e20

2.1K 421 104
                                    

بلاخره روز حرکتشون به سمت مراسم رسید... وانگجی با هزار زحمت موفق شده بود پدرش رو برای آوردن وی ینگ همراه خودشون راضی کنه...
خسته بود... خیلی خسته...

این همه تلاش برای راضی کردن پدر و برادرش... فشاری که از رفتن به عمارت جیانگ روی قلبش حس می کرد خسته ش کرده بود...
با خودش فکر کرد اگه یه دوش آب سرد بگیره شاید خستگیش از تنش بیرون بره...

قرار بود فردا صبح زود حرکت کنن پس وانگجی به سمت بهار سرد رفته بود تا اونجا دوش بگیره...
وارد آب که شد افکار مختلفی به ذهنش هجوم آوردند...

مثلا به ووشیان فکر کرد... اما خیلی زود فکرش به سمت وی ینگ منحرف شد..درسته اون زمانی عاشق ووشیان بود اما حالا...این وی یینگه که قلبش رو بعد از اون برحه زمانی سخت دوباره به تپش انداخت... وی یینگی که حتی اگه باهاش خشن ترین سکس ها رو میکرد لب به اعتراض وا نمیکرد و طوری سعی میکرد رفتار کنه که درد نداره ! وی یینگی که  الان فقط یک جایگزین نبود.‌. بلکه خودش بود که الان ملکه قلب اون شده بود!

با فکر کردن به کلمه ملکه ناخود آگاه لبخندی روی لباش نقش بست...
اگه ینگ اینو میشنید... مثل هر باری که تلاش کرده بود لوسش کنه حتما دوباره به طوره کیوت واری  میگفت من ملکه نیستم فقط یه برده ام! ..

برده...

با به یاد اوردن این موضوع لبخندش پر کشید ..‌‌. وی ینگ از بس همه اون رو برده صدا زده بودند و تحقیرش کرده بودند که اعتماد به نفسش رو واقعا از دست داده بود...
اون واقعا خودشو دست پایین میدید!
با شنیدن صدای پا برگشت و با دیدن وی یینگ که با لبای کیوت آویزون و کیوت وار غر می زد "قرار بود هر وقت هرجا میری منم ببری نه اینکه من بعد گشتن کل عمارت اینجا پیدات کنم تازه پاهامم درد گرفت !"

لبخند عمیقی روی لب هاش نقش بست...
- متاسفم... فراموش کردم
وی یینگ به وانگجی نگاه کرد و بعد سریع کفشاشو دراورد و کنار گذاشت بعدم لباساشودراورد و توی آب رفت :
-وووییییی سرده سرده
خودشو به وانگجی رسوند و خودشو تو آغوشش جا داد...
وانگجی محکم اونو تو بغلش نگه داشت ‌...
آروم دم گوشش زمزمه کرد
-فکر میکردم از سرما بدت میاد !

وی یینگ همونطور که سرشو رو سینه وانگجی بود گفت
-اگه با تو باشه جهنمم دوسش دارم!
سرشو تکون داد و با لحنی شیطون گفت
- فکر کنم هنوز عواقب این حرفاتو درک نکردی !
وی یینگ خندید
- من این عواقبو با جون و دل دوسشون دارم!

وانگجی کمی از وی ینگ فاصله گرفت و گفت
- که اینطور پس بریم اتاقم عواقبشو نشونت بدم
وی یینگ با لحنی لوس زیر لبی گفت
- میشه این عواقبو اینجا نشونشون بدی؟
توقع نداشت وانگجی بشنوه... اما اون شنید و با ابرو های بالا رفته ش پرسید

- اینجا ؟ ممکنه یکی بیاد ... تازه هوا سرده ...سرما میخوری !
وی یینگ لجبازانه اصرار کرد
- نمیخورم! تو گرمم میکنی!
و بعد با لبخند به وانگجی نگاه کرد...
وانگجی سری تکون داد و کمی فکر کرد و بعد گفت
- اینجا نمیشه‌...

