e21

1.9K 418 55
                                    

جیانگ یانلی پارچه ی قرمز رو روی سرش انداخت و آماده ی مراسم شد...
چند تا از خدمتکار ها اون رو گرفته بودند و پا به پاش حرکت می کردند تا به میز مراسم برسه...
روی سکویی درست رو به روی همه میهمان ها...
اینکه اون همه افراد مراسم ازدواجش رو ببینن مضطربش می کرد...
بلاخره مراسم شروع شد...
بعد از خواندن سوگند و انجام تک تک رسومات... بلاخره جین زیشوان به عنوان داماد اجازه پیدا گرد تا زیر اون پارچه راه پیدا کنه و عروسش رو ببوسه...
و در آخر..‌ نوبت احترام گذاشتن و تعظیم به خانواده عروس و داماد رسید ...
و حالا میشد گفت که مراسم رو کاملا طبق رسوم  انجام دادند...
وقتی مراسم اصلی و احترام گذاشتن تموم شد... جیانگ یانلی هم احساس سبکی و بی وزنی داشت و هم سنگینی شدید... سبکی از اینکه بلاخره... مراسم انجام شده و حالا...اون اضطراب و نگرانی تموم شده و سنگینی اینکه قراره خیلی زود بار مسئولیت یک خانواده رو به دوش بکشه
بلاخره مراسم غذا خوردن عروس و داماد هم تموم شد...
و طبق رسوم... عروس و داماد بالای مجلس نشستند تا رقص رقصنده ها رو تماشا کنند
همه چیز خیلی عالی بود...
جیانگ فنگمیان برای مراسم ازدواج دخترش سنگ تموم گذاشته بود و خب خاندان جین هم ... هزینه های زیادی برای این مراسم کرده بود...
درسته که طبق رسوم مراسم درخانه عروس برگزار میشد و تا دو شب ادامه داشت اما تمام مخارج عروسی با خانواده داماد بود...
جیانگ یانلی نگاهش رو از رقصنده ها گرفت ونگاه گذرا یی به مهمون ها انداخت...
چهار خاندان اصلی نزدیک تر نشسته بودند ... پس جیانگ یانلی میتونست واضح تر ببیندشون...
یکدفعه توجهش به خاندان لان جلب شد پس خیلی آروم به خاندان لان نگاه کرد...
پسر دوم خاندان لان کنار برده ای که از خاندانشون آورده بود نشسته بود و آردوم باهاش حرف میزد...
طبق رسوم برده های جنسی در مراسم های همگانی روبنده ای کوتاه از جنس تور جلوی صورتشون میگذاشتند که از زیر چشم ها تا چونه ارتفاع داشت و به رنگ اصلی نماد خاندان بود...
پس ‌.. از اونجایی که اون شخص کنار ارباب زاده دوم لباس برده ها رو پوشیده بود و از اون روبنده ها زده بود جیانگ یانلی مطمعن شد اون یه برده ی جنسیه...
به برادرش فکر کرد...
اگه اون زنده می موند... باز هم خاندان لان اون برده رو با خودشون میاوردند؟
سرشو تکون داد و دوباره نگاهش رو به رقصنده ها داد...
سعی کرد به این چیز ها فکر نکنه...
اما واقعا سخت بود...
بلاخره شب به نیمه رسید ...
وقت این بود که عروس و داماد لباس عوض کنند و بعد از یه رقص دونفری... وقتی که بقیه مهمون ها همچنان درگیر جشن آخرشونن به اولین شبشون برسند...
پس یانلی بلند شد تا همراه خدمتکار هاش به اتاقش بره تا لباس دیگه ای برای اون رقص کوتاه بپوشه‌...
#
-لان ژان...
وانگجی به طرف وی ینگی که کنارش نشسته بود و چشم هاش رو میمالید برگشت
لبخند کم رنگی زد و آروم پرسید
-خوابت میاد؟
-اره...
وانگجی میتونست احساس کنه... ساعت تقریبا نه شب بود... اما طبق رسوم اجازه نداشتند تا بعد از رقص آخر عروس و داماد مراسم رو ترک کنند...
اما ... وی ینگ از این قائده مستثنی بود مگه نه؟
پس پرسید
-خیلی خوابت میاد؟
-اوهوم...
وانگجی سری تکون داد و گفت
-میتونی تنهایی به اقامتگاهمون برگردی؟
وی ینگ کمی فکر کرد
-همون جایی که وقتی رسیدیم اول رفتیم؟بله... میتونم...
-خیلخوب... میتونی بری بخوابی... فقط مراقب باش گم نشی...
وی ینگ از جاش بلند... بعد از اینکه به سمت رئیس خاندان لان و زیچن احترامی گذاشت به سمت جایی که قرار بود بره راه افتاد...
رئیس خاندان لان وی ینگو که کمی موقع راه رفتن می لنگید رو نگاه کرد و چشم غره ای به پسر کوچیکش رفت... اما نمیتونست جلوی بقیه رئیس های خاندان حرفی بزنه... پس مشغول صحبت کردن با رئیس خاندان نیه که کنار دستش نشسته بود شد و سعی کرد حواسش رو از این موضوع پرت کنه...
#
جیانگ یانلی اصلا از لباس طلایی رنگی که خاندان جین برای مراسم امشب براش آورده بودند خوشش نمی اومد... اون لباس کوتاه تر از یه لباس معمولی و حسابی تنگ بود...
به علاوه... اونها هنوز تو یونمنگ بودند...اما لباسی که برای تازه عروسشون آورده بودند با نماد گل صد تومانی سفید تزیین شده بود نه گل نیلوفر!...این یه جورایی بی احترامی به خاندانشون حساب می شد!
واقعا عصبانی بود اما نمیتونست اعتراضی بکنه ... پس  میخواست حرصش رو با زیر لب حرف زدن با خودش و غر غر کردن تخلیه کنه...
اینطور شد که اصلا نفهمید که یه نفر درست رو به روشه و بهش برخورد کرد...از اونجایی که به نظر میرسید اون شخص هم حواسش خیلی جمع نبوده  باعث شد زمین بیفته...
-اوه خدای من... متاسفم... حالت خوبه؟
جیانگ یانلی متوجه نقش و طرح لباس اون شخص شد... یه برده! برده ای که سرش پایین بود و هنوز موفق نشده بود صورتش رو ببینه شد...
برده خاندان لان...
اوه...
اون حتما همون برده ی جنسی بود...
با دیدن اون روبنده که کنار دست اون برده افتاده بود متوجه شد که اشتباه نکرده...
برده رو بنده رو از زمین برداشت و سرش رو بلند کرد...
همین کافی بود تا نفس جیانگ یانلی توی سینه ش حبس بشه...
جیانگ یانلی نمیتونست چیزی که چشم هاش میبینه رو باور کنه...
اون چشم ها...
آخه چطور ممکن بود؟!
تنها کاری که تونست انجام بده این بود که با صدایی که انگار از ته چاه در میاد اون رو صدا بزنه
-آ...آ-شیان؟

the fate gameWhere stories live. Discover now