Part 8

1.1K 294 47
                                    


قدم های منظمشون رو کنارهم برمیداشتن ومسیر و توی سکوت طی میکردن...درواقع حرفی برای گفتن نداشتن...البته حرف زیاد داشتن اما نمیدونستن چی بگن ویا ازکجا شروع کنن...گاهی وقتا حرف زدن خیلی سخته!

"ممنونم"

بالاخره پسر بزرگ تر به حرف اومد وبکهیون وشوکه کرد...چرا تشکر میکرد؟

"چرا؟"

فکرشو به زبون اورد...شاید اگه یه وقت دیگه شخص دیگه ای ازش تشکر میکرد واون دلیلشو نمیدونست بی توجه ازکنارش رد میشد اما...انکار نمیکرد که حرف زدن با این شخص و دوست داشت...حس خوبی پیدا میکرد...حس اینکه کسی هست که بهش اهمیت میده...کسی هست که ازش نمیترسه...کسی هست که دوست داره باهاش حرف بزنه!!!
معمولا هرکسی که به بکهیون نزدیک میشد با دیدن سکوت وبی توجهیش ازش دوری میکرد اما انگار این پسر فرق داشت!

چانیول نفس عمیقی کشید ولبخند بزرگی روی صورتش نقش بست:

"به لطف تو من تونستم با کیونگسو حرف بزنم...والان دوباره دوستمو پیدا کردم!"

"تو...رئیسمو دوست داری؟یعنی عاشقشی؟"

خیلی وقت بود که نسبت به همه چیز بی حس شده بود اما اون لحظه ناخوداگاه کنجکاو شده بود...ترسیده بود...حالا که چانیول دوستشو دوباره کنار خودش داشت بازم به بکهیون توجه نشون میداد یا اونم تنهاش میزاشت؟بکهیون تازه به حضور چانیول عادت کرده بود!!!

"نه...قبلا که بهت گفتم...جونگین وکیونگسو عاشق همدیگه ان...نمیدونم چرا جدا شدن اما مطمئنم بزودی اشتی میکنن!"

صدای خونسرد چانیول بکهیون ومتعجب کرد...هیچ حسرتی توی صداش نبود...!

"اما رئیسم گفت تو قبلا بهش اعتراف عاشقانه کردی!"

به نیم رخ چانیول که کنارش قدم برمیداشت نگاه کرد اما چون باید مدت زیادی سرشو بالا میگرفت تا بتونه ببینش ترجیح داد دوباره به جلوی پاش خیره بشه!

"منم دقیق نمیدونم...اون موقع فکر میکردم عاشقشم...اما شاید نبودم!من خیلی بچه بودم و کیونگسو دوست صمیمیم بود...شاید من احساساتمو اشتباه فهمیدم!"

نگاهی به بکهیون کرد که اخم کمرنگی روی صورتش بود و نشون دهنده ی حالت متعجبش بود!

"تو چی؟تو تاحالا عاشق شدی؟"

چانیول که سکوت بکهیون وبرای مدت طولانی دید با سوالش غافلگیرش کرد وباعث شد بکهیون کمی متعجب بشه...با سردرگمی دستی لای موهاش کشید...

"ن...نه...احتمالا تاحالا عاشق نشدم"

"بکهیون تو نوزده سالته وتاحالا دوست دختر نداشتی!تو باید یکم تو جامعه باشی وبا ادمای بیشتری ارتباط برقرار کنی"

"چرا میگی دوست دختر؟"

یدفعه بین حرف زدن چانیول پرسید وبعدش بلافاصله به خودش لعنت فرستاد!
چانیول متعجب به بکهیون نگاه کرد:

🌧Rainy Monster🌧 (completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang