part 1

39.9K 2.8K 256
                                    

یقه اسکی که زیر هودیم پوشیده بودم و برای پوشوندن نشونم بالاتر کشیدم. خودم و مشغول دوختن دکمه های اون کت خوش دوخت وصد البته گرون قیمت می کنم.
خیلی وقته که فهمیدم مثل هیچ کدوم از گرگ های اطرافم نیستم.
جین بهم میگفت خاص...
اما از نظر خودم عجیب غریبی بیش نبودم.
همیشه زیر یقه ی اسکی لباسام نشانی رو پنهون می کنم که بدون جفت، معنایی نداره.
بهتر بگیم اصلا نشانی بدون وجود جفت به وجود نمیاد؛ البته انگار این مورد برای من صدق نمی کنه. مثل تمام چیز های دیگه...
جین...
هیونگ مورد علاقه و مهربونم...
اون نیمه ی مثبت نگر منه...
نسبت به همه چیز خوش بینه اما من...
فقط می ترسم. من از رایحه ای که برای هیچ آلفایی قابل تشخیص نیست. می ترسم...!
سعی کردم به چیز های دیگه ای فکر کنم.
جایی که توش کار می کردم زیاد بزرگ نبود اما من خیلی دوسش داشتم. جمع و جور بود. جین بهم می گفت حالا که کارام رو روال افتاده اینجا رو بفروشم و یه جای بزرگ تر وشیک تر بگیرم. ولی دلم نمیخواست که هزینه های اجاره خونه همیشه روی شونه اون باشه. همین که توی قسمت کمی از اون شریک باشم هم خوشحالم میکنه.
با تکون دادن سرم موهای مشکی رنگم و که به تازگی بلند شده بودن و من قصد کوتاه کردنشون رو نداشتم؛ به عقب روندم.
دوباره مشغول کارم شدم.
در ورودی شیشه ای بود و دقیقا روبه روی در، یه مبلمان طوسی قرار داشت.
مبل ها مربع مانند دورِ میزِ کوچیکی که وسطشون بود؛ چیده شده بودند. روی اون میز یه شکلات خوری پر از شکلات های کاکائویی مورده علاقه ام بود. من عاشق کاکائو ام و همیشه توی مغازه ام شکلات داشتم.
عقب تر از مبل ها، درست در راستای در و مبل چند میز قرار داشت که وسایل خیاطیم روش بود.
سمت راستم هم کمد و آویز هایی برای لباس های آماده شده ام؛ قرار داشت. دستشویی هم همون بغل بود.
و تمام این ها حاصل دست رنج خودم بودند و همین یه وجب جا از دنیا باعث خوشحالیم بود.
نمی دونم یه امگام یا بتا ولی هرچی که هست میدونم یه آلفا نیستم. اما جین که خودش یه امگاست همیشه میگه به خاطر عضله هایی که همیشه مجبورم زیر هودی ها و یقه اسکی هام قایم کنم یه خوی آلفایی پنهون دارم.
ولی خب اصل خودمم که این طور حس نمی کنم. من فقط مثل جین ظریف نبودم.
جین یه نمونه ی کامل از یه بت پرستیدنی و تمام عیار از یک امگا ست. از هرنظر...!
توی دلم خندیدم که انعکاسش یه لبخند پر رنگ روی لبم شد.
جین همیشه به خاطر شونه های پهنش مسخره می شد. چه تو دانشگاه چه بیرون....چون شونه های پهن و قد بلندی داشت، به آلفا های زیادی نمیومد و جفت خوبی نمی شد. همین هم علتی بود که بیشتر آلفا ها یا به طرفش نمی اومدند یا مسخرش میکردند.
ولی هم خودش و هم من به نظرمون پهنیِ شونه هاش سکسی ترش می کردند و اون آلفا های ریز جثه بهتره برن خودشون و به فاک بدن به خاطر بدنای ریزشون.
تو همین افکار غوطه ور بودم که ناگهان صدای زنگ بالای در مغازه ام به گوشم رسید.
شاید هرکس ازم می پرسید که چرا یه زنگ بالای در گذاشتی در حالیکه میتونی با رایحه تشخیص بدی ؛ درجواب میگفتم برای زیبایی...اما تنها من و جین میدونیم که من هیچ رایحه ای رو حس نمیکنم و تشخیص نمیدم. باید سرم و بلند کنم و ببینمشون به جای اینکه رایحه اشون رو بو بکشم.
سرم و آروم بلند کردم که موهام روی چشمم ریخت.
مجبور شدم کمی گردنم رو بالا تر بکشم تا از پشت موهایی که جلوی دیدم و گرفته بودند چویی شی رو ببینم.
اون یه آلفا بود. از جین شنیدم ولی هیچ وقت هیچ حس تسلطی رو از طرف آلفا ها حس نکردم. چویی شی هم از این قاعده مستثنی نبود.
پس طبق گفته ی جین اون یه آلفاست.
اما نه از دسته ی گرگ های سفید...
اون یه گرگ سیاه بود.
گرگ سیاه بودن به معنی دردسرِ؛ البته باز هم به گفته ی جین...
آروم از روی صندلی بلند شدم و لبخند بزرگ تری به نشونه خوش آمد گویی بهش زدم.
کتی که در حال دوختن دکمه هاش بودم و با سوزن توی دستم روی میز گذاشتم و به طرف مبل ها حرکت کردم.
چویی شی به بادیگارد هاش اشاره ای کرد که اون دو مرد قوی هیکل سری تکون دادند و از در مغازه ام خارج و مشغول نگهبانی شدند. در همین بین هم چویی شی به سمتم اومد.
نمی دونستم چیکارست و برام مهم هم نبود. اما دوسش داشتم و برای دوست داشتنش هزار بار از طرف جین مواخذه شدم.
به مبل ها رسیدم که اونم روبه روم قرار گرفت.
بهم نگاه کرد و با لبخند به طرف بزرگترین مبل به راه افتاد.
در همین بین صدای گرمش به گوشم رسید:
-چطوری پسر؟!
خودش و روی مبل رو به روم پرت کرد و با دستش بهم اشاره کرد که منم بشینم.
