فصل دوم part39

349 35 3
                                    

کستیل

با حس دستی که آروم صورتمو نوازش میکرد یهو از خواب پریدم , بازم دین بالا سرم نشسته بود و نگام میکرد , دستشو عقب برد و لبخند پهنی زد
"متاسفم نمیخواستم بیدارت کنم"

بی حوصله نشستمو دستی به صورتم کشیدم
"ولی دقیقا همین کارو کردی"

دوباره عذر خواهی کرد که با حرص نفسمو بیرون دادم , انگار امروز کلا از دنده چپ بیدار شده بودم و حوصله هیچکس و نداشتم مخصوصا این هم سلولی عجیبو , 

با سرو صدایی که از بیرون میومد نگاهی به بالا سرم انداختم و پرسیدم
"درا کی باز شد؟ "

"خیلی وقته, امروز خیلی خوابیدی , بریم صبحانه تا سالن رو نبستن "

بی حوصله بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم,  بی توجه به دین یا بدون اینکه منتظرش بشم از سلول بیرون رفتم و به سمت سالن راه افتادم ,

چون آخرین نفرات بودیم خوشبختانه صفی در کار نبود , دین تمام مدت پشت سرم میومد و بدون اینکه حرفی بزنه فقط تعقیبم میکرد, 

پشت یه میز نشستم و سعی میکردم بهش که روبروم مینشست توجه نکنم و سرم به کار خودم باشه,  اما وقتی یه جفت چشم مدام بهت خیره باشه هر کاری سخت میشه , اونقدر نگاهش سنگین بود که میترسیدم قاشق از دستم بیوفته, نگاهش مثل اشعه آفتابی بود که یه تیکه کره رو ذوب میکنه, 

عصبی بلند شدم و به سمت کتابخونه رفتم
یکی دوبار صدام زد اما توجهی نکردم
لابد میخواست بگه چرا چیزی نخوردی!  آخه به اون چه من چیکار میکنم...

از اینکه همش دنبالم بود کلافه میشدم, اینکه هر لحظه حتی توی خواب نگاهش رو حس میکردم عصبیم میکرد ,

تقریبا باور کرده بودم راست میگه که منو میشناسه و رابطه داشتیم ولی الان هیچی ازش یادم نمیومد و هیچ حسی بهش نداشتم , بیشتر از اینکه همش دنبالم بود آزرده میشدم

وارد حیاط شدم تا به کتابخونه برم, نزدیک کتابخونه توپی محکم به در خورد و جلوی پام متوقف شد, برش داشتم که یکی از زندانیایی که داشت بازی میکرد به سمتم دوید تا توپشون رو پس بگیره ,
کنار گوشم سریع گفت

"اسکات از درمانگاه اومده و بهت سلام رسوند کالینز,  گفت حسابی منتظرته "

با وحشت برگشتمو به زندانی که ازم دور میشد نگاه کردم,  قلبم با این حرفش فرو ریخت, میدونستم اون لعنتی به این راحتی بیخیالم نمیشه, همون لحظه دین بهم نزدیک شد و با ابروهایی گره خورده پرسید "چی شده؟ چی گفت بهت؟ "

پوفی کشیدم و بهش توپیدم
"مگه تو این خراب شده کار اجباری نیست پس تو چرا همش به من چسبیدی؟ "

"کار من اینکه مراقب تو باشم "
با لبخند پهنی حاضر جوابی کرد و خواست خودشو لوس کنه که با بی محلی وارد کتابخونه شدم ,
سعی کردم بی تفاوت بهش که یه گوشه ایستاده بود و نگام میکرد کارمو بکنم انگار که اصلا اینجا نیست ,

Because Of YouOnde histórias criam vida. Descubra agora