وی یینگ ناراحت از بغلش بیرون اومد ... از آب بیرون رفت و به سرعت لباسشو پوشید...
به وانگجی که اول شوکه نگاهش میکرد  و بعد صداش زد توجه نکرد...
وانگجی که با شلوار تو آب بودسریع از آب بیرون اومد و لباسشو تنش کرد ...
وی یینگو قبل اینکه زیاد دور بشه بغل کرد و به تقلاهاش محل نداد و اونو به دریاچه برگردوند...
با گذاشتنش تو آب دو مرتبه از سرما وی یینگ ناخودآگاه بهش چسبید

وانگجی آروم لباس های وی ینگو در آورد و گفت
-معذرت میخوام ...وی یینگ ...من فقط نمیخوام اینجا کسی تورو لخت و تو اون حالت ببینه... اون واکنش های زیبات موقعی که دارم داخلت ضربه میزنم و از اون مهم تر بدن فوق العاده ای که من میپرستمش رو فقط من حق دیدنشون رو دارم نه کس دیگه ای !

وی یینگ که انتظار داشت وانگجی عصبانی بشه و باهاش دعوا کنه با شنیدن این حرفا سرخ شد .. آروم گفت
- من فقط و فقط مال توام ... نگران نباش...
و بعد وانگجی رو کشید پایین و لباشو به دهن گرفت و وانگجی هم تسلیم شد و بوسه رو دو طرفه کرد...
وی ینگ همونطور که وانگجی رو می بوسید دستش رو دور گردن وانگجی حلقه کرد..‌وانگجی وی ینگو به خودش چسبوند... بدن گرم وی ینگ برخلاف سردی آب حس خوبی بهش میداد...

وانگجی توی یه حرکت شلوارش رو در آورد و بد وی ینگو کمی بلند کرد و روی عضوش نشوند...
آب بدن وی ینگو سبک کرده بود و این کارش راحت تر انجام شد...
آروم عضوش رو وارد وی ینگ کرد... وی ینگ ناله ای کرد و محکم وانگجی رو بغل کرد...
وانگجی به وی ینگ کمک کرد تا بعد از چند دقیقه حرکتش رو شروع کنه...
وانگجی وی ینگ رو بوسید و بعد از مدتی حرکاتش رو سریع تر کرد تا آخرش داخل وی ینگ همزمان باهش به اوج رسید...

#
وانگجی وی ینگ رو نگاه کرد که تو بغلش خوابش برده بود...
لبخندی زد... راه طولانی بود و احتمالا این خسته ش کرده... بلاخره به جایی که دیگه بعد از اون میبایست سوار قایق می شدند رسیدند... پس وانگجی وی ینگو بیدار کرد...

وی ینگ آروم چشم هاش رو مالید و گیج خواب وانگجی رو نگاه کرد
وانگجی لبخند کم رنگی بهش زد...
وی ینگ آروم پرسید
-اینجا کجاست؟
-از اینجا‌... باید سوار قایق بشیم... از اینجا به بعد رو خوب نگاه کن... ببین شخصی... یا چیز آشنایی رو میبینی یا نه...
وی ینگ سرشو به معنای باشه تکون داد...
از ته قلبش میخواست خانواده ش رو پیدا کنه..‌ اما نگران بود...
یعنی خانواده ش چجور آدمایی بودن؟
#

جیانگ یانلی از صبح زود که بیدار شده بود کمی استرس داشت...از بعد از اینکه حاظر شده بود و خانواده ی همسرش رسیده بودند... نمیدوست چرا ولی انگار از بین مهمون ها تمام مدت انتظار رسیدن کسی رو داشت...
وقتی فهمید منتظر کیه نفس عمیقی کشید‌... توی تمام این چهار سال هیچ وقت به این اندازه دلتنگ برادرش نشده بود...

the fate gameDonde viven las historias. Descúbrelo ahora