با همون لبخند وقتی که داشت چونه اش رو می خاروند گفت:
-خب جناب جئون ما این دفعه هم تونسته اون چیزی که من میخوام و برام آماده کنه؟
دست از خاروندن چونش برداشت و کمی خودش و جمع و جور کرد و رسمی تر نشست.
لبخندی زدم و با صدایی که خنده ازش می بارید گفتم:
-سلام چویی شی...خوش اومدید.
چویی شی با چشم هایی که پر از تمسخر بود؛ نگاهم کرد.
با لحنی که سرزنش توش موج می زد گفت:
-خوش اومدید؟ اوه کوک...! بیییییخیاااااااال...باید به خواسته ی مشتری هات احترام بزاری. من از رسمی حرف زدن خوشم نمیاد.
لبخندی زدم و با مهربونی و احترام در حالی که هنوز ایستاده بودم گفتم:
-چشم...دفعه ی بعد یادم میمونه.
چویی شی مثل بچه ها زیر لب غرید:
-همش همین و میگی...
روی مبل کمی لش کرد و یه شکلات از جا شکلاتیِ روی میز برداشت و داخل دهنش گذاشت.
من بی توجه به کار هاش به سمت کمدم رفتم و در کمدو باز کردم و پشت بهش ایستادم تا بتونم کاور کت و شلوار چویی شی رو بیرون بکشم.
باید بگم یکی از بهترین کارام بود چون خیلی برای دوختنش زحمت کشیده بودم.
کاور رو دستم گرفتم و در کمد و بستم. همونطور که مشغول دست کشیدن و چک کردن کاور بودم سنگینی نگاهش و روی خودم حس کردم.
پشتم بهش بود و اون، پوزخند چسبیده به کنج لبم و ندید.
امان از این گرگ های سیاه...!
چیزی که گرگ های سیاه رو برتر از گرگ های سفید می کرد؛ قدرت هایی بود که داشتند.
قدرت چویی شی خوندن ذهن افراد بود.
ولی فکر کنم تنها کسی که از خوندن ذهنش عاجز بود کسی نبود جز من...!
همیشه زمانی رو به صرف خیره شدن بهم می کرد. اون هم با نگاهی که پر از سوال های بی جواب بود.
توی تمام این مدت می خواست بفهمه توی ذهنم چه خبره که هر دفع هم شکست می خورد.
خودم هم نمیدونم چرا نمی تونه ذهنم و بخونه؛ ولی هرچی که هست به نفع منِ!
چون هیچ کس نباید بفهمه من نشان دارم اونم درحالی که جفتی ندارم.
دیگران این و یه اتفاقِ خیلی بزرگ و عجیبی می دونستند. برای همین باید پنهونش کنم.
هرچند که برای منم همین طور بود. ولی دیگه بهش عادت کردم.
اما چیزی که بیشتر از همه، من و از ترس به جنون می کشوند اینه که...من یه گرگ سفیدم...گرگ سفیدی که قدرت داره. یا بهتره بگیم یه ترس دیگه...!
من یه درمانگرم...در حالی که گرگ های سفید هیچ قدرتی ندارند!
این موضوع رو هم طی یک اتفاق فهمیدم. اونم روزی بود که دستم و وقتی داشتم کاهو ها رو خرد می کردم بریدم و وقتی داخل دهنم بردم تا خونش بند بیاد با مک زدنم زخم به کلی ناپدید شد و هیچ اثری ازش نموند. چند بار دیگه با جین این کار رو امتحان کردیم که فهمیدم بزاقم خاصیت درمانگری داره.
با صدای آقای چویی از افکارم بیرون اومدم و به طرفش برگشتم.
-میدونم کتم زیباست؛ اما تو تن صاحبش جذاب تره مرد جوان...!
از اون لبخند های خرگوشیم زدم و دوباره با تکون سرم موهای مشکی مو به عقب فرستادم که گوشواره های بلندم به زیر گوشم خوردند ولی اهمیتی ندادم و برگشتم.
به طرفش رفتم و وقتی که کت و بهش می دادم با شیطنت بهش نگاه کردم.
سرم وکج کردم و ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-خیلی خوشحالم که نمیتونی ذهنم و بخونی و حدست همیشه غلط از آب در میاد پیرمرد...!
وقتی کت و به دستش دادم، بدون توجه بهش روی مبل نشستم و متقابلا شبیه خودش پام و روی پای دیگه ام انداختم.
اما اون به همون حالتی که نگام و ازش گرفتم بود و از تعجب خشکش زده بود.
تا به حال این روی شیطونم و ندیده بود.
نگاهش بهم خیره بود و سرش به طرفم بود اما کت به دست دراز شده اش به سمت جایی که قبلا بودم؛ آویزون بود. مبهوت حرفم بود و توی همون حالت موند اما ناگهان سرش و به عقب خم کرد و از ته دلش خندید. در همون حالت که می خندید کت و روی دسته ی مبل گذاشت و از شدت خندش می کاست.
من دوباره به حالت قبلی خودم برگشتم. همیشه همین بودم. شبیه زمین لرزه ای که میاد و میره. شیطنتم یه لحظه همه جا رو ویران می کرد و کمی بعد من باز هم همون پسرکِ منزوی، گوشه گیر و صد البته محتاط می شدم.
چون راز های من بزرگ بودند. خیلی بزرگ...!
از اون حالت پر شورم فاصله گرفتم و شیطنت نگاهم کلا از بین رفت ولی خنده ی نرمی روی لب هام باقی موند که اثر خنده ی از تهِ دل مردِ رو به روم بود.
چویی شی حالا با یه لبخند دندون نما که دندون های تمیز و سفیدش رو به نمایش می ذاشت به علاوه ی ابرو های بالا رفته نگاهم کرد.
در حالیکه خم شد تا جفت آرنج هاش و روی زانو های پاش بزاره با لحن جدی تری که در تضاد با لبخندش بود گفت:
-میدونم از این که بهت خیره می شم و میخوام ذهنت و بخونم بدت میاد. اما تو تنها آدمی نیستی که من توانایی خوندن ذهنش و ندارم.
کمی جمع و جور شدم و با کنجکاوی بهش نگاه کردم.
همونطور که لب هام و با زبونم تر می کردم و چشمام و کمی ریز گفتم:
-کسای دیگه ای هم هستن که نمی تونید ذهنشون رو بخونید؟
متفکرانه سرش و تکون داد و بعد دوباره صاف نشست و پاهاشو روی هم انداخت و جدی تر از قبل گفت:
-بهتره بگیم کسِ دیگه...نه کسای دیگه...!
من اما از ابهامی که توی کلامش بود؛ گیج شدم.
برای درکِ بهتر مطلب کمی به طرفش خم شدم و جفت آرنج هام و روی زانو های لختم که از شلوار زاپ دارم بیرون افتاده بودند؛ گذاشتم و با کنجکاوی بیشتری نگاهش کردم.
از حالتم فهمید که باید توضیح بیشتری بده.
نفس عمیقی کشید و با چشم هایی که تموم عکس العمل هام و زیر نظر داشت؛ نگاهم کرد.
بعد از مکث آزار دهنده ای که حاکم بود، به آرومی یک نجوا لب زد:
-کیم تهیونگ...!
اما این اسم اون قدر ها هم آروم گفته نشد که نشه شنید.
این اسم حتی در حد یک زمزمه هم به منزله ی یک فریاد بود. گاهی اون قدر بلند که حتی با یک لب زدن هم بشه خوندش و گاهی اونقدر رعب آور که میتونه رعشه رو به تن هرکسی مهمون کنه.
تنها عکس العملی که تونستم نشون بدم بالا انداختن ابرو هام بود.
سکوت معنا داری حکمران شد.
صاف نشستم و به چویی شی خیره شدم.
با کنجکاوی گفتم:
-چه حسی داره که نمی تونید ذهنِ رقیبتون و بخونید؟ منظورم اینه که باید آزار دهنده باشه و کمی هم کنجکاو کننده...!
لب هاش و روی هم کشید و متفکر گفت:
-آره حق با توئه...گاهی وقتا از این که نمی تونم ذهنش و بخونم لجم می گیره و گاهی که قراره به پر وپای هم بپیچیم کنجکاو میشم چی تو ذهنش میگذره...ولی میدونی چی از همه جالب تره؟!!
سرم و کج کردم و نگاهم و به گوشه مغازه ام انداختم تا کمی فکر کنم ولی بالافاصله بهش خیره شدم و با اخمی جمع شده که حاصل از تفکرم بود جواب دادم:
-چی؟!!!
پوزخندی زد:
-این که اون بچه تنها کسیِ که همیشه میتونه من و غافل گیرکنه...!
مکثی کرد اما باز ادامه داد:
-خودت هم میدونی دنیای گرگ های سیاه با دنیای گرگ های سفید خیلی فرق میکنه...شما خودتون رئیستون رو انتخاب میکنید. چه می دونم بهش رای میدید. اما توی دنیای گرگ های سیاه این قدرتِ که مشخص میکنه کی رئیسِ. میتونی قدرت گرگ های سیاه و زمانی که مشکلی توی دنیاهامون به وجود میاد حس کنی کوک...اگه پای ما وسط باشه این ماییم که حتی توی دنیای شما تصمیم می گیریم. چون شما هم میدونید قدرت یعنی چی! و اینکه چقدر می تونه مهم و ویرانگر باشه...!
لبخندی زد و این دفعه با ملامت بیشتری گفت:
-تو برام خاصی کوک...چون نمی تونم بفهمم...
انگشت اشاره اش رو به سرش نزدیک کرد و چند بار فی البداهه به گیجگاهش زد و ادامه داد:
-اینجات چی میگذره...
دستش و پایین و آورد و توی هم قفل کرد.
همون طورکه نگاهم میکرد ادامه ی حرفش و گفت:
-ولی اون پسر توی دنیایی که همه چیز بر پایه ی قدرت بنیان گذاری شده؛ هیچ کس...تاکید میکنم کوک...هیچ کس نمیدونه قدرتش چیه... و این چیزی ِکه اون و قدرت مند تر از پیش میکنه... نداشتن نقطه ضعف بر علیه قدرتی که کسی ازش خبر نداره.
لپام و باد کردم و سرم و به منظور فهمیدن تکون دادم و هوای درون دهنم و با نفس صدا داری رها کردم.
یک چیزی برام گنگ بود.
با شستم گوشه ابروم و خاروندم. با کمی خجالت نگاهم و از میز کندم و به چشم هاش دادم.
با کمی شرم گفتم:
-منظورت و میفهمم اما نمیدونم چرا باید دونستن قدرتش انقدر مهم باشه...!
بعد از ندیدن هیچ تمسخری توی صورتش جرأت پیدا کردم تا ادامه ی حرفم رو بزنم چون چیزِ زیادی از گرگ های سیاه نمی دوستم.
این دفعه کمی جدی تر گفتم:
-چرا فکر می کنید باید قدرت خاصی داشته باشه؟ شاید اون قدر هام که شما تصور می کنید قدرتمند نباشه.
شونه هام و بالا انداختم و کمی گیج گفتم:
-شاید اصلا قدرتی نباشه و همه اینا فقط یه چیز عادی باشه.
با شنیدن کلمه ی عادی ابرو هاش و بالا انداخت و با نیش خند گفت:
-عادی؟
از جاش بلند شد و منم به تبعیت از اون ایستادم.
در حالیکه خم شد تا کاور کتش و از روی دسته مبل برداره؛ از پایین بهم خیره شد و گفت:
-هیچ چیز توی دنیای گرگ های سیاه عادی نیست کوک. تا از نزدیک ندیدیش نمی تونی بهش اَنگ عادی بودن بزنی.
کمرش و صاف کرد و ایستاد.
توی چشم هام خیره شد و با جدیت گفت:
-هر قدرتی یه نقطه ضعفی داره. گرگی که قدرت نامرئی شدن داره نمی تونه جلوی کسی که قدرت برف و داره دووم بیاره کوک. چون جای رد پاش لوش میده و عملا بهتره بگیم قدرت خاصی نداره یا کسی که میتونه تله پاتی کنه هیچ وقت جلوی یک ذهن خون نمیتونه این کار رو انجام بده.
سکوت کرد و با دقت نگاهم کرد تا ببینه درک میکنم چی میگه یا نه.
من با تکون دادن سرم بهش فهموندم که درک می کنم.
اون هم بعد از دیدن عکس العملم صحبتش و ادامه داد:
-حالا تصور کن یکی این بین پیدا بشه که هم بتونه افراد نامرئی رو در حالیکه کسی نمیبینتشون؛ ببینه و برف و یخ و آتیش در برابرش خنثی باشه یعنی عمل نکنه عین خوندن ذهن من در مقابلِ تو...
کمی جلو تر اومد.
خم شد تا هم سطح با من شه.
با کنجکاوی و لحن آروم تری ازم پرسید:
-خب کوک...تو به همچین معقوله ای میگی عادی؟
سرم و به چپ و راست تکون دادم و نگام و ازش گرفتم.
دستم و با کلافگی توی موهام کشیدم که صداش باعث شد دوباره نگاهم و بهش بدوزم:
-اگه بهت بگم شایعه ای هست که میگه اون حتی بیشتر از یه قدرت داره شاید برات عادی ترش کنه کوک...اینطور نیست؟!
توی لحنش یه جور شیطنت خاصی بود که باعث شد لبخند بزنم.
دستم و از موهام جدا کردم و توی جیبِ هودی سیاه و بلندم فرو بردم.
سرم و تکون دادم و با لبخند گفتم:
-فقط یه حدس بود چویی شی. من توی دنیاتون نیستم و این چیزا رو نمی دونم. فقط مشتری هایی که دارم خیلی راجبش حرف میزنن. البته نمیدونم چرا...!
و در همین بین هم شونه ای برای تاکید ندونستنم بالا انداختم.
خندید و همونطور که داشت به طرف در خروجی می رفت چشمکی به من که داشتم بدرقه اش می کردم زد.
با شیطنت و صدای آرومی گفت:
-احیانا این کشته مرده ها لیدی های جوان و زیبا نیستند آقای خیاط؟
با گیجی نگاهش کردم و آره ای پر از تردید بهش گفتم که خنده اش شدت گرفت.
با دستی که کاور کت و شلوار روش نبود؛ درو باز کرد و با پاش در رو نگه داشت.
در همین بین هم من قدم به قدم بهش نزدیک شدم.
چند بار نرم ولی محکم به عنوان خداحافظی روی شونه ام زد.
در حینی که پاش و از در بر می داشت با لحنی که هنوز ته مایه ی خنده داشت رو به من گفت:
-امیدوارم هیچ وقت نفهمی کوک...چون اگه یه روز دلیلش و فهمیدی نمی تونی نفس بکشی!
جمله اش که تموم شد پاش و برداشت.
در داشت بسته می شد که سریع با دستم گرفتمش.
اومدم ازش بپرسم چرا که چویی شی به در ماشینش که بادیگارد براش نگه داشته بود؛ رسید.
روش و سمت من کرد و سریع بدون فرصت دادن به من با شیطنت خاص و بیشتری که دلیلش رو نفهمیدم گفت:
-راستی هیونگت و تو راه دیدم. همون خوشگله...مضطرب بود. فک کنم اتفاقی براش افتاده...بهتره زود تر ببندی و بری خونه کوک...اتفاقای جالبی تو راهه پسر...!
من اما از تموم حرفاش فقط مضطرب بودن جین رو شنیدم و سریع بدون توجه بهش به داخل مغازم برگشتم.
*********************************************
به خونه رسیدم و سریع در رو باز کردم و با دلشوره خیلی بلند اسمش و صدا زدم:
-جین هیونگ...
در و با شدت بستم و کلید و روی جا کفشی کنار در پرتاب کردم.
بدون توجه به این که کجا افتاده دوباره با نگرانی و آشفتگی بیشتری گفتم:
-جین هیونگ...کجایی؟
صدای ضعیفش و شنیدم که از توی آشپزخونه به منی که عین مرغ سرکنده وسط هال وایستاده بودم؛ رسید.
راهی که داشتم به سمت اتاقمون می رفتم و کج کردم. با گام های بلندی به طرف آشپزخونه راه افتادم.
با نزدیک شدنم به آشپزخونه هاله ای ازش رو میدیدم که هر لحظه و با هر گام کامل تر می شد.
دیدمش که روی صندلی میز ناهار خوری نشسته و دوتا دستاش و پشت گردنش گره کرده. تموم اینا در حالی بود که آرنج هاش و به میز تکیه داده و صورتش بینشون پنهان کرده.
موهای تازه رنگ کرده ی بنفشش تنها چیزی بود که می دیدم.
بدون تعلل وارد آشپزخونه شدم و همونطور که داشتم روی صندلی کناریش می نشستم دست راستم و روی شونه اش گذاشتم و دست دیگه ام رو از نگرانی روی رون پام مشت کردم.
در همین بین لب باز کردم و با نگرانی و تشویش ولی با صدای آرومی ازش پرسیدم:
-چه اتفاقی افتاده هیونگ؟ حالت خوب نیست؟ مریض شدی؟
سرم و برای بهتر دیدنش خم کردم که دست هاش و از اون حالت برداشت و سرش و بالا آورد. منم همگام با اون سرم و بالا آوردم.
صاف نشست و دست هاش و روی میز توی هم گره کرد.
لباش از گاز گرفتن های مکررش برای جلوگیری از گریه های دور از انتظارش ورم کرده و سرخ شده بود.
دریای چشم هاش با اون جزر و مد هایی که داشت؛ براق تر شده بود و طلب جزر و مدی خالی از جزر برای شکسته شدن سد اشک هاش می کرد.
مردمکش کمی می لرزید.
تمام ری اکشن هاش و با تیز بینی برای دلیل این حالش زیر نظر داشتم اما سکوت اختیار کردم تا خودش لب باز کنه.
آب دهنش و قورت داد که سیبک گلوش تکونی خورد. نگاهش و از دست هاش که روی میز قفل شده بود؛ برنداشت.
خیره به دست هاش بود و با اون ها بازی می کرد.
دستی که روی شونه اش بود و پس کشیدم و مثل دست دیگه ام روی پام گذاشتم و مشتش کردم تا حداقل با این کار از استرسم کم شه اما زهی خیال باطل...!
