e16

2.2K 423 120
                                    

صبح... وقتی وانگجی بیدار شد اولش گیج بود اما با دیدن برده ی توی بغلش تمام شب قبل رو به یاد آورد...
یه جورایی از خودش خجالت می کشید بابت کاری که انجام داده بود...
از جاش بلند شد و به حمام رفت... وقتی برگشت اون برده بیدار بود...
اون روی تخت نشسته بود و بدن برهنه ش جای زخم ها و کبودی ها رو به خوبی به نمایش میگذاشت...
با دیدن تن و بدن زخم و دست های بسته ش به طرفش رفت و کمک کرد و اون رو تا حمام برد... و وقتی که کارش تموم شد کمکش کرد لباس بپوشه...

نمیخواست با یه برده رابطه داشته باشه اما به هر حال کاری بود که شده بود...
کنارش نشست...
حالا که فکر می کرد اون برده در اصل برده ی جنسی بود... پس‌.. عیبی نداشت اگه باهاش رابطه میداشت...
-ارباب...‌میتونم... یه سوالی بپرسم؟
وانگجی جواب داد
-بپرس

-وی ینگ... اسمیه که... میخواید منو باهاش صدا کنید؟
وانگجی کمی فکر کرد... و بعد جواب داد
-اره‌‌... از این به بعد این اسمته‌...
برده سری تکون داد و با خودش توی دلش تکرار کرد وی ینگ...این اسم منه..
حداقل الان اسمی برای خودش داشت...
وانگجی به اون پسر که حالا به خاطر اسمش خوشحال بود نگاه کرد‌... شاید میتونست با کمک اون برده...درد قلبش رو تسکین بده....
#

جیانگ چنگ گوشه ی اتاقش توی خودش کز کرده بود و بی صدا گریه می کرد
خودش رو مقصر میدونست... اگه اون شب ووشیان رو از رفتن منصرف کرده بود... شاید اون الان اینجا بود و داشت مثل هر روز غر میزد که چرا باید این وقت صبح پاشه...
عجیب بود که تا همین چند روز پیش از دست این غرغر ها عصبانی می شد و حالا ... حاظر بود همه چیزش رو بده تا دوباره...بشنودشون...
این چند روز همه چیز به هم ریخته بود...
همه ی عمارت توی یه بهت و سکوت عجیبی فرو رفته بود...

اگرچه همه چیز مثل قبل بود و خدمتکارها هنوز هم سر همون ساعات همیشگی‌... همون کار های همیشگی رو انجام میدادند‌...
اما بدون حظور ووشیان...اون عمارت دیگه محال بود مثل قبل بشه...
چنگ بلاخره از جاش بلند شد‌...
نمیتونست تا ابد زانوی غم بغل بگیره...
باید با پدرش حرف میزد... شاید اون میتونست اوضاعو درست کنه ...  البته درست که...
هیچ وقت نمیتونستن اوضاعو کاملا درست کنن... دیگه هیچی مثل قبل نمیشد...
توی راهش به اقامتگاه پدرش خواهرش رو دید که یه گوشه روی سنگی نشسته بود و به نقطه ی نا معلومی از باغ زل زده بود...

سمتش نرفت... چون معلوم بود توی قسمتی از خاطراتش غرقه... نخواست حالش رو خراب کنه...
وقتی وارد اتاق کار پدرش شد اونو با حال واقعا خرابی پیدا کرد...
جیانگ فنگمیان مست بود... چنگ به یاد نداشت تا اون لحظه پدرش لب به مشروب زده باشه!
میفهمید مرگ ووشیان اونم به اون صورت ... ضربه ی سنگینی برای پدرش بود...اما...
کنار پدرش رفت و سعی کرد باهاش حرف بزنه...
-پدر.‌‌‌..
جیانگ فنگمیان آروم گفت
-همه ش... تقصیر من بود... اون شخص بهم گفته بود که نامزدی ووشیان با اون پسر ...وانگجی... مشکل داره... که نباید... نامزد بشن... اگه گوش داده بودم...
جیانگ چنگ خشکش زد... پدرش آدم خرافاتی ای نبود! درسته که مسته... اما باز هم‌.. باید این فکر رو از سرش مینداخت...

-پدر...خواهش می کنم به خودتون بیاید ...
جیانگ فنگمیان انگار که اصلا حرفش رو نشنیده باشه با خودش حرف زد
-متاسفم سایرن... من...قول داده بودم مراقب پسرت باشم... قول داده بودم ازش مثل پسر خودم مراقبت کنم...ولی نتونستم...
نفس جیانگ چنگ حبس شد... چند قدمی عقب رفت و از پدرش فاصله گرفت و زمین افتاد ...
نمیتونست به گوش هاش اعتماد کنه‌...
ووشیان... برادرش نبود؟!
سرش درد گرفته بود... اونم به طرز خیلی خیلی وحشتناکی...
باورش نمیشد تمام این سال ها... خودشو به خاطر هیچی آزار داده بود...
از وقتی که شش ساله بود... نتونسته بود ووشیان رو به چشم برادرش ببینه... به عبارت بهتر... عاشقش شده بود...
اما مدام به خودش می گفت اون برادرته! این احساس اشتباهه!

اگه از اول پدرش اونو به عنوان پسر دوستش بزرگ کرده بود دیگه مانعی نبود...
میتونست عشقش رو بگه...
اونوقت... شاید پدرش اونها رو نامزد میکرد... اونوقت...
ووشیان الان زنده بود!
اما حالا چه فایده؟
کسی که عاشقش بود... کسی که حالا متوجه شد میتونسته عاشقش بشه .‌..
دیگه رفته بود...
#

جیانگ چنگ وقتی که از اقامتگاه پدرش بیرون اومد با دختری برخورد...
دختر عذر خواهی کرد و به راهش ادامه داد... لباس تنش نه شبیه خدمتکار ها بود و نه برده ها اما احساس می کرد قبلا اونو دیده... آروم دنبالش رفت...
وقتی دید که اون دختر به طرف ون نینگی که حالا تمام وسایل هاش رو توی ساک کوچیکی جمع کرده و آماده ی رفتن بود تازه اون دختر رو شناخت...
اون دختر باید خواهر ون نینگ باشه...
از اونجایی که پزشک ها مرتبه ای بالا دارند -البته نه در حد اشراف ...اما بالا تر از مردم عادی اند...- احتمالا الان که اون دختر یه پزشک کامل شده ... میخواد برادرش رو ببره...
کمی اون اطراف ایستاد و بعد به طرف اقامتگاه خودش حرکت کرد

#
حدود یک هفته بعد بود که دوباره معلمشون برای تشکیل کلاس ها اومد...
جیانگ چنگ سر کلاس اصلا حواسش به درس نبود... بیشتر به جای خالی ووشیان زل میزد....
معلمشون کم کم بدجوری درگیر درس شد... و یه جورایی انقدر ذهنش درگیر بود که فراموش کرد فقط یک شاگرد داره..‌
وقتی دید خبری از سر و صدا و زیر زیرکی خندیدن های شاگرد شلوغ و شیطونش نیست...یه جورایی عصبانی شد...
وقتی سرو صدای اون پسر نمی اومد به این معنی بود که خوابیده!

برای همین چشم هاش رو از روی عصبانیت بست و رسما داد زد
-ارباب زاده ووشیان ! باز خوابیدید؟! لطفا به درس توجه کنید!
اما وقتی چشم هاش زو باز کرد و با جای خالی اون پسر رو به رو شد تازه فهمید چه اشتباهی کرده...
به شاگرد دیگه ش نگاه کرد ...
آروم زیر لب گفت
-متاسفم...
جیانگ چنگ حرفی نزد...فقط نگاهش رو از معلم گرفت و به برگه های سفید دفترش دوخت...
خیلی سخت داشت تلاش می کرد که اشک هایی که توی چشم هاش جمع شده بودند پایین نیفته...

the fate gameحيث تعيش القصص. اكتشف الآن