end

3.1K 444 176
                                    

یی فان به تاعو که گوشه اتاقشون کز کرده بود نگاه می کرد...
وقتی تاعو فهمید که آی گم شده... یی فان توقع داشت مثل هر مادر دیگه ای داد و بیداد کنه... اون رو به خاطر اینکه بچه ش رو برده سرزنش کنه یا حتی بزندش...

اما بعد یادش افتاد که تاعو به خاطر اون باور احمقانه ای که چون زمانی یه برده بوده هیچ حقی نداره ...قطعا هیچ کاری نمیکنه و واقعا هم تاعو از اون لحظه فقط گوشه اتاقشون نشسته بود و بی صدا گریه می کرد...

یی فان تقریبا به تمام کاروان های برده با خط مخصوص قطار ها پیغام فرستاده بود که اگه بچه ای با مشخصات آی رو پیدا کردن یه برده نیست و بهش خبر بدن...
حتی چند نفر رو به استراحتگاه قبلی فرستاده بود تا اونجا رو بگردن...الان هم خارج از برنامه توی استراحتگاه ایستاده بود تا شاید آی سر و کله ش پیدا بشه یا یه خبری ازش برسه...

به تاعو که نگاه می کرد اعصابش به هم میزیخت پس جلوی تاعو نشست و بهش گفت
-تاعو... میخوای بریم بیرون؟ یکم هوا بخوری تا پسرا خوابن؟
تاعو نگاهش کرد چشم هاش اشکی بود ... ییفان اخمی کرد و اروم اشک هاش رو پاک کرد و کمکش کرد بلند شه...

با هم به بیرون از قطار رفتن..
هوا تقریبا تاریک شده بود...
تاعو روی سکویی نشست و یی فان متوجه شد که تاعو داره زیر لبی چیز هایی میگه پس جلو اومد و پرسید
-چیه تاعو؟ چی میگی؟
تاعو نگاهش کرد و دوباره نگاه اشکی ش رو به یی فان داد...

-داره شب میشه یی فانی.... بچم...از تاریکی میترسه‌‌... دارم با خودم میگم که... الان کجاست...حالش خوبه یا نه...
ییفان حرفی نزد کنار تاعو نشست و سر تاعو رو روی شونه ش گذاشت...
همیشه‌... این کار تاعو رو بیش تر از بغل کردن آروم می کرد...

هر دوشون به ماه تازه در اومده نگاه کردند...
تاعو آروم گفت
-میدونی چیه یی فانی... الان...داشتم فکر می کردم که... چقدر دوست داشتم.... چقدر با همه وجودم میخواستم که صداش رو بشنوم که به سمتم میدوعه و میگه
-مامانییییییی!

یی فان و تاعو  از جا پریدند... به طرف صدا برگشتند و همون موقع... آی خودش رو توی بغل تاعو انداخت
تاعو خشکش زده بود... حتی جرئت نداشت آغوشش رو ببنده‌‌‌... میترسید خیال باشه و با این کارش آی ناپدید بشه‌...

یی فان اما به خودش شجاعت داد و آی رو از بغل تاعو بیرون کشید اولش یکم وارسیش کرد..وقتی دید جز چند تا خراش صدمه ای ندیده گفت
-آی... خودتی؟ واقعا خودتی؟!
آی خندید و به پدرش گفت
-آلههه

یکدفعه تمام نگرانی یی فان برای آی تبدیل به خشم شد و سرش داد کشید
-کجا بودی؟! میدونی چقدر نگرانت شدیم؟!
و دستش رو بالا آورد تا بزندش اما آی زد زیر گریه و وقتی یی فان گریه ش رو دید‌... نتونست بزندش... به جاش محکم آی رو توی بغلش گرفت ...

تاعو هم به خودش اومده بود پس یی فان آغوشش رو باز کرد تا تاعو هم توی آغوشش جا بگیره....
حالا هر سه تاشون کنار هم بودند...

وانگجی و ووشیان از دور به اونها نگاه می کردند... وانگجی پرسید
-پس... میشناسی شون؟
ووشیان جواب داد
-آره...اونها... صاحب همون کاروانی اند که منو ازش خریدی یادته؟ من اون روز فهمیدم حافظه ای ندارم... فرار کردم و سر از خونه شون در آوردم... من و اون پسر حرف زدیم... اون بهم گفت که باید عاشق اربابم بشم...

وانگجی خندید
-جدا؟ پس انگار دینم رو ادا کردم...
و به آی که داشت با شوق و ذوق اتفاقایی که براش افتاده بود رو برای پدر و مادرش تعریف می کرد نگاه کرد...اگرچه که معلوم بود تاعو و یی فان دنبالشون میکردند اما خودشون رو نشون ندادند

ووشیان لبخندی زد
-اون زمان... تاعو بهم گفت اجازه نداره بچه داشته باشه... خوشحالم که... اجازه ش رو پیدا کرده...
وانگجی به سمت وی ینگ برگشت
-جلو نمیری؟
-همین که فهمیدم حالشون خوبه کافیه... مدتی بود که فکر می کردم چی به سرشون اومده...

صدای گریه آ-یوان توجهشون رو جلب کرد ... پس وانگجی آیوان رو تو بغلش گرفت و ساکش کرد و بعد هم همراه هم برگشتند و سوار کالاسکه شدند... همونطوریش هم از برنامه عقب بودند...
#

جیانگ چنگ ون چینگ رو ...زمانی که پدرش ازش پرسیده بود شخصی رو مد نظر داره یا نه پیشنهاد داده بود و در کمال تعجب... جیانگ فنگمیان قبول کرد...

ون چینگ هم وقتی ازش سوال شد راضی به نظر می اومد...
پس یک هفته بعد از جشن صد روزگی ای که توی عمارت خاندان لان برای آ-یوان گرفته شد ... مراسم نامزدی جیانگ چنگ و ون چینگ برگزار شد...

از بین مهمون ها و صاحب های مجلس ... هیچ کس متوجه نشد که ووشیان از همه خوشحال تره...
اینکه جیانگ چنگ با یکی دیگه نامزد کرده و خودش هم نامزدش رو انتخاب کرده...به این معنیه که اون رو فراموش کرده و میخواد زندگی ای معمولی داشته باشه مگه نه؟

ووشیان از ته قلبش آرزو می کرد جیانگ چنگ فراموشش کنه...
ون چینگ دختر خوبیه و لیاقت یه زندگی خوب رو داره...
وانگجی کنارش اومد

-به چی فکر می کنی وی ینگ؟
ووشیان همونطور که به مراسم نامزدی برادرش نگاه می کرد گفت
-به اینکه چقدر زندگی ما ... زندگی همه ما شبیه یه داستان پر پیچ و خم بود ...
وانگجی سری تکون داد و همونطور که به آ-یوان که گوشه ای تو بغل ون نینگ نشسته بود و با اون با اسباب بازی کوچیکی بازی می کرد نگاه میکرد گفت
-اوه جدا؟ فکر می کنی اگه یه داستان بود... اسمش چی بود؟
ووشیان کمی فکر کرد و با ذوق گفت
-بازی سرنوشت!

پایان

the fate gameWhere stories live. Discover now