بعد از چندساعت طاقت فرسا بالاخره لی مین یانگ به هوش اومده بود و مطمئنا به زودی دروغ بکهیون هم مشخص میشد...نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد...
خانم لی که متوجهش شد لبخند زد:"بیا داخل پسرم"
لبخند غیر واقعی به لب اورد تا اضطرابش مشخص نباشه...از اینکه دروغ گفته بود اصلا خوشحال نبود.
خانم لی رو به دخترش ادامه داد:"چرا بهم نگفته بودی دوست پسر داری؟"
نگاه متعجب لی مین یانگ بین بکهیون و مادرش میچرخید تا متوجه بشه موضوع چیه...انگار هنوز گیج بود!
"دوست...پسر؟من که دوست پسر ندارم..."
قبل از اینکه لی مین یانگ حرفشو کامل کنه؛ بکهیون رو به خانم لی کرد:
"باید چیزی بهتون بگم...من...دوست پسرِ دخترتون نیستم"
کارتشو از جیبش بیرون اورد و روبه روی زن گرفت:
"وکیل دادگستری...بیون بکهیون هستم...نمیخواستم بهتون دروغ بگم اما مجبور بودم...چون موکلم برای اقدام به خودکشی کردن دختر شما ممکنه به حبس محکوم بشه...این عادلانه نیست!"
اخمای درهم زن روبه روش اصلا براش خوشایند نبود...هرچند میدونست هیچکس از دروغ خوشش نمیاد...
خانم لی بعد از فهمیدن اینکه اوضاع از چه قراره از جاش بلند شد، و بکهیون توی ذهنش مراسم ترحیم خودشو تجسم کرد!"اینو تو گوشت فرو کن پسر حقه باز...دختر من خودکشی نکرده...اون مرد مست عوضی با ماشین بهش زده...چرا باید مین یانگِ من خودکشی کنه؟؟"
داد زن رو نادیده گرفت و نگاهشو به دختری که روی تخت کز کرده بود داد:
"واقعا اینطوره؟تو به خاطر اینکه پدر و مادرت دارن طلاق میگیرن خودکشی نکردی؟"
فحاشی های زن که شروع شد چانیول وارد اتاق شد و دست بکهیون و گرفت...چند دقیقه بعد فریادهای خانم لی پرستارهارو به اتاق کشوند:
"ساکت باشین اینجا بیمارستانه!"
بکهیون سعی کرد بی توجه به خانم لی که هنوزم داد میزد باشه...سمت مین یانگ برگشت:
"به خاطر ترس تو از خانوادت یه نفر داره بی گناه میره زندان و کسی که دوستش داره داغون شده...میخوای سکوت کنی و بهشون نگی کاراشون چقدر داره اذیتت میکنه؟برای مردن تو چند نفر باید تاوان پس بدن؟؟؟"
دستش توسط چانیول کشیده شد و از اتاق خارج شدن...هنوز صدای فریادای خانم لی میومد...نمیدونست قراره چه اتفاقی بیوفته...اگه اون دختر به کاری که کرده بود اعتراف نمیکرد، تاعو بی شک توی زندان حبس میشد...و چهره ی ترسیده اون دختر از جلوی چشمای بکهیون تکون نمیخورد...
~~~~~~~~~~
با احتیاط وارد اتاق شد و درو بست...سمت تخت رفت و قبل از اینکه دختر جیغ بزنه جلوی دهنشو گرفت:
YOU ARE READING
🌧Rainy Monster🌧 (completed)
Fantasyهیولای بارانی🌧 چانبک ، تاعوریس، کایسو 💕 فانتزی ، رمنس ، فلاف 😻 به قلم : آرتی 🌿 خلاصه 👇 خیلی از ادما وقتایی که بارون میاد غمگین میشن...چی میشه اگه بارون بیاد چون یه نفر غمگینه؟ اونم نه هرکسی...یه هیولا...هیولای بارانی...! [ Monsters are real...T...