فصل دوم part62

324 35 4
                                    

دانای کل


از لحظه ای که از ساختمون زندان بیرون اومدن و سوار ماشین شدن دین کاملا ساکت بود و هیچی نمیگفت, نگاه خیرش مات بود و انگار متوجه اطرافش نبود,  فقط اون صحنه لعنتی بارها وبارها تو سرش تکرار میشد و درد شدیدی تو قلبش حس میکرد , 

هنوزم صدای ناله های دردناک کس تو گوشش میپیچید,  تن نحیفش که با درد میلرزید جلوی چشماش بود ...صورت رنگ بریدش... لبای کبود و بدن بی جونش....


سم تمام مدت سعی میکرد چیزی بگه اما نمیتونست حرفی بزنه, تو همین چند دقیقه حس میکرد برادرش چقدر شکسته شده, خط هایی که یکدفعه روی صورتش نشستن و تارهای سفیدی که مطمئن بود قبلا اونا رو ندیده , از اینکه باعث شده بود  دین تو این موقعیت به اونجا بره و کس رو تو این حال ببینه خودش و سرزنش میکرد, پشت چراغ قرمز ایستاد و دستش و رو شونه دین گزاشت

-هی... حالت چطوره؟


دین سرشو بالا آورد و چشمای خستش رو به سم دوخت, کمی نگاش کرد و جوابی نداد, نمیدونست چی باید بگه, فقط دستشو تو جیبش برد قرصای کس رو به سم نشون داد


+سم باید بدونم این قرصا هر کدوم چین؟

-اینا از کجا؟

+پرستار آورده بود واسه کس

- پس چرا ندادی بهش؟


دین مشتش و بست و قرصا رو به جیبش برگردوند


+وقتی تو زندان بودم کس یکی دوبار حالش بد شد, یبار گفت فکر میکنه عوارض قرصاییه که روان شناسش بهش میده...گمونم همون زنه بود که داشت بهش شوک میداد , روز دادگاه همه حرفاش علیه کس بود و دیوونم کرده بود حالا همون آدم هنوز دکترشه...  میخوام ببینم اینا چیه به خورد کس میده


سم سری تکون داد و ماشین و به حرکت درآورد, حتی صدای دینم بنظرش غم زده و شکسته تر بود

-اینجوری نمیشه فهمید اینا از بستش دراومده باید ببرمشون آزمایشگاه


+پس برو اونجا


-الانم ببریم که بهمون امروز جواب نمیدن


سم خونسرد جواب داد و انتظار بلند شدن یهویی صدای دین رو نداشت

Because Of YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora