دانای کل
الیستر بدن بیحال کستیل رو روی زمین رها کرد و کمی ازش فاصله گرفت, عقب رفت و با یکدست به چوبش تکیه زد و با لبخند پهنی از اونچه میدید لذت میبرد, کستیل روی زمین از درد به خودش میپیچید و دین اینقدر فریاد زده بود که دیگه صداش در نمیومد و فقط با درموندگی به کستیل زل زده بود... دیدن این لحظات برای الیستر اونقدر لذت بخش بود که حس میکرد رویاش به واقعیت تبدیل شده , چاقوی تیزی برداشت و درحالی که به سمت کستیل میرفت رو به دین گفت
- نگران نباش پسر هنوز نمایش, تموم نشده
دین با وحشت به الیستر نگاه کرد , فکر بلاهایی که الیستر ممکن بود سرشون بیاره جلوتر از خود الیستر دین رو از پا در میاورد... طاقت اینکه کستیل جلوی چشماش بمیره رو نداشت, خسته و درمونده تر از همیشه حاضر بود هر دردی رو به جون بخره اما بلایی سر کستیل نیاد...
الیستر جلوی کس زانو زد و خونسرد گفت
- از کجا شروع کنم؟
کمی به صورت بیحال کس نگاه کرد و به چشم های نیمه بازش خیره شد و گفت
- همیشه از این چشمای لعنتیت که منو یاد مادرت مینداخت بیزار بودم...
چاقو رو زیر چشم کس گزاشت و نگاهی به صورت بیحالش انداخت و گفت
- نشد پسر... الان باید بهم التماس کنی...
دین با ناتوانی ناله کرد
- خواهش میکنم الیستر.... نکن...
الیستر با خشم به سمت دین برگشت و گفت
- با تو نبودم لعنتی...
به صورت کس خیره شد و کمی چاقو رو زیر چشمش فشار داد که قطره ی خونی روی گونه کستیل لغزید, دین مدام فریاد میزد و فکر اینکه نتونه دوباره چشمای دریایی کس رو ببینه دیوونش میکرد , کستیل لب هاش رو تکون داد تا چیزی بگه, الیستر با شوق صورتش رو نزدیک برد تا از التماس های کس لذت ببره, کستیل با بیحالی گفت
+ برو به جهنم لعنتی...
و آب دهانش رو به صورت الیستر انداخت.
الیستر با حرص صورتش رو پاک کرد و گفت
- اول تورو میفرستم...
الیستر چاقو رو بالا برد, دین چشماش سیاهی رفت و بیحال بدنش رو رها کرد که زخم دستاش بخاطر طناب های محکم بدتر شدن , حس کرد همه چی تموم شده که صدای فریاد بالتازار تو اتاق پیچید
-بس کن پدر کاریش نداشته باش ...
الیستر برگشت و بابهت به پسرش نگاه کرد ,
بالتازار جلو اومد و اسلحش رو سمت الیستر گرفت و با تهدید خواست از کستیل دور بشه , الیستر بلند شد و با حیرت گفت
- چه غلطی داری میکنی بچه ؟بالتازار سری تکون داد و گفت
-اشتباهمو جبران میکنم....چاقویی از جیبش بیرون کشید وبه سرعت طنابی که دستای دین رو اسیر کرده بود رو از پایه ی نزدیک به زمین برید ,
دین رها شد و با ضعف رو زمین افتاد سرش رو بالا گرفت و اولین چیزی که دید چشمای زلال و دریایی کستیل بود... خودش رو به سختی به سمت کستیل کشید,
کستیل هم از زمین فاصله گرفت و کمی به سمت دین رفت , لحظه ای بهم زل زدن ... انگار باور نداشتن میتونن همو لمس کنن و چیزی مانعشون نیست...
هردو زخمی و خونین هم رو به آغوش کشیدن , با اینکه هیچ چیز تموم نشده بود اما براشون احساس شیرینی و آرامش خاصی داشت...
ESTÁS LEYENDO
Because Of You
Fanfic✅کامل شده این داستان در واقع یه رمان بلنده که از اول تا آخرش موضوعای مختلفی رو پشت سر میزاره, گمونم هر چی که دوست داشته باشید تو یه فف بخونید اینجا جمع شده, از اولش که خشن شروع میشه تا آخرش که عاشقانه و درام تموم میشه... و باید بگم صد پارت اول این...