با بالا ترین سرعتی که میتونست میدویید... اون افراد سیاه پوش ... با اون اسب های ترسناکشون دنبالش بودند...
فقط کافی بود گیرشون بیفته...
اونوقت یه برده می شد...
نمیتونست...
نمیتونست الان یه برده باشه...
خودش به درک این انتخابی بود که کرده بود...
نمیتونست به خاطر موجود کوچولوی توی شکمش یه برده بشه...
اونها به محض تولدش اونو یا می کشتند یا میفروختند...
نمیتونست اجازه بده...
به خاطر بچه ش ... نباید تسلیم میشد...
همونطور که می دویید به لبه ی پرتگاه رسید و فقط یه غفلت کوچیک... باعث شد سر بخوره و پایین بیفته...
بعد از اون دنیا براش تیره و تار شد...
یعنی اون و بچه ش همونجا می مردند؟
یعنی داستانشون شروع نشده تموم می شد؟
این آخرین فکری بود که قبل از از حال رفتنش از زهنش گذشت...
#
به عقب تکیه داده بود و سعی می کرد بدون توجه به تکون های تخت روانش از منظره لذت ببره اما یکهو چیزی گوشه ی جاده توجهش رو جلب کرد
دستش رو بلند کرد
-صبر کنید...
خدمتکارش جلو اومد...
-مشکلی پیش اومده قربان؟
-برو ببین...اون چیز چیه که کنار جاده افتاده...
مرد خدمتکار اطاعت کرد
با فانوس توی دستش جلو رفت...بعد برگشت
-قربان یه زنه...بیهوش شده... انگار از اون بالا افتاده...
کمی فکر کرد...
-اون رو هم همراه خودمون میبریم...
خدمتکار جا خورد اما در مقابل اشراف زاده رده بالایی مثل شخص جلوش چاره ای جز اطاعت نداشت...
اون زن رو بغل کرد و روی اسبی سوار کرد و همراه خودشون به عمارت برد...
به عمارت بزرگ جیانگ
#
خواب عجیبی دید... توی خواب دوباره همون دختر بچه ی شش ساله ی بازیگوش شده بود که توی حیاط خونه شون بازی می کرد...
که بر اثر یه حواس پرتی ساده سر از جنگل در آورد...
و به طور اتفاقی به پسر بچه ی اشراف زاده ای برخورد که به شدت زخمی شده بود...
حدس زد احتمالا راهزن ها بهش حمله کرده باشن...
اونو کول کرد و به خونه برد...
با وجود مخالفت های پدرش... اون رو مداوا کرد... پسر بچه ای که هیچ خاطره ای از گذشته جز اسمش نداشت...
اونها زود دوست شدند...
و حدود یک هفته بعد... پسر خاطراتش رو به یاد آورد...
و پدر و مادرش... دنبالش اومدند...
اگرچه اونها از هم جدا شدند اما همچنان دوستی شون رو حفظ کردند...
همو میدیدند... تا زمانی که سیزده ساله شد...
یه دفعه تصویر جلوی چشماش محو شد و توی اتاق نسبتا بزرگی بیدار شد... توی رخت خواب نرمی دراز کشیده بود و زخم هاش کاملا بسته شده بودند و بهشون رسیدگی شده بودند...
لباسش هم با لباس خواب سفید و تمیزی عوض شده بود...
-بلاخره بیدار شدی...
به سمت صدای مردونه ای که شنیده بود برگشت... و بلافاصله با چهره ی آشنای اون مواجه شد...
درسته که اون از اهالی یونمنگ بود و تمام اهالی شهر یونمنگ... مخصوصا اسکله نیلوفر قطعا چهره ی اشراف زاده ای که بهشون حکومت میکرد رو دیده بودند... اما آشنایی اونها بیش تر از این حرف ها بود...
-آ-میان!
جیانگ فنگمیان لبخندی زد
-خیلی وقت بود که خبری ازت نداشتم...سایرن...
زن لبخند عمیقی زد...
-متاسفم...وقتی شنیدم رئیس خاندان شدی... فکر کردم... دیگه منو فراموش کردی... منم...
جیانگ فنگمیان سرشو به طرفین تکون داد...
