-آ...آ-شیان؟! آ-شیان خودتی؟!
وی ینگ قدمی به عقب گذاشت... به اون دختر اشراف زاده نگاه کرد...
نه... امکان نداشت اون رو بشناسه... اون دختر یه اشراف زاده س...کاملا از جنس نخ طلای اون لباس میتونست اینو بگه...
یه اشراف زاده یه برده رو بشناسه؟
نه محاله!دختر وقتی سکوتش رو دید دستش رو گرفت
-آ-شیان! منو نمیشناسی؟! من خواهرتم!
خوب ... اگه تا همین الان یه درصد احتمال داشت اون دختر واقعا بشناسدش... الان دیگه این احتمال وجود نداشت!یه اشراف زاده خواهرش باشه؟...این یعنی که خودش هم یه اشراف زاده س!
هه...چه خیال خامی!
پس گفت
-معذرت میخوام... فک کنم...منو اشتباه گرفتید...
دختر به وضوح کمی جا خورد... بعد آروم زمزمه کرد
-آ-شیان... واقعا... منو ... نمیشناسی؟
تعظیمی کرد
-متاسفم خانم... حتما ... منو با اون شخص اشتباه گرفتید...
و بعد سریع از اون دختر فاصله گرفت...وقتی که میرفت حس عجیبی داشت اما نمیخواست و نمیتونست این حس عجیبی که توی قلبش داشت رو باور کنه!
جیانگ یانلی بهت زده رفتن اون پسر رو تماشا کرد...
اصلا نفهمیده بود چه خبره...
ووشیان چرا باید اینطوری ازش فرار می کرد؟!
-آجی... تو اینجایی! مهمون ها منتظرتن...
به سمت جیانگ چنگ برگشت و اون تونست رنگ پریده ی خواهرش رو ببینه...
قدم هاش رو تند تر کرد و خودش رو به خواهرش رسوند
-چی شده؟-آ-چنگ من... من... باوت نمیشه ... من ...آ-شیان رو دیدم...
جیانگ چنگ خشکش زد
-چی؟!
-مطمعنم... مطمعنم خودش بود!
-یعنی...روح دیدی؟
-روح نبود آ-چنگ! دارم میگم دیدمش...خودش بود!
جیانگ چنگ لبخند کمرنگی با حالت دلسوزانه زد و آروم گفت
-آجی... میدونم چقدر دوست داشتی ووشیانم الان اینجا بود...ولی...جیانگ چنگ سعی کرد خواهرش رو بغل کنه... اما جیانگ یانلی خودشو عقب کشید
-باور کن راست میگم! نکنه... نکنه فکر کردی... خیالاتی شدم؟
جیانگ چنگ حرفی نزد اما نگاهش دقیقا همین منظور رو میرسوند... جیانگ یانلی وقتی این واکنش برادرش رو دید کمی فکر کرد...البته...برادرش حق داشت باورش نکنه... این حقیقت که ووشیان چهار سال بود که مرده.. عوض نمیشه...
حالا که فکر می کرد... خیلی هم منطقی به نظر نمیرسید که ووشیان رو به عنوان یه برده دیده...
شاید واقعا اشتباه گرفته بود؟
شاید واقعا توهم زده بود؟
اره... این منطقی تره...
جیانگ چنگ آروم خواهرش رو بغل کرد
-بیا بریم... مهمون ها منتظرن...
جیانگ یانلی سری تکون داد و همراه برادرش رفت...
#وقتی وانگجی... همراه پدر و برادرش به اقامتگاهی با سه اتاق که بهشون داده بودند برگشت... وی ینگ توی اتاقی که مال وانگجی بود دراز کشیده بود و منتظرش بود...
ساعت از ده گذشته بود و تقریبا یازده بود.. اما... وی ینگ نمیتونست با این همه فکر و خیال بخوابه...
احتیاج شدید داشت که وانگجی رو ببینه... باهاش حرف بزنه و بعد تو آغوشش آروم شه و به خواب بره....
پس وقتی متوجه شد وانگجی داخل اتاقه... از جاش بلند شد و نشست...
YOU ARE READING
the fate game
Fanfictionwangxian تو فقط مال خودمی... همیشه اینو میدونستم از همون اول❤❤ ژانر :bdsm - happy end -mpreg