هیچ کدوم از این کار ها تا زمانی که جین حرف نزند، کار ساز بود.
وقتی صدای پر بغضش به گوشم رسید؛ تنها عکس العملم یه اوه زیر لبی بود که از دهنم بیرون اومد.
-من نشون شدم کوک...!
نگاهم و ازش گرفتم و به میز دوختم. بدون پلک زدن به میز خیره شدم و در همون حال خودم و رها کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. دست و پام شل شده بود و تنها کاری که از دستم بر میومد همین بود.
تکیه دادن به صندلیم در حالی که حسی توی دست و پام نیست و خیره شدن به میز فقط همین!
وقتی سنگینی نگاه جین و حس کردم نگاهم و از میز برداشتم و سرم و چرخوندم که نگام توی چشمای پر از بغضش گیر کرد.
خودش و جلو تر کشید تا بهم نزدیک تر بشه که من با دیدن این عکس العملش سعی کردم خودم و جمع و جور کنم.
دستام و بالا آوردم و روی دست های توهم گره کرده اش گذاشتم. تمام تلاشم و برای جمع کردن نیرو های بدنم کردم تا بتونم صاف بشینم.
اون اما بی توجه به من با لب هایی که می لرزید و صدای خشدار و پر از اضطراب گفت:
-کوک من نشون شدم...یه گرگ سیاه نشونم کرد!
این دفعه منم مثل اون پر از اضطراب شدم. آب دهنم و با صدا قورت دادم و چند بار دهنم و باز و بسته کردم تا چیزی بگم.
جینی که بهم نگاه می کرد و نادیده گرفتم و سعی کردم آروم باشم.
دستاش و محکم فشار دادم و با نگاهی جدی ولی با لحنی که سعی می کردم دلگرم کننده باشه گفتم:
-عیب نداره هیونگ...این که چیزی نیست. بالاخره یه روزی باید نشون می شدی...
هیستریک سرش و به چپ و راست تکون داد و یکدفعه بلند شد.
بدون توجه به من دست شو از دستم محکم بیرون کشید و در همین بین که داشت از آشپزخونه بیرون می رفت با حرص گفت:
-چرا کوک...عیب داره...سر تا سر این رابطه و این نشون پر از عیبِ...!
و از درگاه آشپزخونه بیرون زد.
وقتی دیگه تصویری ازش نداشتم پشت سرش بلند شدم و بیرون رفتم تا ببینمش.
به درگاه آشپزخونه شونم و تکیه دادم و با ابرو های بالا رفته به هیونگی که عصبانی طول سالن رو قدم رو می رفت؛ چشم دوختم.
جین مثل یک کتاب باز و آماده برای خوندنه...اون آدم پیچیده ای نیست. و پیچیده بودن رو هم بلد نیست. اون صافه...صاف و ساده...اون هیچ وقت یه خراش هم بر نمیداره...چون بلده. جین خودش و خیلی خوب بلده. اونقدری خوب پیچ و خم های شخصیتِ شو میدونه که هیچ وقت به هیچ ماسکی برای پنهون کردن درد هاش نیاز نداره. اون می دونه پشت هر دردی که پنهون میکنی یه خراش ناقابل روی روحت دریافت میکنی. برای همین همیشه خالیه.. خالی از خشم...کینه...و فریاد های خاموش...!
من همه اینارو ازش یاد گرفتم. برای همین میدونم که این عصبانیت خبر از هدیه دادن قلبش به معشوقشِ...!
جین با تمام وجودش عاشقشه که الان اینجوری داره براش پر پر میزنه و سینه چاک میده...
تو دلم لبخندی زدم ولی سعی کردم از بیرون چیزی رو نشون ندم.
چشمای متفکری که به زمین دوخته بودم رو بالا آوردم و به جین نگاه کردم. دستش و توی موهاش بود و بهشون چنگ زده بود که موهای خوش حالتش توی مشتش زندانی شدند. چند قدمی که همین الان طی کرده بود رو دوباره برگشت و خواست دستشو از موهاش بیرون بکشه که چشماش روی منی که دست به سینه با سری که به سمت پایین متمایل بود و به دیوار درگاه آشپزخونه تکیه داده بودم؛ قفل شد.
نمیدونم تو نگاه و صورتم چی دید که اخماش و توهم کشید و جوری دستش و از موهاش بیرون کشید که ترسیدم موهاش از جا کنده شده باشه. اون اما بی تفاوت هردو تا دستاش و به کمرش زد و ایستاد. با صورتی که به اخم زیبایی آراسته شده بود؛ بهم چشم دوخت.
وقتی عصبانی می شد لب های پفکی شو جمع می کرد. انگار هر لحظه منتظر بودن کسی روشون بوسه بکاره.
چشم هاش از حالت عادی گشاد تر می شدند وگونه هاش کمی برجسته تر از همیشه خودشون و به رخ می کشیدن.
و تمام این ها یه آدم کیوت و نشون میدادن که با اخم هایی درهم بهت خیره شده.
و تو بین جنبه ی کیوت عصبانی و بامزه ی خوردنی سرگردون می شدی.
کمی که بیشتر دقت کردم فهمیدم قیافش توی اون هودی صورتی و شلوار مشکی تنگ زاپ دارش بیش از این که ترسناک و عصبی به نظر بیاد داره به جنبه ی کیوت عصبانی نزدیک میشه که همین موضوع ناخودآگاه باعث خندم شد.
حاصلش هم صدای پر از حرص جین بود که خطاب به من با دادی که شبیه زن های بی آبروی توی خیابون بود گفت:
-کوووووووووووووک...
از شدت خنده روی زمین نشستم که همین برای آتیشی شدن جین کافی بود و کاری که همیشه در این لحظه انجام می داد رو طبق انتظار من انجام داد.
چند قدم جلوتر اومد و بدون دست کشیدن از اون استایل ایستادنش که من و کشته بود؛ عین تمام موقع هایی که از دستم حرصی میشه عمل میکنه و فارغ از زمان و مکان صداش و پس کلش میندازه و پشت سر هم بدون اینکه نفس بگیره با حرص فریاد می کشه:
-جئون فاکینگ جونگ کوک...مردک نشون شده اوزگل...دارم بهت میگم توسط یه گرگ سیاهِ فاکی نشون شدم اون وقت تنها کاری که از دستت بر میاد برام انجام بدی خندیدنه؟ مرتیکه عوضی کون گشاد...
من که آخرای خندم بود و داشتم هندل های آخرم رو میزدم ؛ با لحنش و جمله تکراری فاکینگ جونگ کوک خندم افزایش پیدا کرد.
اون اما با چشم هایی منتظر بهم خیره شد که من کم کم به خودم اومدم و خودم و جلو کشیدم.
به دیوار بیرونی آشپزخونه همونطور که نشسته بودم؛ تکیه دادم.
اشک هایی که از خنده اومده بودن رو پاک کردم و کمی که آروم شدم با پاهایی که دراز شده بود، دست هام و توی جیب هودیم فرو و صدام و صاف کردم.
موهایی که با تقلا هام روی صورتم افشون شده بودن و با تکون دادن سرم به عقب روندم. سرم و به دیوار پشتم تکیه دادم و در همون حال با شیطنت و سرگرمی چشمام و به جینی که انگار خودش هم خسته شده بود و عین من داشت به پشتی مبل رو به روم تکیه میزد؛ دوختم. مثل من پاهاش و دراز کرد و کامل نشست. وقتی نشست آخیش زیر لبی گفت و نگاهش و دوباره به دست هاش داد و مشغول بازی با دست هاش شد.
عادت نداشتم جین و این طوری ببینم. جین وقتی عصبانیه داد میزنه، وقتی میترسه فریاد می کشه، ناراحته گریه میکنه و زمان هایی که خوشحاله میخنده. جین همینه...ساده و روون و بدون راز های بزرگ...!
سعی کردم حواسش و پرت کنم.
سوالی که درگیرم کرده بود رو به زبون آوردم که با نگاهش بهم خیره شد.
-نشونت چه شکلیه هیونگ؟
جین کمی نگاهم کرد و خنده آرومی زد. در حالی که آستین دست راست هودیش و بالا می کشید با شیطنت بهم تیکه انداخت:
-مثل توی بدبخت از نا کجا آباد تا روی گردنم کشیده نشده و اصلا شکل گرگ نیست.
من با این حرفش کنجکاو شدم و از کنجکاوی کمی اخمام و توهم کشیدم ولی بدون معطلی از جام بلند شدم و به طرفش رفتم.
وقتی بهش رسیدم بالا سرش ایستادم که گل رزی رو دیدم. نشانش تماما سیاه بود. مثل من بزرگ نبود.
وقتی کف دستش و به طرفت میگرفت میتونستی از مچ دستش تا ساعدش گل رزی که به صورت غنچه و بالا رفت بود و برگ هاش دور دستش پیچ خورده رو ببینی.
همونطور که خیره به دستش بودم آروم روی یکی از زانوهام نشستم و خیلی نرم دست سفید و کشیدش رو گرفتم و با بهت و چشمایی که هنوز خیره به اون نشان بودن زمزمه کردم:
-هیونگ این محشره...
نگاهم و بالا کشیدم که لبخندش و دیدم. اون لبخند همراه با چشم هایی که درخشش عجیبی داشت نشانگر چیز خیلی مهمی بود که من تا به حال توی جین ندیده بودم...آرامش... توی همین لحظه ی پر از تنش جین آرامش داشت...و این پارادوکس زیبایی بود.
با کاری که کرد توجهم بهش جلب شد.
جین با انگشت اشاره دست دیگش آروم روی اون نشون کشید و با لحنی که احساس توش موج می زد گفت:
-آره کوک...خیلی قشنگه...
دستام و از روی دستش برداشتم و شبیه خودش به پشت مبلمون تکیه دادم و پاهام و دراز کردم.
پای راستم و روی پای دراز شدم انداختم و سرم و کج کردم که موهام روی چشمم ریختن اما توجهی نکردم. خیلی آروم برگشتم و به جین نگاهم و دوختم.
دستش و بدون اینکه نشونش و بپوشونه و روی پاش گذاشته و نگاهش به جایی از آشپزخونه خیره بود. آروم شده بود و خبری از عصبانیت و استرس قبل نبود.
که تمام اینا بیانگر کنار اومدنش با شرایط فعلی بود.
با همون احتیاطی که تو رفتارم بود به دستای جین که روی پاش بود؛ خیره شدم و نشونش و زیر نظر گرفتم.
آروم پرسیدم:
-ازش خوشت اومد هیونگ...مگه نه؟
و بعد نگام و به همون آرومی به صورتش کشیدم.
اما این بار موهام بازیگوشانه سعی در سوراخ کردن چشمام داشتن که سرمو با حرص به طرفین تکون دادم و صورتم و بالا نگه داشتم. دوباره سرم و تکون دادم.
جین تمام تقلاهام و زیر نظر داشت. برای کنار زدن موهام از دستم استفاده نمی کردم. چون از وقتی بلند شدن من بیشتر توی مغازه ام بودم و هر دفعه نمی تونستم دستم و از چرخ خیاطی بردارم و موهام و کنار بزنم.
برای همین عادت کرده بودم.
به دست های که بهم چسبونده بودم و بین پاهام بودن اعتنایی نکردم. بی توجه به تک خنده ی آروم جین دوباره سرم و تکون دادم و این دفعه بدون مزاحمت موهام، بهش خیره شدم.
بی توجه به لبخند عریض و دندون نمای جین با جدیت و نتیجه گیرانه در حالی که پاهام و گهواره وار تکون می دادم گفتم:
-جین من و تو چند ساله داریم با هم زندگی میکنیم. تو تمام این سال ها آدم های زیادی بودن که میخواستن نشونت کنن اما نشد. هم من و هم تو خوب میدونیم که نشونه گذاری چیزیه که دو طرفه اس. یه چیز فرای تصورات من و توئه. خیلی ها نشون رو یه محدودیت میبینن و فکر میکنن قراره نشون زندگی شون و خراب کنه اما من و تو خوب میدونیم نشون چیزیه که مارو به آرامش می رسونه. چون این ماییم که انتخاب میکنیم و انتخاب میشیم. اون گرگ سیاه تورو انتخاب کرده و وقتی...
