e14

2.1K 400 59
                                    

جیانگ فنگمیان در اقامتگاه ووشیان رو زد... ون نینگ در رو باز کرد و به جیانگ فنگمیان احترامی گذاشت...
جیانگ فنگمیان بعد از اینکه ون نینگ ادای احترامش رو تموم کرد گفت
-آ-شیان داخله؟ باید باهاش حرف بزنم...
-خب...راستش...ارباب زاده...داخل نیستند...

جیانگ فنگمیان ابرویی بالا انداخت
-خب؟ کجاست؟
قبل از اینکه ون نینگ جواب بده نمیدونم... جیانگ چنگ از پشت سر پدرش جواب داد
-میخواید کجا باشه پدر؟ رفته ول گردی!

جیانگ فنگمیان سمت پسرش برگشت‌
-خب... اونوقت میدونی کجاست؟
-آره...دیشب موقعی که میخواست بره بیرون دیدمش... ازش پرسیدم کجا میره...احتمالا تمام شبو مشروب خورده و الان هم غش کرده وسط اتاق مسافر خونه...

جیانگ فنگمیان لبخندی زد و سر تکون داد... از این عادت مشروب خوری ووشیان خیلی خوب خبر داشت...
جیانگ چنگ کمی این پا و اون پا کرد ... بلاخره برخلاف میل باطنیش پرسید
-راستی پدر.‌.‌. میدونم که رسمه تا روز مراسم ووشیان نفهمه که نامزدش کیه‌... اما... میگم الان که ووشیان اینجا نیست...میشه...بهم بگید نامزدش کیه؟
جیانگ فنگمیان کمی فکر کرد
-خیلخوب... بهت میگم... دومین ارباب زاده خاندان لان...لان وانگجی...

جیانگ چنگ خشکش زد..
-و...واقعا؟
ون نینگ هنوز اونجا بود...وقتی اینو شنید ذوق زده گفت
-وای خدا...ارباب زاده خیلی خوشحال میشن!
جیانگ فنگمیان به ون نینگ توجهی نکرد...
-حالا‌... آ-شیان کجاست؟

جیانگ چنگ از شک در اومد و گفت
-خب... گفت میره مسافرخونه باده نیلوفر...
بعد از این حرف متوجه شد که رنگ پدرش پرید... پرسید
-چیزی...شده؟ چرا...؟

جیانگ فنگمیان شونه های پسرش رو گرفت
-مطمعنی؟! مطمعنی گفت میره اونجا؟!
-ا‌..البته... اونجا...پاتوقشه... چی شده پدر؟
جیانگ فنگمیان جوابی نداد.. جیانگ چنگو ول کرد و به سمت در ورودی عمارت دویید...
#

احساس کرد زمینی که تمام مدت زیر پاش میلرزید از حرکت ایستاد...
شکارچی های برده تمام برده ها رو به خط کردند و متناسب با پستی که قرار بود بگیرن لباس تنشون کردن و تقریبا به سر و وضعشون رسیدن و مرتبشون کردند... بعد اون رو همراه بقیه برده های جنسی به داخل قفس های تک نفره هل دادند
بعد در کشویی کنار رفت‌...
نور چشمش رو زد...

و بلاخره تونست صف مردمی که برای خرید برده جمع شده بودند رو ببینه...
هر کدومشون وارد میشدند و برده ها رو برسی می کردند...
ترسیده بهشون زل زده بود...
یعنی کدوم یکی از اونها اربابش میشد؟
حرفایی که تاعو راجب گذشته ش زده بود رو تو ذهنش مرور می کرد‌..
نباید فراموش می کرد...
بعد از رفتن تاعو سناریو ی نا تموم گذشته ش رو تموم کرده بود... حالا میدونست دقیقا چی باید بگه‌‌‌...
منتظر بود‌..
منتظر اومدن اربابش.‌‌..
اصلا بین اینها بود؟

the fate gameWhere stories live. Discover now