Part 20

1K 266 53
                                    


صدای برخورد فنجون با سطح شیشه ای میز باعث شد توجهش به زنی که کنارش می نشست جلب بشه...

"حالت خوبه؟از دیشب که با اون وضع خونه اومدی...پریشون بنظر میای!"

لبخند دروغینی در جواب زن کناریش به لب اورد:

"خوبم...فکر کنم، سرما خوردم...سوآ خوابیده؟"

زن نفسشو پرصدا بیرون داد:

"اگه بیداربود من میتونستم با خیال راحت اینجا بشینم؟یه بچه چرا باید انقدر شیطون باشه؟"

فنجون حاوی قهوه ای که روی میز بود و برداشت و به لبش نزدیک کرد:

"اینجوری خوبه...دختر بچه های شیطون جذابن"

"چانیول واقعا خوبی؟من احساس میکنم چیزی اذیتت میکنه...اینطور نیست؟سرحال نیستی"

کمی از قهوه ی توی فنجون و مزه کرد:

"گفتم که خوبم هه جین"

"فکر نکن بعد از دوسال زندگی هنوز نمیشناسمت...ربطی به بارون داره؟این وقتا همیشه..."

بی توجه به نصفه موندن حرف های هه جین اعلام کرد:

"ربطی به اون نداره...اخر هفته مراسم نامزدی یکی از همکارامه و مارو دعوت کرده...به خاطر لباس و اینجوری چیزا میگم...شما خانوما خیلی بهش اهمیت میدین"

بلند شد و به اتاقش رفت...خودشم خوب میدونست که دروغ میگفت...بحث و عوض کرد تا فراموش کنه همه ی اشفتگی های چند روز گذشتش مرتبط با بارونه...البته که ربط به همون بارون لعنت شده داشت...اگه بکهیون سالها پیش بهش نمیگفت با ناراحتیش بارون میباره، وقتای بارونی انقدر قلبش فشرده نمیشد...!
و لعنت به بارونی که توی این سالها اونو معتاد خودش کرده بود!

"پس قرارمون؛ وقتای بارونی!"

صدایی از خودش که توی گذشته ای دور، گم شده بود رو به یاد اورد...دوست داشت از اون خاطرات متنفر باشه...دوست داشت فراموششون کنه...اینطور بود؟اونها شیرین ترین بخش از خاطراتش بودن...

"بزار تنها باشم...بد عادتم نکن...ممکنه بعدا تنهاتر از تنها بشم!"

لبخند تلخی به لبش اومد...اون هیولای بی انصافی که خودش این جمله رو به زبون اورده بود، زودتر چانیول و تنها گذاشته بود...
زیرلب زمزمه ی ارومی خطاب به بکهیون خیالیه توی ذهنش کرد:

"زودتر رفتی تا تنها نشی...تو بردی...این وسط ، من تنهاترین شدم!"

~~~~~~~~~~

"خب، این اولین پرونده ی توئه!"

نگاهی به پوشه ی زرد رنگی که توی دستش بود انداخت و اونو به سمت بکهیون گرفت:

"موفق باشی"

بعد از گرفتن پوشه تعظیمی کرد و لبخند زد:

"ممنونم"

🌧Rainy Monster🌧 (completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora