e25

2.1K 442 110
                                    

وانگجی مضطرب منتظر بود که بلاخره پدرشون وارد اتاق شد...
اما از اخم های در همش میشد فهمید که اخبار خوبی نداره...
وانگجی با اینکه میدونست قرار نیست خبر خوبی بشنوه امیدوارانه پرسید

-پدر‌... قبول کردند که من و وی ینگ...
رئیس خاندان لان به تندی گفت
-ساکت باش وانگجی...
لان وانگجی بهت زده به پدرش نگاه کرد و حرفی نزد...

لان زیچن به طرفش برگشت و لب زد
-برو داخل اتاقت... من با پدر حرف میزنم...
پس وانگجی هم سری تکون داد و وارد اتاقش شد و در رو بست...
پدرشون پشت میز جای خوری نشست...
زیچن هم رو به روی پدرش نشست... سعی کرد با دادن یه لیوان چای پدرشون رو آروم کنه که موفق هم شد ...

پس با لحن آرومی پرسید
_مشکلی پیش اومده پدر؟.. رئیس خاندان جیانگ...
رئیس خاندان لان حرف پسرش رو قطع کرد.‌‌‌.
باعصبانیتی جزئی گفت
-نمیفهمم چطور میتونه انقدر بی منطق باشه!... ما نمیدونستیم اون پسر...همون ارباب زاده ی مرده ایه که توی مراسمش شرکت کردیم! اصلا... یه ارباب زاده رو چه به بردگی؟!!

-پدر...میدونم حرفم... ناراحتتون میکنه اما راستش...من احتمال میدادم....وی ینگ یه اشراف زاده بوده باشه...اون مبارزه بلد بود و خیلی خوب تیر اندازی می کرد....
-در هر حال...مساله اینجاست که جیانگ فنگمیان همون زمان هم...خیلی دلش راضی به نامزدی پسرش با وانگجی نبوده....و حالا هم که... یه بهونه ی عالی برای عصبانیت از خاندانمون داره! نمیدونم چطور میخوای این کار رو بکنی... اما به وانگجی بگو....فکر اون پسر رو از سرش بیرون کنه...

و بعد از جاش بلند شد و به اتاق خودش رفت  تا وسایلش رو جمع کنه...
زیچن با حالت درمونده و نگران وسط اتاق نشسته بود و همونطور که به در اتاق پدرشون چشم دوخته بود ...خطاب به وانگجی که چند ثانیه ای میشد آروم از اتاقش بیرون اومده بود پرسد
-همه چیز رو شنیدی...مگه نه؟
وانگجی به زور گفت
_شنیدم...

لان زیچن از جاش بلند شد و بدون اینکه به وانگجی نگاه کنه گفت
-حالا که حرفش رو شنیدی... بی چون و چرا برو وسایلت رو جمع کن... تا نیم ساعت دیگه... خاندان جین...همراه تازه عروسشون اینجا رو ترک می کنن... پس ما هم باید بریم...

و بعد از این حرف به اتاقش رفت تاوسایلش رو جمع کنه اما وانگجی وا رفته هنوز همونجا نشسته بود...یک دفعه فکری به ذهنش رسید... باید جیانگ فنگمیان رو میدید... باید هر طور شده... شده التماسش می کرد تا وی ینگو ازش دور نکنه... این کار رو میکرد...نباید وی ینگش رو از دست میداد...
آه نه... وی ینگ نه... ووشیان...باید مراقب میبود اونو جلوی جیانگ فنگمیان وی ینگ خطاب نکنه...

سراسیمه از جاش بلند شد و با تمام سرعتی که میتونست خودشو به اقامتگاه جیانگ فنگمیان رسوند...مضطرب در زد و اجازه ی ورود خواست...
جیانگ فنگمیان اجازه داد وارد بشه... اما فقط قصدش این بود که به وانگجی بگه....قرار نیست تصمیمش عوض بشه...
صحبت ها و لحن ملتمس وانگجی...کمی جیانگ فنگمیان رو نرم کرد...اما نه اونقدر که از این حقیقت که پسر عزیزش چهار سال تمام بازیچه ی دست فردی که جلوش التماس می کرد شده بوده رو از یاد ببره...

the fate gameWhere stories live. Discover now