فصل دوم part74

391 37 47
                                    


دانای کل

دین با دیدن لیزا که سوار ماشین با تردید به کلبه نزدیک میشد صورتش مثل گچ سفید شد , قلبش با وحشت میتپید و چند لحظه ای شوکه اتفاقی بود که براش از بدترین کابوس هاش بود, 
نباید این اتفاق میوفتاد اونم حالا که کس همه خاطراتش رو بیاد آورده و دوباره دوستش داره, 

+چی شده دین؟ 

با شنیدن صدای نگران کس به خودش اومد و با نگرانی که تو تمام صورت و رفتارش معلوم بود از پنجره فاصله گرفت,  تقریبا به سمت کس دوید و شونه هاش رو گرفت
-کس برو بالا و همونجا بمون , هر اتفاقی افتاد پایین نیا فهمیدی؟ 

با دلهره گفت , دست کس رو گرفت و دنبال خودش به سرعت سمت پله ها میکشید ,  نباید کس لیزا رو میدید,  نباید میزاشت عشق محالش از راه نرسیده تلف شه و از بین بره...
کس طاقتش رو نداشت و اینو خوب میدونست...
میترسید دوباره از دستش بده

+آخه چی شده؟  پلیسان؟ من تنهات نمیزارم...
کس سریع میگفت و این رفتار ترسیده و صورت رنگ پریده دین حسابی نگرانش کرده بود

-نه پلیسا نیستن... ولی تو فراری ایی کسی نباید ببینتت...

دین سریع گفت و بازوی کس رو گرفت و به سمت بالای پله ها هلش میداد

+ولی آخه...

-فقط برو بالا و صدات در نیاد کس... بهم اعتماد کن باشه؟... برو....

دین عصبی گفت و با دیدن کس که با تردید از پله ها بالا میرفت سعی کرد خونسرد باشه, با سرعت به سمت در رفت و از کلبه خارج شد,

لیزا که تا اون لحظه با تردید به اطراف نگاه میکرد با دیدن دین مطمئن شد راه رو درست اومده و سریع پیاده شد, 
دین به سمتش دوید و عصبی گفت
-تو اینجا چیکار میکنی ها... چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ 

# اومدم حرف بزنیم , کارت دارم

دین عصبی به بازوش چنگ زد و سعی کرد دوباره سوار ماشینش کنه
-مگه من گوشی ندارم برو بهم زنگ بزن ...

لیزا با حرص بازوش رو از دست دین بیرون کشید و گفت
#  مگه جواب منو میدی ها؟  گوشیت که کلا خاموشه...

دین حس میکرد کس از پنجره ی بالای کلبه داره تماشا شون میکنه و سعی میکرد عادی باشه,  نفسش رو با حرص بیرون داد و با لحن ترسناکی غرید
-لیزا فعلا برو...

لیزا بدون اینکه ذره ای کم بیاره با حرص دست به کمرش زد و صداشو بالا برد

# من هیچ جا نمیرم...  بهم بگو این چه وضعیه ها؟  پلیسا ریختن تو خونمون... عکست همه جا هست,  روزنامه ها, اخبار... ازم بازجویی کردن...

دین با شنیدن کلمه بازجویی لرز خفیفی از بدنش رد شد و با نگرانی به اطراف نگاه کرد,  اگر پلیسا به نامزدش مشکوک میشدن و تحت نظر میگرفتنش امکان داشت به اینجا رسیده باشن
-تو که حرفی از اینجا نزدی ها؟  ببینم پلیسا...

# نه اونام فهمیدن من یه احمقه از همه جا بیخبرم... آدرس اینجا رو از زیر زبون سم کشیدم و شانسی اومدم تا...

لیزا کلافه توضیح میداد و دین میخواست هر چه زودتر دورش کنه,  امیدوار بود لیزا پلیسا رو مشکوک نکرده باشه و مانع برخوردش با کستیل بشه اما با شنیدن صدای آروم و کنجکاو کس حس کرد به درون چاهی پرت شده و چند لحظه با وحشت چشماشو رو هم گزاشت,  تک تک تپش های قلبش به طرز آزاردهنده ای دردناک شده بود و دونه های درشت عرق از کنار پیشونیش روی صورتش میچکید...

+مشکلی پیش اومده؟

کستیل نتونست بود بیشتر منتظر بمونه و با کنجکاوی و حس بدی که با دیدن اون دختر داشت پایین اومده بود , کمی به صورت سبزه و موهای صاف و مشکی دختر نگاه کرد, مطمئن بود تابحال ندیدتش اما حس میکرد براش آشناست,  دین پشت بهش ایستاده بود و اصلا تکون نمیخورد و لیزا با دیدنش فراموش کرد چی میگفت, ابروهای باریک و تیرش رو تو هم کشید و چند قدمی به کس نزدیک شد

# کستیل ؟

لیزا قبلا کس رو تو کما دیده بود , ساعت ها با حسادت به عکس هاش کنار دین خیره شده بود و آرزو میکرد جاش رو برای دین بگیره اما دیگه خودشم میدونست که شکست خورده

+بله...شما؟

کس با تردید و مکث جواب داد و نگاهی به دین که هنوز سرجای قبلی و پشت بهش ایستاده بود و تکونی نمیخورد انداخت ,

لیزا ترس و احتیاط رو کنار گزاشت و مغرورانه به سمت کس قدم برداشت , انگشتای کشیدش رو با افتخار جلوی صورتش گرفت و همونطور که حلقه توی انگشتش رو به کس نشون میداد با غرور گفت

# من... نامزدشم...

Because Of YouWhere stories live. Discover now