم که هیچ حواسم نبود بیرون چقدر شلوغ شده , انگار صدای حرف زدن دین میومد,
درو باز کردم و بیرون رفتم,  پسر جوونی که بیرون منتظر بود با دیدنم چشما و دهنش تا آخرین حد باز شد, داشتم فکر میکردم چی شده که برگشت و با تعجب به دین که کمی اونور تر بود و از حموم بیرون میرفت نگاه کرد و دوباره برگشت به من نگاه کرد...

اوه...
حق داره بدبخت ... اول دینو دیده بعدم من... دونفری که حموم نمیرن...

نمیدونستم خجالت بکشم یا به صورت پوکرش بخندم, پسره با حالت چندشی نگاهی به حموم انداخت و رفت سراغ یه حموم دیگه...

چه منحرف ما فقط حموم میکردیم احمق...
تو دلم گفتم و بی حوصله پوفی کشیدم و بیرون رفتم, 
حتی حال نداشتم سرپا وایسم و مستقیم برگشتم به سلولمون, 
روی تخت تو خودم جمع شدم و داشتم فکر میکردم باید برای صبحانه برم پایین اما واقعا نه انرژی داشتم نه اشتهای غذای زندان و احتمالا نه سالن باز بود ...

خیلی زود دین سرو کلش پیدا شد و تو دستش یه پاکت بزرگ بود,
"قبل اینکه بیام حموم به سمی زنگ زدم گفتم داره میره سرکار برامون خرید کنه و بیاره ... "
لبخندی زدم و کمی روی تخت عقب رفتم تا کنارم بشینه,
دین یه فرشته بود... همیشه فکر همه چی رو میکرد ...همیشه هوامو داشت ...

"گمونم تا سرد نشده صبحانه و ناهارو یکی کنیم"

گفتو بسته ی همبرگر گرمی رو تو دستم گزاشت,

اصلا کی گفته زندان بده وقتی همچین آدمی کنارته...
بلند شدم و جلو رفتم و با عشق بوسه ی طولانی رو لباش گزاشتم,
کمی جا خورد و با تعجب نگام کرد
"این بخاطر همبرگره؟ "

خودمو تو بغلش انداختم و سرمو رو سینش گزاشتم
"واسه اینه که بدجور میخوامت... "

دستاش کنار سرم اومد و همینطوری که چیزی رو پشت گردنم میبست گفت
"پس دیگه هیچوقت,  اینو از گردنت باز نکن فهمیدی؟ "

آویز زیبای گردنبند و تو مشتم گرفتم و رو قلبم فشار دادم,  چقدر دلم براش تنگ شده بود هی میخواستم از دین پسش بگیرم اما روم نمیشد

"باشه... قول میدم"

زمزمه کردم و با عشق ریه هامو از عطر تنش پر کردم, من عاشق این مردم...

Because Of YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora