وقتی با طلوع خورشید چشم هاش رو باز کرد اولش همه جا رو تار میدید.. پس چشم هاش رو بست... زیر تنش ... جایی که نشسته بود لرزش خفیفی احساس می کرد... انگار داخل وسیله ای متحرک نشسته بود...
چشم هاش رو باز کرد متوجه شد که تنها نیست... تاعو هم اونجا بود...کنارش نشسته بود و وقتی که دید بیداره لبخندی زد...
اگرچه... معلوم بود که مثل روز قبل که دیده بودش نیست...
ناخود آگاه احساس عذابی وجودش کرد...تاعو انگار که متوجه شده باشه با لبخندش ادامه داد
-نگران نباش... دردسر زیادی برام درست نکردی...راستش... بهم اجازه داد بیام و باهات حرف بزنم...تو منو..یاد خودم میندازی..
پرسید
-تو...یه برده ای؟-میشه گفت بودم... نه سالم که بود.. مثل تو یه گوشه خیابون پیدا شدم و برده م کردن... منم مثل تو ...حتی اسمم یادم نمی اومد...من هیکل درشت تری از سنم داشتم پس حدس زدن احتمالا ده یازده سالمه... و اینکه ... خیلی ها برده های جنسی کم سن میخوان....ازم آزمایش گرفتن ...و وقتی فهمیدن اومگام...منو فروختند...اولین خریدارم..یه پیرمرد عوضی بود که وقتی فهمید چیزی یادم نمیاد ... باهام بد ترین رفتار ممکن رو کرد و فروختم... تا دو سال... من هر چند شب مال یه نفر بودم و صبح زود منو باز میفروختند...تا اینکه... یی فان منو خرید... منتظر بودم اونم مثل همه باهام رفتار کنه... اما به جاش... اون منو بغلم کرد...نوازشم کرد ... بهم محبت کرد... تا سه سال پیش... مراقبم بود و بعد از اون... وقتی حافظه م رو به دست آوردم....آزادم کرد و بعد باهام ازدواج کرد و منو از برده بودن نجات داد...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
- خواستم بهت بگم ... که بدونی اینجا.. برده ای که حافظه ای نداشته باشه ... براشون کوچیک ترین ارزشی نداره.. پس... میخوام بهت یه حافظه بدم...هرکی ازت پرسید...اینا رو تعریف کن ...نذار بفهمن حافظه ای نداری...باشه؟
سرشو به معنی باشه تکون داد...-من خاطرات بچگیمو برات میگم... اینا رو سه سال پیش به یاد آوردم... تا زمانی که اینها رو مو به مو بگی مشکلی نداره...من تو ی شهر لالینگ دنیا اومدم...
احساس کرد اسم این شهر رو شنیده... شاید حتی قبل از ازدست دادن حافظه ش اونجا رو دیده باشه...
تاعو ادامه داد
-اونجا شهر ثروتمندیه... شهری که سنگ فرش خیابون هاش سنگ مرمر و وسط شهر یه کاخه...متوجه منظورم از کاخ شدی؟ آره؟ پس میتونی تصور کنی که مردمش چقدر ثروتمندن...سرشو به معنی اره تکون داد
-مادر و پدرم مجسمه ساز بودند.. بعد از مرگ پدرم... مادرم صیغه ی یه اشراف زاده شد... اما... اون اشراف زاده...با وجود اینکه خودش هم ثروتمند بود به طمع زمین هایی که به مادرم به ارث رسیده بود مادرم رو مسموم کرد و کشت... تنها مانعش من بودم... پس منو به چند تا از خدمتکار هاش داد و اونها هم منو از یه بلندی ای پایین انداختند...اینطوری شد که سرم ضرب دید و... بگذریم... بیدار که شدم توی یه کاروان برده فروشی بودم ...نگاهش کرد... نمیدونست باید بپرسه یا نه.. اما این اضطراب توی وجودش...فقط با پرسیدن اروم می شد..
-میخوان منو تو گوسو بفروشن؟
-اره...احتمالا...اگه کسی بخردت...-ارباب داشتن.. خوبه؟
-بستگی داره که اربابت کی باشه...اگه شانس بیاری و یکی از ارباب زاده های خاندان لان تو رو بخره... واقعا خودتو تو بهشت بدون... اونا آدم های محترمی ان و با برده هاشون با احترام برخورد می کنن...-ارباب تو.. یا شاید باید بگم... همسرت... خوبه؟
-اون...آدم خوبیه... درسته که یکم اخلاقش تنده ولی... من... دوسش دارم...میدونی... وقتی یه ارباب خوب گیرت میاد... باید دریچه ی قلبت رو به روش باز کنی...اگه دوستش داشته باشی... تنبیه هاش هم برات راحت تر میشه... کارهایی که میگه رو با جون و دل انجام میدی... منظورمو میفهمی که؟
-میفهمم... سعیمو می کنم ... که اربابمو دوست داشته باشم...-فقط... یه چیزی... سعیت رو بکن که... هیچ وقت باردار نشی... بیش تر ارباب ها... خوششون نمیاد که... از یه برده بچه داشته باشن...بچه دار که بشی... مجبور میشی... ازش دست بکشی و این کار... فقط قلبت میشکنه...
قطره اشکی که از چشمای تاعو پایین افتاد... باعث شد بخواد اونو محکم تو بغلش بگیره.. کمی که تاعو آروم شد پرسید-اون... بچه ت رو ... کشت؟
تاعو سرشو به معنی نه تکون داد
-نه... تقصیر اون نبود... یی فان... هنوزم چیزی از اون بچه نمیدونه...فقط...قبل از این که بتونه حرفش رو تموم کنه در اتاقی که توش بودن باز شد و یی فان وارد شد.. رو به تاعو گفت
-نزدیک گوسو ایم... دیگه وقت رفتنه تاعو...
تاعو نگاهی به پسر بی اسم و نشون کرد و بعد محکم بغلش کرد...آروم در گوشش گفت-یادت نره چی گفتم ها... به هیچ وجه نذار اربابت بفهمه که حافظه ای نداری...
از هم جدا شدند.. با وجود اینکه نمیتونستند تا لحظه ی بسته شدن در پشت سر یی فان و تاعو چشم از هم بردارند...اما بلاخره... لحظه ی موعود رسید...تاعو به اتاقی که توش همراه یی فان زندگی می کرد برگشت و چند تا نگهبان... برده ی بی حافظه رو دست بسته به قسمت فروش بردند...
نگران بود... یعنی شانس اینو داشت که برده ی یه آدم خوب باشه؟
YOU ARE READING
the fate game
Fanfictionwangxian تو فقط مال خودمی... همیشه اینو میدونستم از همون اول❤❤ ژانر :bdsm - happy end -mpreg