فصل دوم part45

355 39 11
                                    


کستیل

همه چراغ ها خاموش بودن و کل اتاق فقط بخاطر شمع هایی که سرتاسر اتاق به طرز زیبایی چیده شده بودن روشن بود...
هوای اتاق به واسطه کلی گلبرگ و گل های زیبایی که حتی تو اتاق نسبتا تاریک هم به چشم میخوردن خیلی مطبوع بود...
فضای زیبایی که اطرافم میدیدم برام قابل باور نبود... مگه میشه توی زندان همچین چیزی...

به سمت میزی که از لحظه ورودم بخاطر تعداد زیاد شمع هاش بیشتر خودنمایی میکرد رفتم,
میتونستم یه کیک رو اون وسط ببینم ,

جلوتر رفتم و با دیدن عکس چاپ شده روی کیک کلا هنگ کردم...
قلبم به شدت به سینم میکوبید و جلوی میز خشکم زده بود...
اخمامو تو هم کشیده بودم و با چشمایی ریز شده سعی میکردم تو تاریکی نسبی اطرافم چیزی که میبینمو باور کنم...
اون یه عکس بود از من و دین... گمونم توی یه قایق بودیم و دریاچه و کلبه ی زیبایی هم معلوم بودن... و داشتیم با عشق همو میبوسیدیم...
باورم نمیشه... اون واقعا من بودم....

همینطور خشکم زده بود که یهو چراغی بالا سرم روشن شد و با صدای دین از جا پریدم
"تولدت مبارک عزیزم... "
برگشتمو با حیرت به دین زل زدم, جلو اومد و با محبت بغلم کرد و گونمو بوسید, اصلا تکون نمیخوردم و دوباره به کیک زل زدم و پرسیدم

+این... چیه؟

با خنده گفت
-کیکه...
چشمامو چرخوندم و گفتم
+میدونم کیکه... عکس روش چیه

-آها... اینو میگی
یهو دست تو جیبش برد و عکسی رو بیرون آورد,
-به سمی گفتم بره پیداش کنه, چندتایی ازش چاپ کردم, این یکی از زیباترین عکسامونه تو روزایی که خیلی آروم و خوب بود, برخلاف قبل و بعدش...

دستی روی عکس کشیدم و با حیرت نگاش میکردم... این واقعا ما بودیم...
چقدر زیبا و دوست داشتی بنظر میرسیدم...
چقدر عاشق و مناسب هم...

همین طور که کاملا محو اون عکس بودم دست دین جلو اومد و زنجیری رو پشت گردنم بست, عکس و پایین بردمو و به آویز زیباش نگاه کردم ,
یکی عین همونم گردن خودش بود که نشونم داد و گفت

-اینا دوتاس... فکر کردم آبیش دست من باشه... سبزش مال تو... تا همیشه وقتی میبینیش یاد من بیوفتی...

زبونم بند اومده بود و به سختی گفتم
+واقعا ازت ممنونم...

دستاشو آروم روی شونم گزاشت تا بچرخم به سمت میز و کنار گوشم گفت
-شمعاتو فوت نمیکنی...

بغض بدی به گلوم چنگ زده بود, آروم خم شدم و بسختی شمعای تولدمو فوت کردم, سرمو بالا آوردم و بالاخره یه قطره اشک از کنار چشمم سر خورد و با صدای گرفته ای گفتم

+خیلی وقته که تولد نداشتم... حتی دیگه تاریخشم یادم نبود...

-دوسال قبل منتظر تولدت بودم اما درست چند هفته قبلش اون اتفاق افتاد... من دوسال تو بیمارستان برات تولد گرفتم... با کلی شمع و بادکنک ... و آخرشم تمام کیک نسیب اون پرستارای غرغرو شد ...چون تو بیهوش بودی و منم جای کیک فقط غصه میخوردم...

اشکام شدت گرفت و خودمو تو بغل دین انداختم...
چقدر خوشبخت بودم که دارمش...
چقدر دنیای سرد و تاریکمو عوض کرده بود...
برای منی که تا چند وقت قبل مرگ و زندگی برام فرقی نداشت اون یه معجزه ی واقعی بود ...

"تولدت مبارک" باز کنار گوشم زمزمه کرد که کمی سرمو عقب بردم و نگاش کردم... دستش آروم بالا اومد و با محبت اشکامو پاک کرد...
صورتامون فاصله خیلی کمی داشت و هرم نفس هاش رو حس میکردم...

با تردید جلو اومد و به نرمی لبامو بوسید... انتظارشو داشتم اما بازم هول شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم, خواست عقب بره که قطره های آخر انرژیمو از بدن فلج شدم به لبام رسوندمو و سعی کردم جوابی بهش بدم... خیلی کم و ضعیف بود و انگار لبام سر شده بود...
اما حداقل دین کمی خوشحال شد و حس نکرد کارش اشتباه بوده , عقب رفت و کمی نگام کرد...

به سختی روی پام بودم و میتونستم حدس بزنم صورتم سفید شده ... دستشو با محبت پشت کمرم گزاشت و صندلی ایی عقب کشید تا روش بشینم,

میزو دور زد و اونطرف ایستاد ,نفس عمیقی کشید و با فوت جانانه ای بیشتر شمعای روی میزو خاموش کرد و همرو یه گوشه جمع کرد,
شروع کرد از توی ظرفا و پاکتای مختلفی که از زیر میز بالا میاورد خوراکی چیدن روی میز

-خب ما علاوه بر اون کیک فوق العاده اینجا, پای, آبجو, سیب زمینی و پیتزا که کمی سرد شدن و کلی خوراکی و یسری غذاهای سبزیجاتی که مخصوص تقویت شماست و.... همبرگرای مخصوص دوبل با پنیر اضافه هم داریم...

دین با خوشحالی توضیح میداد و من فقط محو تماشا ی این پسر عجیب بودم...

-دین... مگه جنگه...

خنده ای کرد و اومد درست کنارم نشست و کاغذ همبرگر رو باز کرد وداد دستم

-بیا واسه تولدت حسابی جشن بگیریم...

خنده ای کردم و بادیدن اون ساندویچ فوق العاده هوش از سرم رفت...
گمونم داشتم خواب میدیدم... یه خواب زیبا و خوشمزه...

Because Of YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora