وانگجی آروم ووشیان خواب رو بوسید ... تقریبا یک ماه از اینکه به عمارت خاندان جیانگ اومده بود میگذشت... هر روز وقتی که ووشیان میخوابید وانگجی جلوی اقامتگاه جیانگ فنگمیان زانو میزد و ازش تقاضای بخشش می کرد...
اگرچه خیلی موثر نبود چون جیانگ چنگ هر روز پیش پدرش بود و به پدرش تک تک لحظات چهار سالشون که برای ووشیانی که خیال میکردند مرده عزاداری و دلتنگی میکردند ، سختی هایی که قطعا ووشیان به عنوان یه برده کشیده و مهم تر از همه این که این قضیه میتونست خیلی زود تر از این حرف ها تموم شه... اگه و فقط اگه خاندان لان این برده ی عجیب رو گزارش میکردن و درموردش کمی تحقیق می کردند...رو یاد آوری میکرد
با وجود اینکه وانگجی اینو میدونست اما بازم تسلیم نمیشد و هر روز اونجا حاضر می شد...
-چرا بی خیال نمیشی؟ همه اعضای خاندانتون انقدر پشتکار بی خود دارن؟
وانگجی سعی کرد به حرف جیانگ چنگ اهمیت نده... انگار نه انگار که اونو شنیده...
اما جیانگ چنگ تسلیم نشد
-اگه پدر رو هم راضی کنی... بازم نمیتونی ووشیانو داشته باشی... من بهت این اجازه رو نمیدم!
جوابش بازم سکوت بود...
اما چیزی توی وجود وانگجی لرزید...این مدت... هیچ وقت فکر نکرده بود که اگه جیانگ فنگمیان راضی نشه چی؟
همیشه مطمعن بود بلاخره... جیانگ فنگمیان بلاخره کوتاه میاد... اما اگه بعد از تولد اون بچه باز هم راضی نشد چی؟
اگه اون بچه رو از هردوشون بگیرن و به جای دیگه ای بفرستن چی؟جیانگ چنگ نتونست از صورت وانگجی چیزی بفهمه... پس مثل هر روز از کنارش رد شد و رفت...
هردوشون درگیر افکارشون بودند پس هیچ کدوم متوجه شخصی که نگاهشون میکرد نشدند...اینطور نبود که بانو یو دلش به حال وانگجی سوخته باشه یا همچین چیزی... اما انگار احساس قلبی وانگجی و نگرانیش رو متوجه شده باشه... تصمیم گرفت با همسرش صحبت کنه...
نمیدونست باید دقیقا چی بگه و چی برای ووشیان بهتره... اما راستش... بیشتر نگران اون موجود کوچولو بود...
قطعا برای اون بچه بهتر بود که پدر و مادرش کنار هم...درکنارش باشن...
از این زانو زدن های وانگجی معلوم بود که ووشیان رو دوست داره... پس فقط ووشیان می موند...
#جیانگ فنگمیان با دقت به حرف های همسرش گوش داد... اما...
مساله این نبود که حرفش رو قبول نداشته باشه یا مطمعن نباشه حرفاش درسته....فقط بیشتر از همه نگران ووشیان بود...
نمیخواست اون به خاطر بچه ای ناخواسته و این احساسات احمقانه ای که اومگاها در زمان بارداری پیدا می کنن عجولانه تصمیم بگیره و اجازه ی ازدواج اونها رو بده...به علاوه... جیانگ فنگمیان تازه پسرش رو پیدا کرده بود... حالا باید به راحتی اون رو میفرستاد بره؟
وقتی دلایل مخالفتش رو برای همسرش توضیح داد ...بانو یو گفت
-از کجا مطمعنی که ووشیان ارباب زاده خاندان لان رو دوست نداره؟فقط به این دلیل که یه برده بوده...دلیل نمیشه که رابطه ای سراسر اجبار داشته...مگه اخبار رو نمیشنوی؟ سالانه برده های جنسی زیادی... چون عاشق ارباب هاشون میشن و ارباب هاشون بهشون بی محلی می کنن خودکشی می کنن...ممکنه ووشیانم... جزو همونا باشه...جیانگ فنگمیان به طرز عجیبی نگاهش کرد... بانو یو گفت
-منظورم اینه که... ممکنه ووشیان هم...ارباب زاده خاندان لان رو دوست داشته باشه... حالا که ارباب زاده خاندان لان هر روز اینطور جلوی در اقامتگاهت برای طلب بخشش زانو میزنه... معلومه اون هم ووشیانو دوست داره...جیانگ فنگمیان آهی کشید
-خیلخوب... من تسلیمم... میگی چی کار کنم؟
-با ووشیان حرف بزن... اگه اون ارباب زاده خاندان لان رو دوست داشته باشه...
-اگه اونطوری باشه ...مطمعن باش میذارم ازدواج کنن...مساله اینجاست که هنوز مطمعن نیستم اونو بخواد...بانو یو سری تکون داد و حرفی نزد...ولی جیانگ فنگمیان لبخندی زد
-ولی...نمیدونستم...انقدر برای آ-شیان نگرانی...
بانو یو سعی کرد نگاهش رو به جای دیگه ای بده
-کی گفته برای اون نگرانم؟! من فقط... نگران اون بچه م ! در آینده چه بلایی سرش میاد...
جیانگ فنگمیان با لبخند سری تکون داد و دیگه حرفی نزد...
#ووشیان و وانگجی روی تخت ووشیان نشسته بودند... ووشیان سرش رو روی پای وانگجی گذاشته بود و آروم باهاش حرف میزد
-لان ژان... لطفا از پدرم ناراحت نباش...
-چرا باید باشم؟
-خوب چون... چون هنوز راضی به با هم بودنمون نشده... گفتم فکر نکنی که...
وانگجی نداشت ووشیان حرفش رو کامل کنه
-من ناراحت نیستم... اون حق داره... حتی اگه نذاره دیگه هیچ وقت ببینمت... به عنوان یه خریدار... من باید برگه مشخصات برده ای که میخرم رو با دقت چک کنم... اما این کار رو نکردم... باید وقتی که خاطراتی از اینجا به یاد می آوردی... وقتی می گفتی حافظه ت رو از دست دادی... اصلا... از شباهت زیادت با اون بچه ای که سالها قبل دیده بودم باید شک می کردم...ووشیان دستش رو دراز کرد و آروم وانگجی رو نوازش کرد
-تقصیر تو نبوده لان ژان... نه من...نه تو هیچ کدوممون کوچیک ترین احتمالی نمیدادیم که من کی هستم... اصلا... تو به عنوان صاحب من...میتونستی منو به این مهمونی نیاری... اونوقت... من از کجا قرار بود بفهمم که کی هستم؟ بعدشم... اول از همه... تقصیر خودم بود که بدون برداشتن کارت شناساییم... برای قدم زدن بیرون رفتم و این همه دردسر به وجود آوردم....وانگجی توی سکوت به حرف های ووشیان گوش میداد و چیزی نمیگفت...
ووشیان چند ثانیه ای ساکت شد و بعد گفت
-لان ژان؟
-هم؟
-دوستت دارم...بیا... اجازه ندیم از هم... جدامون کنن... باشه؟وانگجی هوم آرومیگفت و بعد سر ووشیان رو بوسید...
ووشیان هم لبخندی زد و چشم هاش رو بست و زولی نکشید که خوابش برد...
وقتی وانگجی متوجه شد که ووشیان خوابه... لبخند کم رنگی زد
ووشیان این روز ها خیلی میخوابید... احتمالا... به خاطر اون موجود کوچولویی که ووشیان می گفت گاهی توی بدنش تکون میخوره بود ...
وانگجی نمیتونست صبر کنه تا بلاخره اون فسقلی متولد بشه...اومگاها شش ماهه بچه شون رو دنیا می آوردند... پس نزدیک چهار ماه وقت داشت... باید جیانگ فنگمیان رو هر طور شده راضی می کرد...
ووشیان رو روی تخت خوابوند و خواست بیرون بره که پشت در با جیانگ فنگمیانی که بی هیچ احساس خاصی بهش زل زده بود شد...
جیانگ فنگمیان بدون اینکه نگاهش کنه گفت
-چند لحظه وقت داری؟
وانگجی خشکش زده بود... هنوز نمیدونست چی بگه که جیانگ فنگمیان به جاش گفت
-دنبالم بیا...
YOU ARE READING
the fate game
Fanfictionwangxian تو فقط مال خودمی... همیشه اینو میدونستم از همون اول❤❤ ژانر :bdsm - happy end -mpreg