-مهم نیست.. بهش فکر نکن...میخوام بدونم ...دیشب اونجا...کنار جاده چی کار می کردی؟
سایرن سرشو پایین انداخت... دست هاش نا خود آگاه مشت شدند...
-داشتم از دست شکارچی های برده فرار می کردم...
جیانگ فنگمیان جا خورد...
درسته سایرن دختری از طبقه متوسط بود... اما پدری ثروتمند داشت... غیر ممکن بود که به خاطر ندادن مالیات به این وضع افتاده باشه... حتی اگه یه زن شوهر مرده هم باشه... پدرش به سادگی میتونه با دادن مقداری پول آزادی دخترش رو بخره...پس چه خبر بود؟
سایرن نگاهش رو به دوست قدیمی ش داد...
-چهار سال بعد از آخرین دیدارمون...باهاش آشنا شدم... اون پسر... پسر جذاب و خیلی خوبی بود...من... خیلی از آشناییمون نگذشت که عاشقش شدم... ما مدت زیادی با هم قرار میذاشتیم...اون هم از طبقه متوسط بود اما ... خانواده فقیری داشت...پدرم با ازدواجمون مخالفت کرد و گفت اگه باهاش ازدواج کنم...دیگه دخترش نیستم و براش کوچک ترین اهمیتی نداره که اگه به خاطر ندادن مالیات یا هرچیز دیگه ای برده بشم... منم قبول کردم... سه هفته بعد ... وسایلمو جمع کردن و همراه همسرم به خونه جدیدم رفتم... کی فکرش رو می کرد که...پنج هفته بعد از ازدواجمون... همسرم بیمار شه و بمیره؟ و حالا... من باید از دست شکارچی های برده ای که دنبالمن... فرار کنم... راستش ... اگه به خاطر بچه ی توی شکمم نبود ...برام بردگی مهم نبود... اما...
توی خودش جمع شد و اشک ریخت...
جیانگ فنگمیان توی سکوت به زنی که روزی جونش رو نجات داده بود نگاه کرد و فکر کرد چی کار میتونه براش بکنه...
نمیتونست با دادن پول آزادیش رو بخره چون از اقوام درجه یکش نبود..
پس دو راه می موند..
یا باید اونو به برده فروش ها تحویل میداد و بعد به عنوان برده کار میخرید... که در این صورت اون یه برده شده بود و تا ابد عنوان برده روی خودش و بچه ی توی شکمش می موند...
یا ... باید اونو به عنوان صیغه ی خودش معرفی می کرد! در این حالت ...سایرن از یه فرد عادی به حالت نیمه اشراف زادگی در می اومد و برده فروش ها نمیتونستند اونو به بردگی بگیرن و بچه ش هم یه اشراف زاده می شد... و تا آخر عمر میتونست به عنوان یه اشراف زاده زندگی کنه...
اما...این راه هم مشکلات خودش رو داشت...
مشکل اساسی ش هم همسر رسمی ش بود... که قطعا سایرن رو آزار میداد...
اما این اذیت ها بیش تر از سختی های بردگی بود؟
فکر هاش رو با سایرن در میون گذاشت... به هر حال... این زندگی اون بود پس باید خودش تصمیم میگرفت...
به سایرن اطمینان داد اگه راه دوم رو انتخاب کنه...اون رو مثل خواهر کنار خودش نگه میداره...
و سایرن مهلتی برای فکر کردن خواست... چند ساعت بعد .. وقتی جیانگ فنگمیان به وسیله ی خدمه براش غذا آورد جوابش رو بهش داد...
به هرحال.. احمق بود اگه راه اول رو انتخاب می کرد مگه نه؟
و جیانگ فنگمیان روز بعد... وقتی همه چیز آماده شد... سایرن رو به عنوان همسر صیغه ایش به همه ی اهالی عمارت معرفی کرد...
سایرن حالا با لباس اشراف ... زیبا تر شده بود و خدمه اونو بانو وی خطاب می کردند...
و همه نگران بودند...
بانو یو الان همراه دختر کوچیکش در سفر بود... وقتی بر می گشت... با دیدن بانو وی چه واکنشی نشون میداد؟!
YOU ARE READING
the fate game
Fanfictionwangxian تو فقط مال خودمی... همیشه اینو میدونستم از همون اول❤❤ ژانر :bdsm - happy end -mpreg