e17

2.1K 438 92
                                    

وی ینگ ، ووشیان نیست!

این چیزی بود که پدر و برادر وانگجی سعی داشتند بهش بفهمونند... اما مهم نبود که چقدر پدرشون موعضه کنه...
وانگجی اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نبود‌‌‌...

تقریبا یک سال از اون حادثه ی تلخ و اومدن وی ینگ به عنوان برده به خاندان لان میگذشت ...و هر روز که میگذشت ... وانگجی بیشتر به برده ای که برای خودش اونو جایگزین ووشیان کرده بود وابسطه میشد...
اون پسر شبیه  ووشیان بود... و وقتی کنارش بود احساس میکرد کنار ووشیانه...

اون پسر خیلی پسر شیطونی بود...با وجود برده بودن خیلی جاها سرک می کشید تا اونجا ها رو بشناسه...
این ویژگیش بدجور اونو یاد پسر کوچولویی که یک روز به قومش اومده بود و به خاطر کنجکاوی زیادش چیزی نمونده بود که توی دردسر جدی بیفته!

و وی ینگ هم بلاخره تصمیم گرفته بود که راجب اینکه حافظه ش رو از دست داده به وانگجی بگه...
وانگجی ارباب خوبی بود و  قصد نداشت آزارش بده... این مدت ثابت کرده بود که میتونه بهش اعتماد کنه... اگرچه رابطه های جنسی شون هر سری فرم خشن تری به خودش میگرفت... اما وانگجی همیشه بجز موقع رابطه باهاش مهربون بود...

اون ها قرار داد جدیدی هم درست کرده بودند...
وانگجی اجازه داشت هر طور خشونتی که میخواد توی رابطه شون داشته باشه و در عوض... بقیه مواقع مراقب ووشیان باشه...در همه موارد..
وانگجی تمام تلاشش رو میکرد که این کار رو بکنه و مراقب وی ینگ باشه... اما هرچی بیشتر از وی ینگ مراقبت می کرد... بیشتر بهش احساس پیدا می کرد...

و این چیزی بود که زیچن به خاطرش سعی می کرد اون برده رو از وانگجی دور کنه...

برده های جنسی...فقط برای رفع شهوت اند...
کسی حق نداره با اونها وارد رابطه عاطفی بشه.. موارد خیلی کمی هم بوده که این اتفاق افتاده...
پس زیچن نمیخواست برادرش یکی از اون موارد کم باشه!

برای همین بیش تر مواقع سعی داشت به اون برده جایگاهش رو یاد آوری کنه...
فقط هم زیچن نبود... بقیه برده ها هم اذیتش می کردند... اما برای وی ینگ مهم نبود بقیه چی میگن...اون وانگجی رو دوست داشت...پس دیگه بقیه چیزا اهمیت نداشت....
#

رئیس خاندان لان ..برگه ای رو به طرف وانگجی هل داد
-این لیست ارباب زاده هایی از قوم های متفاوته که امسال مشخص میشه آلفا یا اومگان... و این‌..
برگه ی دیگه ای روی میز گذاشت و به طرف پسرش فرستاد

-لیست ارباب زاده هاییه که اومگا بودنشون تایید شده‌‌‌... اما هنوز نامزد نکردن... از بین اینها... میخوام نامزدی برات انتخاب کنم.... نگاه کن و ببین کسی هست بینشون که نظرت رو جلب کنه؟
وانگجی همونطور که سر جاش نشسته بود گفت
-نیست..

-ولی تو ‌که هنوز‌... لیست ها رو نگاه هم نکردی‌...
-پدر... من نیازی به نامزد ندارم...
رئیس خاندان لان آهی کشید
-چرا‌... نیاز داری... اون برده ای که برای خودت نگه داشتی... نمیتونه برای همیشه کنارت باشه...
-پدر...

-گوش کن وانگجی... میدونم از دست دادن نامزدت .. اونم فقط دو شب مونده به مراسم نامزدی خیلی برات سخت بوده...و میدونم...چقدر ارباب زاده جیانگ رو دوست داشتی‌‌... ولی... وانگجی...تو نمیتونی تا همیشه عزادار اون باشی!
-اما پدر... من که تنها نیستم! من... یکی رو دارم‌...
-اون برده رو فراموشش کن وانگجی! تو که نمیتونی با یه برده ازدواج کنی!

-میتونم آزادش کنم و بعد..‌
-وانگجی ... اولا برای آزاد کردن اون برده... باید کم کم بیست ساله باشی و برای صیغه کردن یه برده...یا حالا بگیم... یه فرد از طبقه معمولی باید کم کم بیست و پنج سالت باشه و یه همسر رسمی داشته باشی!
وانگجی دید تنها یه راه برای بی خیال کردن پدرش باقی مونده گفت
-خیلخوب ... پدر ... من... نمیگم کلا نه...ولی...هنوز نمیتونم...اونو فراموشش کنم... میشه... یکم بعد درخواستتون رو ... مطرح کنید؟

رئیس خاندان لان سری تکون داد
-این شد یه چیزی‌... باشه‌... من تا یه چند وقت دیگه دوباره درخواست نمیکنم...ولی ازت میخوام رابطه ت رو با اون برده...حداقل کم تر کنی...
وانگجی نفس راحتی کشید... بلند شد و ادای احترام کرد و بیرون رفت...
#

وقتی وانگجی به اقامتگاهش برگشت تقریبا ساعت ده بود...
وی ینگ هنوز نخوابیده بود اما وقتی احساس کرد که وانگجی داره میاد سریع توی رخت خواب رفت و خودش رو به خواب زد...
وانگجی وارد اقامتگاهش شد... با دیدن وی ینگ توی رخت خواب لبخندی زد و بعد لباس های روش رو در آورد و آماده ی خواب شد...

کنار وی ینگ دراز کشید و وی ینگ تمام تلاشش رو کرد که طبیعی نشون بده تا وانگجی نفهمه که بیداره ... اما با وجود تلاش های زیادش نتونست جلوی بعضی از لرزش های خفیف پلکش رو بگیره‌...
-اگه بیداری... مجبور نیستی وانمود کنی خوابی...

وی ینگ چشم هاش رو باز کرد و به وانگجی خیره شد...
-لان ژان...
وانگجی پرسید
-چرا نخوابیدی؟
-راستش...نتونستم... هم میخواستم منتظرت باشم و هم...
ادامه ی حرفش رو خورد و توی سکوت به وانگجی نگاه کرد...
البته نیازی نبود وی ینگ چیزی بگه تا وانگجی متوجه بشه‌‌...
وی ینگ احتمالا از طریق خدمتکار ها و برده های دیگه از موضوع این جلسه ی دیر وقت و طولانی با خبر شده بود...
به وی ینگ اشاره کرد که نزدیک تر بیاد...اونم همون کار رو کرد و خودشو تو آغوش وانگجی جا کرد...
این آغوش آرومش میکرد...مهم نبود که قراره خیلی زود شخص دیگه ای این آغوش رو صاحب شه...

وانگجی آروم موهاش رو نوازش کرد و اروم گفت
-من قرار نیست فعلا نامزد کنم...
وی ینگ متعجب نگاهش کرد
-ولی...
-من چه نیازی به همسر دارم...وقتی تو اینجایی؟
بعد از گفتن این حرف... سرش رو جلو آورد و لب های وی ینگو بوسید...
به خودش قول داد اگه حتی مجبور به نامزدی بشه اصلا به اون شخص دست هم نمیزنه...
وی ینگ آروم گفت
-راستش چیزی هم هست که میخوام برات بگم...
و بعد ماجرای شبی که به عنوان یه برده بیدار شده بود رو تعریف کرد

وانگجی توی سکوت نگاهش کرد... بعد از تموم شدن حرف وی ینگ بغلش کرد و گفت
-نگران نباش... من تمام تلاشم رو می کنم تا گذشته ت رو به یاد بیاری و وقتی اینطور شد... میبرمت تا خانواده ت رو ببینی... قول میدم...
وی ینگ که حالا آرامش پیدا کرده بود ...حالا احساس کرد چقدر خسته س ... پس خمیازه ای کشید و چشم هاش رو بست .... وانگجی نگاهش کرد... فکر کرد به هیچ وجه حاظر نمیشه حتی یه تار موی وی ینگو با صد تا از اون اشراف زاده های مغرور و خودخواهی که احتمالا پدرش براش درنظر گرفته بود عوض نمی کرد!

the fate gameWhere stories live. Discover now