حرفم و قطع کردم و بدون توجه به نگاه جین که خیره حرکاتم بود؛ دست هام از بین پام بیرون کشیدم.
دستی که روش نشون داشت و با دست راستم و دست دیگه اش رو با دست چپم گرفتم و روی دست نشون دارش گذاشتم. بدون برداشتن دست هام به گره دست هامون خیره شدم.
این دفعه بدون اینکه نگاهم و به چشم هاش بدوزم به نشونش نگاه کردم. همونطور که مشغول بازی با انگشت هاش بودم با مهربونی ادامه دادم:
-و وقتی این نشون روی دستت ظاهر شده، پس حتما روی دست اونم همچین نشونی هست هیونگ...
نگاهم و از دستش گرفتم و به چشم هاش دادم و بازی با دستاش و فراموش کردم.
دست راستمو بلند کردم و روی شونه اش گذاشتم و فشارش دادم.
اما این بار خود جین بود که دستم از روی شونه اش برداشت و توی دو تا دست هاش گیر انداخت و دوباره اون ها رو روی پاش گذاشت.
با این تفاوت که این دفعه اون به دست هامون خیره بود و باهاشون بازی می کرد.
با صدام توجهش و به خودم جلب کردم و با محبت گفتم:
-اون گرگ سیاه هرجا باشه برای بردن جفتش میاد هیونگ...
کامل به طرفش برگشتم و رو به روش نشستم.
دوباره برای اطمینان بیشتر فشاری به دست هامون دادم و این دفعه با کمی تشویش به جینی که از اون موقع ساکت بود خیره شدم و با کنجکاوی و دلسوزانه گفتم:
-هیونگ...تکلیفت و با دلت مشخص کن. می خوایش یا نه؟
سرم و کمی پایین تر بردم و به جین نگاه کردم و منتظر تایید یا ردش شدم.
جین با لبخندی که اثرش تا چشم هاش هم رسیده بود با لحن خوشحالی گفت:
-کوک من ازش خوشم نمیاد...
لب هاش و با زبونش تر کرد و با شوق بیشتری گفت:
-من احساس میکنم عاشقشم کوک...
سرش و تند تند به طرفین تکون داد و باقاطعیت سرش و بالاتر آورد که منم سرم و بالا آوردم و نگاش کردم.
با همون جدیتی که توی نگاهش بود گفت:
-نه کوک...من قطعا عاشقشم...من از اون چال لپ هاش وقتی که معلوم میشه خیلی خوشم میاد. وقتی بیشتر عاشقشون میشم که خودم دلیل خنده هاشم...من فقط عصبانی بودم از خودم...از اون...احساس میکردم که این حس منه فقط...فکر می کردم این یه حس یه طرفه اس...اما تو راست میگی...نشون وقتی ظاهر میشه که هر دو طرف از حسشون مطمئن باشن...و این یعنی...
این دفعه اما با ذوق نگاهم کرد و با لبخندی که سعی در جمع کردنش داشت لب هاش و یه بار به صورت کامل تو دهنش کشید و یک دفعه به بیرون شوتشون کرد.
با لحنی که به دنبال تائیدی از من بود و چشم هایی که دو دو میزد ازم پرسید:
-اونم عاشقمه کوک نه؟ اونم حس من و داره...اینطور نیست؟
قیافش عین بچه ها شده بود. با چشم هایی که پشت سرهم شاهد پلک زدنشون بودم؛ نگاهم میکرد و دنبال جواب بود.
با خنده و دست هایی که توی هم گره کرده بودیمشون خندیدم و عین خودش با شوق گفتم:
-همین طوره هیونگ...بالاخره یکی سرش به سنگ خوردو عاشقت شد.
اون که تو فاز بود با این حرف من بادش خوابید و دستش و از دستم با حرص بیرون کشید. با اون پاهای درازش لگدی به رونم زد که خنده ام بیشتر شد. ازجاش بلند شد و با حرص در حالیکه به طرف آشپزخونه می رفت غرید:
-انگار نه انگار من هیونگشم...دونسنگ هم دونسنگ های قدیم...جوری با من حرف میزنه انگار خودش هیچ وقت بزرگ نمی شه... فکر میکـ...
دیگه صداش و نشنیدم.
بعد از اینکه جین از جلوی چشمام محو شد تنها صدای بهم خوردن ظرف ها از آشپزخونه میومد که فهمیدم رفته شام بپزه.
بی توجه بهش دستام و توی هم گره کردم و پشت سرم بردم. اون ها رو زیرگردنم قرار دادم و طاق باز روی زمین خوابیدم. همونطور که به سقف خیره بودم زیرلب در حالیکه لب پایینم و میجویدم با چشم های ریز شده گفتم:
-جفت من الان کجاست؟ اصلا جفتی دارم؟ چرا احساس میکنم دلتنگ کسی ام که حتی از وجود داشتنش هم مطلع نیستم؟
*********************************************
با لگد هایی که جین به پام می زد با غرغر بلند شدم دیدم که عین عجل معلق بالا سرم دست به سینه و خوشتیپ ایستاده.
همونطور که سرم و می خاروندم و خمیازه کشان پاهام و از تختم پایین میذاشتم به جینِ ترگل ورگل با چشم های خمار از خوابم خیره شدم. منگ میزدم و هنوز خوابالود بودم.
جین مثل وقت هایی که یکی اتاقش و کثیف کرده با خشمی که سعی در فرو خوردنش داشت و صدایی که انگار داشت کنترل می کرد تا هوار نشه با انگشت تهدیدی که به سمتم گرفته بود گفت:
-جئون فاکینگ جونگ کوک برای آخرین بار دارم بهت اخطار میدم یا همین الان عین یه گرگ متشخص بلند میشی و آماده میشی یا من می دونم و تمام اون شکلات و شیرموز هایی که گوشه گوشه این خونه از ترس من قایمشون کردی.
با شنیدن غذا های مورد علاقه ام نور به چشمام و عقل به سرم برگشت.
کمی هوشیار تر نگاش کردم. وقتی موقعیت و درک کردم بلند شدم.
