Part 1

4.9K 483 53
                                    

(پاییزسال2017)

اخروقت اداری از دفتر دادستانی خارج شد...بارون میبارید...

زیرلب زمزمه نامفهومی کرد:

"بازم داره بارون میباره لعنتی...نکنه توازچیزی ناراحتی؟"

بعد از گذشت شش سال،صدایی توی گوشش پیچید...مثل روز اول...کاملا واضح!

"هروقت ناراحت میشم بارون میباره!"

یعنی این بارون بخاطراون بود؟ممکن بود اون یه جایی ازاین دنیا ناراحت باشه؟شایدهم دلش گرفته بود...احتمالا هنوزم احساس گناه میکرد... اصلاکجابود؟نکنه دیگه هیچوقت نمیدیدش؟

مثل همیشه با دیدن بارون فکرهای مختلفی به ذهنش حجوم اوردن...بارون چه بیرحمانه تمام خاطرات تلخ وشیرین وبه یادش میاورد...ولعنت به قلبی که فراموش نمیکرد!

چتری که همیشه توی کیفش داشت وبیرون اورد وبالای سرش نگه داشت تا از برخورد بارون باخودش و خیس اب شدنش جلوگیری کنه و مثل همه ی زمانهایی که بارون میبارید تصمیم گرفت پیاده به خونش برگرده...

بهرحال اون هیچوقت اهل فرار کردن از چیزی نبود حتی اگه جونش درخطر میافتاد...شایداگه فقط یکبار توی زندگیش فرار میکرد این وضع رو نداشت...

درمقابل غم هاش هم ایستادگی میکرد...بااینکه بارون سوهان روحش بود اما هربار با اشتیاق بیشتری به استقبالش میرفت...بارون همه چیزو بهش یاداوری میکرد...شایدهم خودش نمیخواست فراموش کنه!

حتی اگه خاطراتش فقط درد بودن هم نمیخواست فراموششون کنه...بهرحال قلبی که توی سینه ش بود هنوزم بخاطر یه نفرمیزد وهیچکس نمیتونست منکرش بشه...!

"دوستت دارم!"

اعتراف عشقش هم زیر بارون بود...اولین بوسشون هم زیربارون بود...انگارهمه چیزش زیربارون جامونده بود...این یه عشق بارونی بود، نه؟وشش سال بودکه چشم هاش هم بارونی بود...

نفهمید چیشد که به اونجا رسید...فقط وقتی متوجه ی موقعیت شد که بازهم توی همون خیابون بود...انگار جاذبه ای اونوبه اونجا کشونده بود...ضربان قلبش بازهم بالا رفت...فقط خاطراتشون هم برای دیوونه کردنش کافی بودن...به خونه ی مخروبه نگاهی انداخت...گذر زمان حتی این خونه رو ازبین برده بود...پس چرا تصویرش از جلوی چشم هاش محو نمیشد؟یعنی زمان قدرت اینو نداشت؟

"هی...اینجا چیکار میکنی؟فردا همو میدیدیم نیازی نبود تا اینجا بیای!"

"دلم تنگ شده بود!"

"اما ما چند ساعت پیش همو دیدیم!"

صداهایی از گذشته که توی سرش اکو میشدن و خاطراتش با اون و براش تداعی میکردن...قطره های اشکش با لجبازی راه خودشونو تا چونش پیدا میکردن تابهش ثابت کنن اون دیگه نیست و چه تراژدیه غمگینی روساخته بود مردی که بدون اینکه بفهمه چترشو رها کرده بود و زیر بارون ایستاده بود...وتلاقی بارون واشکهاش هارمونیه عجیبی داشتن که قلب هرکسی رو میلرزوند...

🌧Rainy Monster🌧 (completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora