e24

2K 439 114
                                    

جیانگ فنگمیان سری تکون داد... شنیدن اینکه پسرش تمام این چهار سال رو به عنوان یه برده زندگی کرده بود و خوب‌... طبیعتا... هرچند که ووشیان در این رابط حرفی نزد قطعا بد رفتاری هایی رو دیده بود... خونش رو به جوش می آورد...

جیانگ یانلی بود که دوباره اونو رو متوجه شرایط کرد و به خودش آورد...
-پدر... ما باید مراسم امشب رو چی کار کنیم؟
جیانگ فنگمیان کمی فکر کرد و بلاخره رو به جیانگ چنگ کرو و گفت
-آ-چنگ... آ-شیان رو ببر و برای مراسم امشب آماده ش کن‌... آ-لی... تو هم برو... تو باید حسابی امشب به خودت برسی نه؟ قبل از شروع مراسم... طبق رسوم من باید یه سخنرانی کوچیک داشته باشم... اونجا... من آ-شیان رو به همه نشون میدم...
جیانگ چنگ پوزخندی زد و گفت
-نمیتونم صبر کنم تا چهره های شکه شون رو ببینم!
#

مراسم بلاخره با کمی تاخیر شروع شد...
وقتی عروس و داماد توی جایگاهشون قرار گرفتند... اول جین گوانگشان روی سکو اومد و کمی برای مردم صحبت کرد و حالا ... نوبت جیانگ فنگمیان بود...

بیشتر مهمان ها از صحبت های جین گوانگشان خسته بودند و سعی میکردند تا که حواسشون رو با چیزی پرت کنند تا صحبت های جیانگ فنگمیان هم تموم شه‌‌‌‌‌...
وانگجی هم یکی از این افراد بود... بین مهمان ها نگاه می کرد تا ببینه میتونه وی ینگو پیدا کنه یا نه...

جیانگ فنگمیان روی سکو اومد و صحبت هاش رو اینطوری شروع کرد
-قبل از هر چیز... میخوام ازهمه ی شما اشراف بابت اومدنتون به مهمانی تشکر کنم... و حالا... شاید صحبت هام کمی بی ربط به نظر برسه... اما خواهش میکنم توجه کنید.. همه ی شماها میدونید که من ... دو پسر داشتم که یکی از اونها رو توی یه حادثه ی وحشتناک از دست دادم...

توجه وانگجی به صحبت ها جلب شد... قصد جیانگ فنگمیان از یاد آوری ووشیان چی بود؟

جیانگ فنگمیان وقتی جلب شدن توجه بیشتر مهمان ها رو دید ادامه داد
-از شروع مراسم... من و خانواده م ... از اینکه اون یکی پسرم دیگه توی این دنیا نیست تا توی مراسم ازدواج خواهرش شرکت کنه ناراحت بودیم... اما...خیلی زود متوجه شدیم که اشتباهی رخ داده...

حالا همه جیانگ فنگمیان رو نگاه می کردند...
جیانگ فنگمیان گفت
-پسر من... کسی که فکر می کردیم مرده..زنده س...

سکوت ناشی از بهت مهمان ها سالن رو پر کرد...
جیانگ فنگمیان لبخند رضایتی زد
-روز قبل دخترم به من و برادرش‌... راجب پسری که خیلی شبیه برادر از دست رفته ش بوده و اون رو توی میهمان ها دیده گفت ولی ما... به خیال اینکه دخترم فقط دلتنگ برادرش شده به حرفش توجهی نکردیم تا اینکه... خودمون هم اون رو دیدیم... و مطمعن شدیم که خودشه... حالا... میخواهم ... پسرم ووشیان رو به همه ی شما نشون بدم‌...

جیانگ چنگ به ووشیان اشاره کرد و ووشیان مضطرب روی سکو کنار پدرش ایستاد...
جیانگ فنگمیان لبخند رضایتی زد...
چهره ی بهت زده ی سه عضو خاندان لان دقیقا همون چیزی بود که میخواست

جیانگ فنگمیان گفت
-حالا که پسر اولم هم به جمع ما اضافه شده... دیگه چیزی نیست که بخوام ... جز اینکه همه ی شما از میهمانی لذت ببرید...
و بعد همراه پسرش از سکو پایین اومد...
#

مراسم خیلی وقت بود که تموم شده بود... در حالی که خاندان جیانگ در حال خوش و بش با عضویی که مدتی رو گم شده بود و حالا دوباره به خانواده برگشته بود بودند و دوباره کنار هم بودن رو جشن می گرفتند...
وانگجی بهت زده گوشه ی اقامتگاهش نشسته بود...
نمیتونست دست از فکر کردن برداره و روی جمع کردن وسایلش متمرکز بشه...
فکر کردن به اینکه چطور انقدر احمق بوده و متوجه مسائل نشده...

چطور متوجه شباهت وی ینگ و ووشیان نشده؟
چرا به اینکه اون پسر توی تیر اندازی و شمشیر زنی ماهره توجه نکرده؟
چطور شک نکرده که شاید...شاید وی ینگ اشراف زاده س...
چطور از خواب هایب که راجب جایی شبیه اسکله ی نیلوفر میدید متوجه نشده بود که وی ینگ همون ووشیانه؟

حالا که فکر می کرد... تمام این چهار سال رو... خیلی وی ینگ رو اذیت کرده بود...
وی ینگ برده نبود...
اون اشراف زاده ای بود که زمانی... قرار بود همسرش بشه...

حالا اگه خاندان جیانگ راجب رفتار هایی که پدرش در حالت عادی و خودش موقع رابطه با وی ینگ ..نه... ووشیان داشت رو میشنیدند... قطعا نمیگذاشتند اونها دیگه همو ببینن... اگه اینطوری بشه چی؟
وانگجی اینو نمیخواست...
به مهمونی فکر کرد... به وی ینگش...که چقدر توی اون لباس های اشراف‌...
به اینکه وقتی خواست بهش نزدیک بشه جیانگ چنگ چطور قبل از اینکه وی ینگ اون رو ببینه... اون رو با خودش برد...

قلبش درد گرفته بود... اون وی ینگش رو میخواست... میخواست که برش گردونه... کنار خودش...
میخواست وی ینگش رو محکم بغل کنه و ببوسه...
جدای از نوع رابطه شون... وانگجی عاشقانه وی ینگش رو دوست داشت...
ای بابا...
چرا نمیتونست اسمش رو درست بگه؟ اون پسر وی ینگ نیست... ووشیانه... جیانگ ووشیان...

-وانگجی...
سرش رو بلند کرد و به برادرش نگاه کرد
-وسایلت رو جمع نمیکنی؟
-نمیخوام...وی ینگو‌‌... نه... نمیخوام بدون ووشیان از اینجا برم...
-خب... ارباب زاده جیانگ... دیگه برده ی تو نیست‌... ما نمیتونیم اونو با خودمون ببریم...
وانگجی نگاهش رو به زمین دوخت و درحالی که سعی می کرد اشک هاش از چشم هاش بیرون نریزن گفت
-برادر... دیگه... فکر میکنی دیگه... نمیذارن ببینمش؟
-بستگی داره‌...
وانگجی سرش رو خیلی سریع بلند کرد و نگاهش رو به برادرش دوخت
-ب... بستگی داره؟ به چی؟ برادر بهم بگو... به چی بستگی داره؟
-پدر رفته تا با رئیس خاندان جیانگ صحبت کنه... اگه رئیس خاندان جیانگ شرایط ما رو درک کنه و قبول کنه...تو و ارباب زاده جیانگ دوباره نامزد میشید...
-واقعا؟!
زیچن به نگاه امیدوار برادرش لبخند غمگینی زد....
-خیلی هم امیدوار نباش... نمیدونم رئیس خاندان جیانگ چه تصمیمی بگیره‌... اما... فکر نمی کنم قبول کنه...
وانگجی نالید
-برادر!
لان زیچن حرفی نزد...
وانگجی به وسایلش نگاه کرد... اگه اونها دوباره نامزد بشن‌... خیلی عالی میشه...
اما آیا جیانگ فنگمیان قبول می کنه؟

the fate gameTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang