هرچی ووشیان بزرگ تر میشد ... بیش تر تفاوت خودش با خواهر و برادرش رو متوجه می شد...
بارز ترین اونها هم این بود که... گاهی وقتی با اونها بازی می کرد و بانو یو به دیدنشون می اومد... چنگ و یانلی به طرفش میرفتن و خودشونو تو بغل مادرشون مینداختن...اما ووشیان...
فقط یه گوشه می ایستاد و تماشاشون می کرد...
خدمتکار ها هم درسته که جلوی روش خوش رفتار بودند... اما پشت سرش ... ووشیان گه گاهی میشنید که مسخره ش می کنن...خیلی سعی می کرد که نشون نده براش مهمه... اما واقعا تحملش سخت بود..
بجز این مسائل... تقریبا همه چیز خوب بود...چنگ و ووشیان رابطه خوبی داشتند... مثل هر دوتا برادر دیگه ای تو سر و کله هم میزدند... اما بعد از اون...دوباره کنار هم بودند...
اختلاف سنی زیادی نداشتند و روز های تولدشون هم خیلی نزدیک به هم بود پس... بیش تر مثل دوتا برادر دوقلو رفتار می کردند ...
اونها درس خوندن رو باهم شروع کردند و هرجا که جیانگ فنگمیان میرفت هردوی اونها رو با خودش می برد...اونها شمشیر زنی و مبارزه رو هم باهم یاد گرفتند..
ولی مهم نبود موضوع درس چی باشه... ووشیان همیشه نتایج بهتری داشت!
این یه جورایی باعث ناراحتی بانو یو میشد... اگرچه سعی می کرد ووشیان رو به چشم پسرش ببینه...البته ...از این که ووشیان پیشرفت می کرد ناراحت نبود... از اینکه ووشیان از چنگ برتره و چنگ باهاش برابر نیست ناراحت بود..
تا اینکه بلاخره فکری به سرش زد... وقتی جیانگ فنگمیان برای کاری به عمارت خاندان نیه رفته بود بانو یو تصمیم گرفت تا همراه چنگ و یانلی به خونه پدریش تو ایلینگ بره و چند ماهی اونجا بمونه...اینطوری... هم ووشیان کمی استراحت می کرد و هم چنگ فرصت داشت توی این مسافرت خودشو به ووشیان برسونه...
اون روز وقتی ووشیان بیدار شد بانو یو و یانلی و چنگ رفته بودند...
ووشیان یکم توی حیاط گشت زد و وقتی که هیچ کس رو پیدا نکرد...از یکی از خدمتکار ها سراغشون رو گرفت و اون خدمتکار هم با پوزخندی گوشه لبش پاسخ داد...ووشیان وقتی فهمید چه خبره خواست به اتاقش برگرده اما اون خدمتکار دستش رو گرفت...
ووشیان سعی کرد تقلا کنه و از دست اون فرار کنه اما چند تا دیگه از خدمتکار ها هم اونجا بودند و اونو کاملا مهار کردند...ووشیان رو به یه اتاق که جیانگ فنگمیان چند روز قبل چند تا سگ وحشی رو توش زندانی کرده بود انداختند...
ووشیان وحشت زده التماس می کرد که بیرون بیارنش... اما یکی از اون خدمتکار ها گفت
-پسر یه صیغه مرده... حق زندگی نداره!
ووشیان تمام شب رو با اون دوتا سگ گذروند...
سگ ها دندون نشون میدادند و ووشیانی که یه گوشه توی خودش مچاله شده بود رو بیش تر از قبل میترسوندند... تا اینکه بلاخره یکی از سگ ها تصمیم به حمله گرفت ...ووشیان رو روی زمین انداخت و اونو گاز گرفت و ووشیان هم از ترس و درد بیهوش شد...
YOU ARE READING
the fate game
Fanfictionwangxian تو فقط مال خودمی... همیشه اینو میدونستم از همون اول❤❤ ژانر :bdsm - happy end -mpreg