part100

634 50 27
                                    

دانای کل

الیستر بدن بیحال کستیل رو روی زمین رها کرد و کمی ازش فاصله گرفت, عقب رفت و با یکدست به چوبش تکیه زد و با لبخند پهنی از اونچه میدید لذت میبرد, کستیل روی زمین از درد به خودش میپیچید و دین اینقدر فریاد زده بود که دیگه صداش در نمیومد و فقط با درموندگی به کستیل زل زده بود... دیدن این لحظات برای الیستر اونقدر لذت بخش بود که حس میکرد رویاش به واقعیت تبدیل شده , چاقوی تیزی برداشت و درحالی که به سمت کستیل میرفت رو به دین گفت
- نگران نباش پسر هنوز نمایش, تموم نشده
دین با وحشت به الیستر نگاه کرد , فکر بلاهایی که الیستر ممکن بود سرشون بیاره جلوتر از خود الیستر دین رو از پا در میاورد... طاقت اینکه کستیل جلوی چشماش بمیره رو نداشت, خسته و درمونده تر از همیشه حاضر بود هر دردی رو به جون بخره اما بلایی سر کستیل نیاد...
الیستر جلوی کس زانو زد و خونسرد گفت
- از کجا شروع کنم؟
کمی به صورت بیحال کس نگاه کرد و به چشم های نیمه بازش خیره شد و گفت
- همیشه از این چشمای لعنتیت که منو یاد مادرت مینداخت بیزار بودم...
چاقو رو زیر چشم کس گزاشت و نگاهی به صورت بیحالش انداخت و گفت
- نشد پسر... الان باید بهم التماس کنی...
دین با ناتوانی ناله کرد
- خواهش میکنم الیستر.... نکن...
الیستر با خشم به سمت دین برگشت و گفت
- با تو نبودم لعنتی...
به صورت کس خیره شد و کمی چاقو رو زیر چشمش فشار داد که قطره ی خونی روی گونه کستیل لغزید, دین مدام فریاد میزد و فکر اینکه نتونه دوباره چشمای دریایی کس رو ببینه دیوونش میکرد , کستیل لب هاش رو تکون داد تا چیزی بگه, الیستر با شوق صورتش رو نزدیک برد تا از التماس های کس لذت ببره, کستیل با بیحالی گفت
+ برو به جهنم لعنتی...
و آب دهانش رو به صورت الیستر انداخت.
الیستر با حرص صورتش رو پاک کرد و گفت
- اول تورو میفرستم...
الیستر چاقو رو بالا برد, دین چشماش سیاهی رفت و بیحال بدنش رو رها کرد که زخم دستاش بخاطر طناب های محکم بدتر شدن , حس کرد همه چی تموم شده که صدای فریاد بالتازار تو اتاق پیچید
-بس کن پدر کاریش نداشته باش ...
الیستر برگشت و بابهت به پسرش نگاه کرد ,
بالتازار جلو اومد و اسلحش رو سمت الیستر گرفت و با تهدید خواست از کستیل دور بشه , الیستر بلند شد و با حیرت گفت
- چه غلطی داری میکنی بچه ؟

بالتازار سری تکون داد و گفت
-اشتباهمو جبران میکنم....

چاقویی از جیبش بیرون کشید وبه سرعت طنابی که دستای دین رو اسیر کرده بود رو از پایه ی نزدیک به زمین برید ,

دین رها شد و با ضعف رو زمین افتاد سرش رو بالا گرفت و اولین چیزی که دید چشمای زلال و دریایی کستیل بود... خودش رو به سختی به سمت کستیل کشید,
کستیل هم از زمین فاصله گرفت و کمی به سمت دین رفت , لحظه ای بهم زل زدن ... انگار باور نداشتن میتونن همو لمس کنن و چیزی مانعشون نیست...
هردو زخمی و خونین هم رو به آغوش کشیدن , با اینکه هیچ چیز تموم نشده بود اما براشون احساس شیرینی و آرامش خاصی داشت...

Because Of YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora