Part 2

1.5K 381 31
                                    

نگاه گنگشو به پسر قدبلند روبه روش دوخت که از عصبانیت سرخ شده بود...سابقه نداشت پسر شیطون وزبون بازی مثل اون عصبانی باشه...

پسر قد بلند با عصبانیت غرید:

"چرا اونکارو کردی؟"

بکهیون با چهره ای گیج چندبار پلک زد...
چیکار کرده بود که پسری که همیشه مثل احمقا میخندید تا این حد ازش عصبانی شده بود؟!
با ارامش ذاتیش زمزمه کرد:

"متوجه ی منظورت نمیشم"

واقعاهم نمیدونست منظور پسر چیه...فقط میدونست که اون به طور ناگهانی توسط پسرقدبلند و عصبانی کشیده شده وحالا هم داشت توی یه کلاس خالی بازجویی میشد...نکنه دوربین مخفی بود؟برای لحظه ای ازفکر بیخودش تعجب کرد...کی برای پسر کسل کننده ومنزوی مثل بکهیون دوربین مخفی میزاشت؟

"من دیروز دیدمت...توبودی که با کریس دعوا کردی وبه اون حال انداختیش"

پسر با عصبانیت اما بالحنی اروم گفت...اون فقط چیزی که دیده بود رو بازگو میکردو حسابی کفری بود...چه میدونست که دوستش بخاطر دعواهای زیاد دشمنای زیادی داره ودیروزم از شانس مزخرف بکهیون یکیشون اومده وکریس و زده؟
خونسرد نفسی تازه کرد:

"من با کریس دعوا نکردم...اصلا چطورممکنه من زورم به کریس ودوستاش برسه؟یکم واقع بین باش"

درواقع بکهیون قدرت مقابله با هزارنفرروهم داشت اما اینو فقط خودش میدونست وخدای بالای سرش!

"من توی جنگل دیدمت...خودتو به اون راه نزن...تویه جادوگری"

اوه...انگار یه نفر دیگه هم میدونست...چشمای بکهیون برای لحظه ای گرد ونفسش توی سینش حبس شد...چی رو دیده بود؟و اون چی گفت؟جادوگر؟

پسر ابرویی بالا انداخت وبا بدجنسی نگاهی به بکهیون انداخت:

"دیدی کوچولو؟من توی جنگل دیدمت...تو کارای عجیب میکردی...نکنه خون اشامی؟"

توی اون لحظه حال بکهیون اصلا تعریفی نداشت...مطمئن بود کسی اونجا نبود اما انگار اشتباه کرده بود...!

"فلش بک"

از گروهش جداشده بود وشروع به قدم زدن بین درختای اون جنگل زیبا کرده بود...قطعا اونجا جای خوبی برای تحقیق بود...طبیعتی بکر وزیباوالبته وحشی...مثل افکار بکهیون...دوست داشت بیشتر اونجا بمونه...هیچکس اطرافش نبود ومیتونست بدون نگرانی چشماشو ببنده ولبخند بزنه...با برخورد شاخه ای به صورتش با اخم نگاهی به شاخه ی کوچیک درخت انداخت ولحظه ای فکرکرد خوب میشد اگه شاخه کمی عقب تر بود و درکمال تعجب شاخه سخاوتمندانه عقب رفت...شوکه شد...نمیدونست چنین قدرت هایی داره ومعمولا سعی میکرد اصلا از قدرت ذهنیش استفاده نکنه...اما حالا که کسی نبود...چی میشد اگه کمی بازیگوشی میکرد؟بهرحال اون متفاوت بود...!

🌧Rainy Monster🌧 (completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora