ووشیان بچه ی شاد و سرحالی بود....پس مهم نبود هوا چطور باشه...
روز های زندگی اون همیشه خیلی شاد و آفتابی بود...
اون مادرش...برادر و خواهرش رو کنار خودش داشت...
سر هر چیز کوچیکی می خندید و خیلی به ندرت گریه می کرد...تا اینکه...
وقتی ووشیان چهار ساله شد دیگه اونقدر بزرگ بود که بفهمه یه چیزی درست نیست اما اونقدر بزرگ نبود که بفهمه دقیقا چی درست نیست...مادرش...
یه جورایی مثل همیشه نبود... خیلی خسته به نظر می رسید و بیش تر اوقات سرفه می کرد...
ووشیان نمیفهمید چرا مریضی مادرش خوب نمیشه... شاید بزرگ تر ها مریضی هاشون هم بزرگ تر بود برای همین بیش تر طول می کشید تا خوب شن!این طوری خودشو قانع می کرد...
اما...وقتی یه روز حال مادرش انقدر بد شد که دیگه نتونست از رخت خواب بیرون بیاد...ترس وجود کوچیکش رو پر کرد...اگه مادرش خوب نشه چی؟ اگه یه روز دیگه هیچ وقت بیدار نشه چی؟
این فکرا باعث وحشتش می شد...
درکی از مرگ نداشت ... اما راجبش شنیده بود و به طور غریزی ازش میترسیدپدرش یه روز اومد و اونو با خودش برد به یه اتاق دیگه...
ولی مادرش همونجا موند...
مهم نبود ووشیان چقدر گریه کنه...پدرش نمیذاشت پیش مادرش برگرده...چون میگفت مریض میشه...تا اینکه یه روز...
پدرش دستش رو گرفت و اونو به اقامت گاه مادرش برگردوند...
مادرش روی تخت ش بی حال افتاده بود...
ووشیان ترسید...
دست مادرش رو گرفت و صداش زد...مادرش چشم هاش رو باز کرد و لبخندی بهش زد...
جیانگ فنگمیان اونها رو از دور تماشا می کرد...
میدونست سایرن بیماره و به زودی میمیره و حالا نگران ووشیان بود که بعد از این چی به سرش میاد...
ووشیان نگران بود... جیانگ فنگمیان اینو میدونست ...اما نمیدونست ووشیان متوجه شده که مادرش خیلی زود قراره دنیا رو ترک کنه یا نه...وقتی بلاخره سایرن بهش علامت داد... جیانگ فنگمیان ووشیان رو بیرون برد...
دکتر گفته بود که امروز و فرداست که سایرن بمیره...پس سایرن خواسته بود تا برای آخرین بار پسرش رو ببینه...
وقتی ووشیان رو برد... خودش به اتاق سایرن برگشت و کنار دستش نشست...سایرن لبخند بی جونی بهش زد
-ممنونم که...گذاشتی...ببینمش...
جیانگ فنگمیان حرفی نزد... سایرن ادامه داد
-بابت خیلی چیز ها ...ازت ممنونم... بابت اینکه... منو اون شب ...بیرون نکردی... بابت اینکه... این زندگی راحت رو برام...فراهم کردی... بابت اینکه پسرمو... مثل پسر خودت میدونی و... باهاش...خوب رفتار می کنی...
-سایرن..
-میتونم...فقط یه چیز دیگه...ازت بخوام؟
جیانگ فنگمیان سرشو به نشونه بله تکون داد و گفت
-حتما...
-میشه... جای من... مراقب پسرم...باشی؟
جیانگ فنگمیان جوابش رو داد
-نگرانش نباش... آ-شیان پسر منه...من ازش مراقبت می کنم...قول میدم...
سایرن ممنونم آرومی گفت و بعد از اون چشم هاش رو برای همیشه بست...#
از اونجایی که سایرن یه صیغه بود... مراسم خیلی ساده ای براش گرفته شد...
