جیانگ فنگمیان در اقامتگاه ووشیان رو زد... ون نینگ در رو باز کرد و به جیانگ فنگمیان احترامی گذاشت...
جیانگ فنگمیان بعد از اینکه ون نینگ ادای احترامش رو تموم کرد گفت
-آ-شیان داخله؟ باید باهاش حرف بزنم...
-خب...راستش...ارباب زاده...داخل نیستند...جیانگ فنگمیان ابرویی بالا انداخت
-خب؟ کجاست؟
قبل از اینکه ون نینگ جواب بده نمیدونم... جیانگ چنگ از پشت سر پدرش جواب داد
-میخواید کجا باشه پدر؟ رفته ول گردی!جیانگ فنگمیان سمت پسرش برگشت
-خب... اونوقت میدونی کجاست؟
-آره...دیشب موقعی که میخواست بره بیرون دیدمش... ازش پرسیدم کجا میره...احتمالا تمام شبو مشروب خورده و الان هم غش کرده وسط اتاق مسافر خونه...جیانگ فنگمیان لبخندی زد و سر تکون داد... از این عادت مشروب خوری ووشیان خیلی خوب خبر داشت...
جیانگ چنگ کمی این پا و اون پا کرد ... بلاخره برخلاف میل باطنیش پرسید
-راستی پدر... میدونم که رسمه تا روز مراسم ووشیان نفهمه که نامزدش کیه... اما... میگم الان که ووشیان اینجا نیست...میشه...بهم بگید نامزدش کیه؟
جیانگ فنگمیان کمی فکر کرد
-خیلخوب... بهت میگم... دومین ارباب زاده خاندان لان...لان وانگجی...جیانگ چنگ خشکش زد..
-و...واقعا؟
ون نینگ هنوز اونجا بود...وقتی اینو شنید ذوق زده گفت
-وای خدا...ارباب زاده خیلی خوشحال میشن!
جیانگ فنگمیان به ون نینگ توجهی نکرد...
-حالا... آ-شیان کجاست؟جیانگ چنگ از شک در اومد و گفت
-خب... گفت میره مسافرخونه باده نیلوفر...
بعد از این حرف متوجه شد که رنگ پدرش پرید... پرسید
-چیزی...شده؟ چرا...؟جیانگ فنگمیان شونه های پسرش رو گرفت
-مطمعنی؟! مطمعنی گفت میره اونجا؟!
-ا..البته... اونجا...پاتوقشه... چی شده پدر؟
جیانگ فنگمیان جوابی نداد.. جیانگ چنگو ول کرد و به سمت در ورودی عمارت دویید...
#احساس کرد زمینی که تمام مدت زیر پاش میلرزید از حرکت ایستاد...
شکارچی های برده تمام برده ها رو به خط کردند و متناسب با پستی که قرار بود بگیرن لباس تنشون کردن و تقریبا به سر و وضعشون رسیدن و مرتبشون کردند... بعد اون رو همراه بقیه برده های جنسی به داخل قفس های تک نفره هل دادند
بعد در کشویی کنار رفت...
نور چشمش رو زد...و بلاخره تونست صف مردمی که برای خرید برده جمع شده بودند رو ببینه...
هر کدومشون وارد میشدند و برده ها رو برسی می کردند...
ترسیده بهشون زل زده بود...
یعنی کدوم یکی از اونها اربابش میشد؟
حرفایی که تاعو راجب گذشته ش زده بود رو تو ذهنش مرور می کرد..
نباید فراموش می کرد...
بعد از رفتن تاعو سناریو ی نا تموم گذشته ش رو تموم کرده بود... حالا میدونست دقیقا چی باید بگه...
منتظر بود..
منتظر اومدن اربابش...
اصلا بین اینها بود؟
YOU ARE READING
the fate game
Fanfictionwangxian تو فقط مال خودمی... همیشه اینو میدونستم از همون اول❤❤ ژانر :bdsm - happy end -mpreg