همه چیز طبق برنامه پیش میرفت... زیچن از اونجایی که پدرشون تو عمارت نبود کنار برادرش وایساده بود و به آخرین پرو لباسش نگاه می کرد...
خودش هم سال پیش نامزد کرده بود اما مطمعن بود اون زمان به اندازه وانگجی ذوق نداشت!البته...اینکه برادرش خوشحال بود اون رو هم خوشحال میکرد...
نمیتونست به این فکر کنه که اگه یه درصد جیانگ فنگمیان ووشیان رو با کس دیگه ای نامزد کرده بود... انقدر که پدرشون بهشون از بچگی گفته بود که ووشیان مال وانگجیه چی به سر برادرش می اومد ...تو همین فکرا بود که یکی از خدمتکار ها در حالی که نفس نفس میزد وارد اقامتگاه وانگجی شد..
زیچن نامه ای رو توی دستش دید که با نماد نیلوفر مهر خورده بود...زیچن نامه رو از خدمتکار بدون هیچ حرفی گرفت و اونموقع بود که وانگجی مهر نامه رو دید
نگران شد
-برادر...چیزی شده؟
زیچن جوابی نداد و نامه رو باز کرد...بعد از خوندن چند خط ... وانگجی دید که رنگ برادرش به وضوح پرید... صداش زد
-برادر...
جرات پرسیدن نداشت... نکنه اتفاقی برای کسی افتاده بود؟زیچن خوندن نامه رو تموم کرد و به برادرش نگاه کرد...
میتونست نگرانی رو از چشماش بخونه... خوب البته... حق هم داشت...
به لباس های برادرش نگاه کرد...نمیخواست برادرش
باید چطور بهش میگفت؟
نفس عمیقی کشید... بلاخره که چی؟ باید به وانگجی هر چه زود تر حقیقت رو میگفت...
-وانگجی... برو لباست رو عوض کن...
وانگجی گیج به برادرش زل زد
-چرا؟ نکنه...پشیمون شدن؟
زیچن نگاهش رو از برادرش گرفت
-بحث این حرف ها نیست... قرار نیست این نامزدی سر بگیره چون... چون...
وانگجی گیج پرسید
-قرار نیست سر بگیره؟! اخه چرا؟ برادر چرا درست حرف نمیزنی؟!
زیچن سعی می کرد جمله بندی ش رو درست کنه...آخر سر گف
-دیشب... تو یونمنگ یه مسافر خونه آتیش گرفته... سر شب...نامزدت برای کاری بیرون میره و تصمیم میگیره شب رو توی مسافرخونه بگذرونه... همون مسافر خونه ای که دیشب... آتیش گرفته...
وانگجی یه قدم عقب رفت
-ح...حالش...خوبه...مگه نه؟
زیچن سرشو به معنی نه تکون داد...
-ما فردا به یونمنگ میریم... اما... برای مراسم تدفین اون پسر...
#
بعد از اومدن رئیس خاندان لان فقط چند دقیقه طول کشی که کل اون عمارت تزیین شده ...به حالت قبل برگرده اما وانگجی...
همچنان شکه توی همون لباس هایی که قرار بود فردا تو مراسم نامزدی بپوشه گوشه ی اقامتگاهش کز کرده بود..
چرا؟ چرا الان؟!
این سوال از ذهنش دور نمیشد...
تا صبح...خوابشنبرد و همون گوشه نشست...
وقتی پدرش دنبالش اومد...همچنان همون وضع رو داشت...
بلاخره با کمک پدرش ... لباس هاش رو عوض کرد و همراه برادرش به مراسم رفت...
مراسمی که توش قرار بود... کسی که سال هاست عاشقشه رو برای همیشه ازش خدا حافظی کنه...
#
تو آشپز خونه نشسته بود و به حرفای خاله زنک برده ها گوش میداد...
اربابش که دیروز اون رو خریده بود حالا همراه پدر و برادرش خارج از عمارت بود و طبق حرف اون خدمتکار ها و برده ها... به مراسم تدفین نامزدش میرفت...
عجیب بود که خدمه از این مساله خوشحال بودند...
اونها میگفتند که اون پسر در شان ارباب زاده شون نبود... اما اون شک داشت... دیده بود که اربابش چطور شب قبل رو شکسته شده بود...
اربابش احتمالا عاشق نامزدش بود...
عشق...
حالا که فکر می کرد... اصلا نمیدونست چیه... شاید قبلا میدونست...یا شاید قبلا حتی عاشق هم بود... اما الان...
الان فقط نگران ارباش بود...
نمیدونست الان کجاست... و این نگرانش می کرد... شاید نباید به نصیحت تاعو گوش می کرد و قلبش رو به روی اربابش باز میکرد... شاید اونطوری میتونست مثل بقیه برده ها از این اتفاق انقدر ناراحت نبود... شاید حتی خوشحال هم میشد...
نمیدونست...
#
وانگجی یه گوشه بدون هیچ حرفی ایستاده بود و به مراسم نگاه می کرد..
ناراحت بود... از دست خودش ناراحت بود که نمیتونه شدت ناراحتی ش رو با عزا داری کردن برای نامزدش نشون بده...
چون هنوز نامزدیشون رسمی نشده بود خیلی ها نمیدونستند علت ناراحتی وانگجی اونم به این شدت چیه...
وانگجی فقط میخواست زود تر مراسم تموم شه... به خونه برگرده و تا میتونه گریه کنه... شاید گریه میتونست درد قلبش رو تسکین بده...
#
بلاخره ارباب و ارباب زاده ها به خونه برگشتند... اما اوضاع ارباب زاده دوم... اصلا خوب نبود...
وانگجی عذر خواهی کرد و به اقامتگاهش برگشت و رئیس خاندان کار عجیبی کرد.. بهش دستور داد که برای اربابش مشروب ببره...
درسته که فقط یک روز بود اینجا بود اما چون حافظه ش پاک شده بود حتی اگه چیزی رو یکبار میشنید حفط میشد...
میدونست تو قوانین خاندان مشروب ممنوعه... اما به هرحال ... وقتی خدمتکاری از پایین کوه ... جایی که شهر گوسو قرار داشت مشروب تهیه کرد و آورد.. اونو تو سینی گذاشت و برای اربابش برد...
اونو در حالی که یه گوشه توی خودش کز کرده بود و دور و برش پر از نامه های مختلف بود پیدا کرد...
رو به روش نشست و سینی رو جلوش گذاشت...
وانگجی توجهی بهش نکرد...دست دراز کرد و ظرف مشروب رو برداشت و فقط یه قلوپ ازش خورد...
اما برده ی روبه روش میتونست قسم بخوره که مسته...
وانگجی سرش رو بلند کرد و به اون پسر نگاه کرد و آروم گفت
-وی ینگ... این تویی؟ اومدی پیشم؟
چی میتونست بگه؟ اروم جواب داد
-آره...
وانگجی سربندش رو باز کرد و به پسر رو به روش گفت
-دستات رو بیار جلو...
اطاعت کرد... وانگجی دست هاش رو با سربندش بست و گفت
-دیگه... نمیذارم ازم دور بشی..
بعد دستش رو گرفت و اونو به طرف تختش برد و روی تخت خوابوند...
چشم هاش رو بست... یه جورایی ترسیده بود... البته اون برده فروش بهش گفته بود که قراره خیلی زود این بلا سرش بیاد... اما حالا ترس برش داشته بود...
وانگجی لباس اون برده رو کاملا باز کرد و بعد لب هاش رو روی لب هاش گذاشت...
نمیتونست اربابش رو پس بزنه... اگرچه... حتی اگه میتونست هم این کار رو نمیکرد... نا خود آگاه احساس کرد داره ذوب میشه... قلبش تند میزد... انگار بدنش ... خیلی وقته منتظر این بوسه س...
وقتی وانگجی هم لباس هاش رو در آورد... دوباره بوسه ای روی لب های پسری که روی تختش خوابیده بود زد و آروم گفت
-وی ینگ... آماده ای؟
نمیدونست چی بگه... قبل از اینکه جوابی بده ...وانگجی شروع به مارک کردن پوستش کرد...
درد داشت... اما چیزی نگفت... اجازه داد اربابش کارش رو ادامه بده...
وانگجی بعد از اینکه کارش رو تموم کرد پایین تر اومد...
هنوز شلوار پاشون بود...
پس شلوار های جفتشون رو در آورد و بعد ... بدون هیچ آمادگی ای واردش کرد...
اینبار نتونست درد رو تحمل کنه و ساکت بمونه... از درد ناله ی بلندی کرد.. اما وانگجی عملا نشنیده ش گرفت... بوسه ای روی لب هاش زد و گازی ازش گرفت و بعد حرکاتش رو شروع کرد...
اوایل... درد وحشتناکی داشت و حتی اونو به گریه انداخت اما کم کم بعش عادت کرد و لذت وجودش رو پر کرد...
با احساس مایع گرمی داخلش اونم ارضا شد...
وانگجی آروم ازش بیرون کشید و بعد محکم اونو بغل کرد و گفت
-دیگه...حق نداری ازم دور بشی و اینطوری نگرانم کنی...
فکر کرد الان اربابش خوابش میبره اما اینطور نشد...
وانگجی ازش فاصله گرفت طوری که صورتش کمی ازش فاصله داشت و بالا تر بود
اشک های وانگجی آروم روی گونه هاش سر خوردند و روی صورتش افتادند...
وانگجی داشت گریه می کرد و این داشت قلبش رو به درد می آورد... این درد خیلی دردناک تر از دردی بود که از پایین تنه ش احساس می کرد
-متاسفم... متاسفم که انقدر ... درد کشیدی...
محکم دست هاش رو دور گردن اربابش حلقه کرد
-عیبی نداره... خواهش می کنم... خواهش می کنم گریه نکنید این... دردناک تره...
وانگجی هم دوباره اونو محکم بغلش کرد و بعد هم چشم هاش رو بست و خوابش برد... برده ی توی بغلش هم خسته تر از اونی بود که بخواد بیدار بمونه... پس خیلی زود اون هم خوابش برد...
YOU ARE READING
the fate game
Fanfictionwangxian تو فقط مال خودمی... همیشه اینو میدونستم از همون اول❤❤ ژانر :bdsm - happy end -mpreg