دستشو دور فنجون روی میز حلقه کرد و لبخند خجالت زده ای به لب اورد:"خوب...من شوکه شدم...چرا میخواستین منو ببینین؟و چرا گفتین چانیول نباید بفهمه؟"
متقابلا لبخند زد:
"متاسفم که رفتارم کمی عجیب بوده...من باید یه سوتفاهم و رفع کنم...چون تقصیر من بود...و نمیخواستم چانیول بفهمه چون اون یه احمقه و ممکن بود جلومو بگیره!"
با حالت متعجب و سوالی به زن روبه روش زل زده بود...چرا اینطور حرف میزد؟
"خوب راستش من توی حدس زدن زیاد خوب نیستم و امیدوارم که زودتر برین سر اصل مطلب چون من واقعا ادم کنجکاویم!"
نفس عمیقی کشید و توی ذهنش حرف هایی که قرار بود بزنه رو به یاد اورد:
"من میدونم که تو و چانیول همو دوست داشتین و...هنوزم دارین!"
با تعجب و بعد با نیشخند به هه جین نگاه کرد:
"اون موضوع مربوط به گذشتس...و امیدوارم برای تهدید کردن من نیومده باشین چون به نظرم یه کار مسخره و فیلمیه!"
با فهمیدن اینکه بکهیون منظورشو اشتباه برداشت کرده به سرعت سرشو به طرفین تکون داد:
"نه همچین چیزی نیست...راستش من اومدم تا شمارو به خودتون بیارم...نمیفهمم چرا وقتی دارین از دوری هم غصه میخورین کاری نمیکنین!"
به خاطر گیج شدن کمی اخم کرد...نمیفهمید چرا همسر چانیول همچین حرفایی میزد...منظورش چی بود؟
"ازدواج منو چانیول...درواقع غیر واقعیه...ما همو دوست نداریم و سوآ هم دختر چانیول نیست"
با چشم های گرد شده به زنی نگاه کرد که مشخص بود هول شده!
"میشه لطفا درست حرف بزنین تا متوجه بشم؟"
نفس عمیقی کشید تا ارامششو به دست بیاره:
"دوسال پیش...دوست پسرم توی یه تصادف وحشتناک جونشو از دست داد...ما خیلی همو دوست داشتیم و مردنش برای من پایان زندگی بود...توی مراسمش بیهوش شدم و وقتی بیدارشدم بعد از چندتا ازمایش متوجه شدم باردارم...چانیول دوستِ اون بود و برای همین تمام مدت کنارم بود...من یه بچه ی بی پدر داشتم که مطمئنا قرار نبود خانوادم قبولش کنن"
با فکر اون روزها کمی گرفته شده بود...حتی یاداوریش هم عذاب اور بود!
"چانیول اون زمان از طرف خانوادش برای ازدواج زیر فشار بود...اون این پیشنهاد و داد...گفت که همجنس گراس و به زنها گرایشی نداره...گفت نمیخواد ازمن سواستفاده کنه...گفت اگه باهم ازدواج کنیم هم اون راحت میشه و هم من...گفت عاشق بچه هاست و از دخترم خوب مراقبت میکنه...به همشونم عمل کرد...هم من بچمو نگه داشتم و هم اون راحت شد...اما ما فقط همخونه بودیم...شب اول ازدواجمون باهاش دردودل کردم...از عشق مُردم گفتم...به همش گوش داد و ارومم کرد"
BẠN ĐANG ĐỌC
🌧Rainy Monster🌧 (completed)
Viễn tưởngهیولای بارانی🌧 چانبک ، تاعوریس، کایسو 💕 فانتزی ، رمنس ، فلاف 😻 به قلم : آرتی 🌿 خلاصه 👇 خیلی از ادما وقتایی که بارون میاد غمگین میشن...چی میشه اگه بارون بیاد چون یه نفر غمگینه؟ اونم نه هرکسی...یه هیولا...هیولای بارانی...! [ Monsters are real...T...