e19

2.1K 420 32
                                    

وانگجی به وی ینگ که در حالی که پتو رو بغل کرده بود به خواب رفته بود نگاه کرد و لبخندی زد...
از اونجایی که وی ینگ سن دقیقش رو نمیدونست وانگجی فقط میتونست حدس بزنه که ادن چند ساله س...
از اونجایی که به زودی چهار سال از روزی که وی ینگ رو خریده بود میگذشت و اون زمان احتمال میداد پونزده یا شونزده ساله باشه... پس الان نوزده یا بیست ساله بود...
وانگجی فکر کرد اما هنوزم مثل بچه هاست و آروم سرش رو نوازش کرد...
فکر کرد باید راجب اون مراسم چی کار کنه؟
چند روز دیگه مراسم ازدواج جیانگ یانلی بود و اون ها هم دعوت بودند...
وانگجی دوست نداشت بره‌... دیدن اون خانواده... فقط داغ دلش رو تازه تر میکرد...اما باید میرفت...
فکر کرد بهتره وی ینگو هم با خودش ببره... بودن وی ینگ اونجا آرومش میکرد...راضی کردن پدرش هم کار سختی بود... اما وانگجی انجامش میداد...
یه دفعه متوجه شد که وی ینگ تو خواب اخم کرده و ناله میکنه...
بیدارش کرد
-وی ینگ... وی ینگ بلند شو...
وی ینگ بیدار شد و در حالی که نفس نفس میزد به وانگجی نگاه کرد
-خواب بد دیدی؟
-ن...نه... بد نبود... دوباره‌... اونجا رو دیدم!
-کجا؟
-همون شهر روی آب رو...
وانگجی کمی فکر کرد...
-یه بار دیگه اونجا رو توصیف کن...
-هوم... میدونی... یه شهری که دور تا دورش دریاچه و آبه.... انگار داشتم توی خوابم میدوییدم... بعد از روی تخته های چوبی رد شدم و رفتم تو یه خونه ای با ... آم ... شبیه اسکله ها بود...
وانگجی فکر کرد
"یعنی وی ینگ از خدمتکار های عمارت جیانگ بوده؟ "
بلاخره گفت
-میدونی ‌... فکر کنم تو احتملا اهل یونمنگ بودی...اونجا تنها شهر روی آبیه که من میشناسم و به توصیف هات میخوره... به علاوه...عمارت اربابی ای که اونجاست مال خاندان جیانگه و واقعا شبیه یه اسکله ساخته شده... چون یه بخشیش... واقعا اسکله س... احتمال داره پدر و مادرت خدمتکارای اون عمارت باشن...
-اوه...کاش میشد اونجا رو ببینم و مطمعن بشم...
-خب یه راهی هست!
-جدی؟! چی؟ چی؟
-ما قراره یه هفته ی دیگه برای مراسم ازدواج جیانگ یانلی...دختر رئیس خاندان جیانگ به یونمنگ بریم... میتونم تو رو هم با خودم ببرم..
وی ینگ ذوق زده و در عین حال نگران و مضطرب شد ...
خانواده ش...
یعنی اونها چجور آدم هایی بودند؟
اگه دوباره میدیدنش خوشحال میشدند؟
#
جیانگ یانلی چرخی زد تا برادرش لباس عروسیش رو ببینه...
-چطوره؟ خوشگل شدم؟
-معلومه! آجیه من همیشه خوشگله!
جیانگ یانلی خنده ای کرد
-دروغ نگو...
-دروغ نمیگم! هی.. اگه حرفمو قبول نداری نباید بپرسی!
جیانگ یانلی دوباره به خنده افتاد و بعد به اطرافش نگاه کرد... به یاد آوردن خاطره ای باعث شد اشک توی چشم هاش حلقه بزنه...
روزی که هدایای نامزدیش از قوم جین با قایق به اسکله نیلوفر- بخشی از عمارت که شبیه اسکله س- رسید اون و برادر هاش تو اسکله بودند‌...
وقتی ووشیان اون قایق کوچیک رو دید به طرف جیانگ یانلی برگشت و با هیجان گفت
-شیجه...تو روز ازدواجت یه کشتی به اییییییین بزرگی بهت هدیه میدم که بکنمش بهترین عروسی کل تاریخ!!!!
و یه اندازه ی خیلی بزرگ رو با دست هاش نشون داد و ادامه داد
-و بعد... اگه اون طاووس پر افاده باهات بد رفتاری کرد... فقط یه ندا به خودم بده تا انقدر بزنمش که مث سگ پارس کنه!!!
جیانگ یانلی خنده ای کرد و جیانگ چنگ گفت
-اونجوری که خودت پا به فرار میزاری!
-نخیرممم! اصلا چرا حرفمو قطع کردی؟! من برادر بزرگترت ام هاااا
جیانگ یانلی خنده ای کرد و گفت
-خیلخوب شما دوتا...
ووشیان دوباره عین چند دقیقه ی قبل شد
آهی کشید و گفت
-وقتی کلی بچه ی قد و نیم قد هم دنیا آوردی ... تو اسکله نیلوفر سوار قایق می کنم و میبرمشون گردش!!! بهشون شکار قرقابل رو هم یاد میدم!
جیانگ یانلی به برادر یازده ساله ش خندید و سرش رو نوازش کرد
-خیلی خوبه آ-شیان... ممنونم‌....
جیانگ یانلی پلکی زد تا جلوی ریختن اشک هاش رو بگیره و به همین خاطر اون تصاویر از جلوی چشم هاش محو شدن...
-آجی... چی شده؟
جیانگ یانلی سرشو تکون داد
-هیچی... فقط یاد آ-شیان افتادم...اگه اینجا بود...
جیانگ چنگ هم اون روز رو به خاطر آورد...
در حالی که سعی می کرد صداش نلرزه گفت
-آره... احتمالا... امروز رو کلی... مسخره بازی در می آورد و...
قطره اشکی از چشم های جیانگ یانلی پایین افتاد
-دلم... براش... تنگ شده...
جیانگ چنگ جلو اومد و خواهرش رو بغل کرد
-آجی... آروم باش... عروس نباید تو لباس عروسیش گریه کنه ها! میگن بدشانسی میاره!
جیانگ یانلی لبخند غمگینی زد و اشکش رو پاک کرد
-راست میگی... نباید... گریه کنم...
اما واقعا نگه داشتن اشک هاش سخت بود... مخصوصا وقتی به اون جسم سوخته ای که اون روز توی تابوت گذاشتند فکر می کرد...
چرا برادرش میبایست تو اون سن کم همچین بلای وحشتناکی سرس می اومد؟
نفس عمیقی کشید و رو به برادرش گفت
-بیا بریم سر مزارش...
جیانگ چنگ لبخندی زد و سری تکون داد
-آره... مطمعنم اگه تو رو توی این لباس ببینه خوشحال میشه...
جیانگ یانلی هم لبخندی زد و بعد گفت
-اره...
و بعد از اقامتگاهش خارج شدند تا به قسمت مقبره ی خانوادگیشون ...جایی که مزار ووشیان اونجا قرار داشت راه افتادند...
وقتی به اونجا رسیدند... متوجه شدند تنها کسی نیستند که مثل اونها امروز برای سر زدن به ووشیان اومده...
بانو یو جلوی مزار ووشیان نشسته بود چیز هایی زیر لب میگفت
با اینکه جیانگ چنگ و جیانگ یانلی میدونستند که مادرشون همونطور که نشون میداد از ووشیان متنفر نیست اما باز هم جا خوردند...
نگاهی به هم انداختند و با زبون بی زبونی به هم گفتند که بهتره یه وقت دیگه به دیدن برادرشون بیان

the fate gameDonde viven las historias. Descúbrelo ahora