فصل دوم part47

382 36 16
                                    


دین

کتابای تو دستمو روی میز پرت کردمو پوفی کشیدم, موندم کس چطور اینقدر باحوصله اینا رو مرتب میکنه, همینجوری بچین بره دیگه,  واسه چیدن یک قفسه صدبار حروف الفبا رو تکرار کردم و نمیدونم درست گزاشتمشون یا نه ولی اصلا چه اهمیتی داره...
البته باید خوشحال باشم بلیک با چندتا اسکناس قانع شد کار کتابخونه به نفر دومی هم نیاز داره و نفرستادنم جای دیگه!

خوبه حداقل اینجام و مراقب کستیلم اما الان چند ساعته رفته به سالن ملاقات و درباره پروندش با موریس حرف میزنه و من اینجا تنهام,

بی حوصله روی صندلی نشستمو و پاهامو روی میز گزاشتم, بدون کس اینجا خیلی دلگیره کاش بود یکم سر به سرش میزاشتمو حواسش رو پرت میکردم...

یهو یاد خوراکی های دیشب که از تولد کس مونده بود افتادم و دهنم آب افتاد, خب ساعت کار کتابخونه تمومه باید برم سراغ پای...

سریع بلند شدم و داشتم بیرون میرفتم که پام به یه یسری کتاب که روی هم چیده شده بودن خورد و همش ریخت... اوپس...
کمی نگاشون کردم و با یادآوری پای بیخیالی گفتم و رفتم بیرون , 

محوطه و پله ها رو سریع طی کردم وارد سلولم شدم,  با دیدن کس که روی تختش نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود کمی جا خوردم

-هی... تو از کی اینجایی من تو کتابخونه منتظرت بودم...

گفتم و به سمت میز کوچیک ته سلول رفتم و دنبال پاکت پای میگشتم, پیداش کردم و با خوشحالی یه تیکه بزرگ برداشتمو شروع به خوردن کردم که دوباره متوجه کس شدم, سرش پایین بود و انگار صورتشو ازم میدزدید, 
پای و تو پاکتش برگردوندم و رفتم سمتش

-هی کس... ببینمت...
جلوش نشستم و سرمو خم کردم و تازه متوجه صورت غم زده و چشماش که کمی به قرمزی میزد شدم, نگران دستمو کنار صورتش گزاشتم و آروم با شستم گونش و نوازش کردم
-چی شده کس؟ 

خودشو روی تخت عقب کشید به دیوار تکیه زد که دستم رو هوا موند,  زانو هاش رو بغل کرد و سرش رو پاهاش گزاشت جلو رفتم و کنارش نشستم و سعی کردم پیله شو باز کنم,  کشیدمش تو بغلم و گفتم

-چی ناراحتت کرده عزیزم... باهام حرف بزن,  من اینجام تا کمکت کنم هرچی هست بهم بگو

تقلا کرد و خودشو از بغلم بیرون کشید  "هیچی" ای گفت و از روی تخت بلند شد و خواست بره بیرون که سریع بلند شدم و دستشو گرفتم
-کس موریس چیزی گفته که ناراحت شدی؟ 

با حرص دستشو عقب کشید و برگشت به سمتم
+نه خیرم هیچی نشده , فقط ولم کن همین...

تقریبا داشت سرم داد میزد, از واکنشش جا خوردم و پرسیدم
- ببینم مشکل چیه؟ 

خنده عصبی کرد و گفت
+مشکلم دقیقا تویی... ممنونم میشم اگه دست از سرم برداری و سرت به کار خودت باشه

Because Of YouTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang