"یک ماه بعد"نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بازدمشو توی هوای سرد رها کرد...توی اون فصل سرد، انتظار کشیدن برای بکهیون اون هم توی شب اصلا عاقلانه نبود...اما اهمیتی داشت؟چه اشکالی داشت اگه سردش میشد و یا سرما میخورد؟اگه بهای دیدن بکهیون این بود، با جون و دل می پذیرفتش!
البته این شرایط سخت از وقتی به وجود اومده بود که کیونگسو بهش گفته بود حق نداره به کافه بره و حواس بکهیون و پرت کنه...در نتیجه هرشب حدود نیم ساعت توی پارکی که اون اطراف بود منتظر میموند تا برای دقایقی از همراهی بکهیون تا خونش لذت ببره...
و البته که حرف های بکهیون در خصوص این که اون کار لازم نیست و نادیده میگرفت...به خوبی یادش می اومد که اخرین بار، وقتی بکهیون سعی کرده بود مخالفتش و با منتظر موندن چانیول نشون بده و بدون چانیول، از یه راه دیگه به خونه رفته بود، درجواب چیکار کرده بود!
با مرور اون لحظات که حالا خاطره شده بودن لبخند زد.
"فلش بک"
باز کردن در خونه، با نمایان شدن چانیول توی چهارچوب در و درشت شدن چشم های بکهیون یکی شد:
"تو...اینجا..."
بدون مهلت دادن به چانیول دستشو گرفت و از در فاصله گرفت و طوری که انگار نگران بود مادرش متوجه ی اون دو بشه درو به ارومی بست و بعد با حالت تهاجمی سمت چانیول برگشت:
"اینجا چیکار میکنی؟فردا همو میدیدیم نیازی نبود تا اینجا بیای!"
دست بکهیون و بین دست هاش فشرد:
"دلم تنگ شده بود!"
"اما ما چند ساعت پیش همو دیدیم!"
جمله ی بکهیون که با لحنی حرصی بیان شده بود باعث شد اونم غر بزنه:
"چندساعت پیش منظورت صبحه؟میدونی چندساعت شده؟؟؟"
با باز شدن در خونه مهلت حرف زدن از بکهیون گرفته شد و صدای خانوم بیون به گوششون رسید:
"چی شده بکهیون؟کی اومده؟اوه...چانیول!"
چانیول تعظیم نود درجه ای کرد و لبخند زد:
"سلام مادرجون"
کلمه ی "مادرجون" باعث شد بکهیون هرچند زیرپوستی، حرص بخوره...احساس میکرد چانیول با این حرف بهش توهین میکنه...البته فکرش احمقانه بود اما حس میکرد چانیول، مادرشو بعنوان "مادرزن" میبینه!
خنده ی مصلحتی کرد:"وسیله ی چانیول دست من مونده بود...برای همین اومده پسش بگیره"
و به سرعت، چانیول تکذیب کرد:
"دروغ میگه مادرجون...من اومده بودم شمارو ببینم ولی بکهیون حسودی میکنه و نمیزاره ببینمتون!"
![](https://img.wattpad.com/cover/183484779-288-k356329.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
🌧Rainy Monster🌧 (completed)
Fantasiaهیولای بارانی🌧 چانبک ، تاعوریس، کایسو 💕 فانتزی ، رمنس ، فلاف 😻 به قلم : آرتی 🌿 خلاصه 👇 خیلی از ادما وقتایی که بارون میاد غمگین میشن...چی میشه اگه بارون بیاد چون یه نفر غمگینه؟ اونم نه هرکسی...یه هیولا...هیولای بارانی...! [ Monsters are real...T...