هیچ کس بجز خود جیانگ فنگمیان... بانو یو و بچه هاش و یه خدمتکار که جیانگ چنگو بغل کرده بود... تو مراسم نبود...جیانگ فنگمیان دست ووشیان رو گرفته بود و ووشیان به قبر مادرش زل زده بود...
گریه نمی کرد چون قبلا گریه هاش رو کرده بود... الان بغض داشت اما اشکی توی چشم هاش نداشت تا برای مادرش بریزه...جیانگ فنگمیان وقتی مراسم تموم شد بغلش کرد و ووشیان هم توی بغلش خوابش برد...
چند دقیقه ی بعد.. یکی از خدمتکار ها سمت جیانگ فنگمیان اومد و گفت کار واجبی پیش اومده ...
پس... از اونجایی که نمیتونست در حالی که ووشیان رو تو بغلش گرفته به سالن اصلی بره تا ببینه که چه اتفاقی افتاده..بانو یو جلو اومد و پیشنهاد داد
-بدش به من... من میبرمش تو اتاقش میخوابونمش...
جیانگ فنگ میان اول مطمعن نبود اما بلاخره...ووشیان رو به بانو یو سپرد و خودش رفت تا به کارش برسه...
بانو یو به ووشیان غرق خواب تو بغلش نگاهی انداخت...
وقتی هم سن ووشیان بود... مادر خودش هم از دنیا رفته بود پس خوب میفهمید ووشیان الان دقیقا چه احساسی داره ...آروم حرکت می کرد اما به خدمتکار گفت
-آ-لی و آ-چنگو سریع تر به اتاق هاشون برسون...
برای خدمتکار کوچیک ترین اهمیتی نداشت حتی اگه بانو یو اون بچه رو همینجا می کشت...راستش خوشحال میشد که بانو یو رو تنها بگذاره تا همین کار رو بکنه ... پس اطاعت کرد و جلو تر رفت...بعد از رفتنش بانو یو با سرعت کم تری به مسیرش ادامه داد...
میترسید ووشیانو بندازه...
اون دختر یه اشراف زاده بود پس عملا هیچی از بچه داری نمیدونست...و از اونجایی که به همسرش گفته بود که ووشیانو نگه میداره نمیتونست اونو به خدمتکار ها بده...
تو همین فکرا بود که ووشیان تو بغلش ول خورد و بعد...با دست هاش لباس بانو یو رو تو خواب گرفت و آروم گفت
-مامانی...بانو یو سر جاش خشکش زد و نتونست هیچ واکنشی نشون بده... اینکه ووشیان اونو مامان خطاب کنه... یه جورایی تنش رو لرزوند...
تا اون لحظه ... بانو یو به ووشیان فقط به چشم پسر هوو ش نگاه کرده بود...
پسر هوو یی که از نظرش خودش رو به زور به خانواده ش تحمیل کرده بود اما اون لحظه... فکر کرد چی میشه اگه مادر ووشیان بشه؟بانو یو فراموش کار نبود... خیلی خوب به یاد داشت که وقتی ووشیان سه ماهه بود چطور خدمتکار ها دست به یکی کرده بودند تا اون بچه رو بکشن...
نمیخواست بذاره که دوباره همچین اتفاقی برای اون بچه بیفته...درسته که پدر بود که اشراف زادگی و قدرت رو بیرون از خونه به بچه هاش میداد...اما داخل خونه...قدرت مادر حرف آخر بود...این بچه ... ووشیان که دیگه هیچ کس رو نداشت تا داخل خونه حمایتش کنه.. پس... بانو یو به خودش قول داشت تا حامی اون بچه باشه... البته... نمیتونست کاملا آشکار اینو نشون بده...
اما در خفا حمایتش می کرد...
STAI LEGGENDO
the fate game
Fanfictionwangxian تو فقط مال خودمی... همیشه اینو میدونستم از همون اول❤❤ ژانر :bdsm - happy end -mpreg