دیدمش که دوباره دست به سینه خیره به منه...
شلوار جین مشکی شو که خیلی جذب بود و وقت هایی که میخواست دلبری کنه به قول خودش، همراه با لباس مردونه سفیدش پوشیده بود و کفش های چرم اصلش که از تمیزی برق میزد پاش کرده بود.
دستم و زیر لباس خوابم بردم و تا اواسط سینه ام بالا کشیدم تا تنم و بخارونم که خمیازه ی دیگه ای همین بین کشیدم.
صدای جین که پر از حرص بود به گوشم رسید:
-فاک! جونگ کوک سر صبحی اون سیکس پک های لعنت شده ات رو به رخم نکش و دهنت و که بوی سگ مرده میده رو برام باز نکن.
و بعدش منی بودم که به طرف روشویی هل داده شدم و غرغر های زیرلبی جین...
*********************************************
دلیل تمام شیک پوش بودن جین و غرغر های سر صبحش و بیدار کردن من از خواب نازنیم فقط و فقط و فقط یه دلیل داشت.
اونم اون گرگ سیاه کوفتی و گشاد جین بود که به خودش زحمت نداده بود تا دنبال جفتش بیاد؛ بلکه چند تا غول پیکر از همه جا بی خبر رو سراغ جین فرستاده بود که هیچکدومشون نمی دونستن جین جفت اون مردکِ نه من...!
برای اطمینان و خدایی نکرده مکدر شدن خاطر رئیسشون هر دوتامون رو سوار ماشین کردن تا به خدمت آقا برسونند.
از حرص داشتم منفجر می شدم. اما با دیدن خوشحالی جین سعی کردم خونسرد باشم.
هودی طوسی مو تنم کردم با شلوار زاپ دار تنگ مشکیم. البته با این تفاوت که این دفعه شبیه دیوونه ها زیر هودیم یقه اسکی نپوشیدم تا نشونم و پنهون کنم. با جین به این نتیجه رسیدیم حالا که با پای خودمون داریم میریم تو دهن شیر بهتره فکر کنند که من جفت دارم.
سرم و تکون دادم و آب دهنم و با استرس قورت دادم.
موهام و با تکون دادن سرم مجبور به عقب نشینی کردم.
توی دلم آرزو کردم که ای کاش نشون منم شبیه نشون جین بود یا حداقل جایی باشه که دیده نشه ولی حیف...!
حیف که آرزویی بیش نبود.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به نشون گرگم فکر کردم.
نشون من یه گرگ خیلی بزرگ به صورت نشسته و در حال زوزه کشیدن بود. به طوری که سر گرگ زوزه کش تا اواسط گردنم کشیده می شد و برای همین مجبور بودم یقه اسکی بپوشم.
باید بگم وقاری که توی گرگ بود و دوست داشتم. دندون هایی که برای زوزه کشیدن روی گردنم خودنمایی می کردن بیش از حد چشم گیر بودند.
سینه سپر شده گرگ دقیقا تمام سینه ی راستم رو پوشونده بود و دوتا دست های جفت شده گرگ به صورت ایستاده اش دقیقا بالای نافم بود که موقعیت پاهاش پشت دمی که به دورش به صورت نیمه پیچیده بود؛ نامشخص بود.
و اما دم دراز گرگ دست از بازیگوشی بر نداشت و برای نشون دادن عظمت و قدرتش از لگنم پایین می اومد و وقتی به اوایل قسمت داخلی رونم رسید؛ از جلوه گری دست برداشت.
به قول جین نصف بدنم سیاه بود اما من دوسش داشتم. درسته که خیلی وقت ها هم برای بزرگ بودنش و هم برای کشیده شدنش روی گردنم اون جفت ندیده ام و سرزنش می کردم ولی یه جورایی بهش افتخار هم می کردم. چون نشونم خیلی خاص بود.
وقتایی که خودم و لخت توی آینه ی بخارگرفته حموم می دیدم از همچین چیز سکسی که روی بدنم بود؛ لذت می بردم.
تو همین افکار بودم که با سیخونک جین به واقعیت برگشتم و دوباره استرس وجودم و فرا گرفت اما من برعکس جین کتاب گشوده نبودم و تمام استرسم و پشت ماسک بی تفاوتی پنهان کردم.
بی توجه به عمارت رو به روم از لیموزین مشکی رنگ بیرون اومدم.
*********************************************
مثل عروسک کوکی پشت سر نگهبان های غول پیکر که هردفعه توی قسمتی از این عمارت دراندشت تعویض میشدن راه افتاده بودیم که به سالن بزرگی رسیدیم.
نگهبان داشت از پله ها بالا می رفت که ناگهان صدایی اومد:
-کجا با این عجله نگهبان؟
نگهبان به طرفی تعظیم کرد که ما به همون طرف برگشتیم.
دست هام تو جیب هودیم بود و با چهره ی بی تفاوتی به سمت صدا نگاه می کردم.
تموم این اتفاقا در حالی می افتاد که میتونستم تنش جین رو حس کنم. اما دلیلش برام واضح نبود پس بیخیال زیر نظر گرفتن جین از گوشه ی چشمم شدم و به مردی که توی کت شلوار قرمز جذابی روبه رومون بود؛ چشم دوختم. مرد هر دوتا دستاش و توی جیب های شلوارش فرو کرده بود و من و جین و با نگاهی موشکافانه زیر نظر گرفت.
به جین نگاهی انداختم که اونم همزمان به من نگاه کرد. از نگاه جین چیزی سر در نیاوردم.
با اخم هایی که کمی درهم بود دوباره سرم و برگردوندم و به اون مرد قرمز پوش جذاب با پوستی برنزه خیره شدم.
مشغول ارزیابی همدیگه بودیم که با صدای نگهبان توجه هرسه مون به اون جلب شد:
-با عرض پوزش کیم کای شی ولی مجبورم هرچه زودتر آقایون رو پیش مدیر کیم ببرم.
فردی که کیم کای نامیده شده بود انگار موضوع جالبی پیدا کرده بود.
با نگاهی که سرگرمی توش موج می زد چند قدم دیگه ای جلو اومد که تونستم واضح تر ببینمش اما اون بی توجه به نگاه های نگران نگهبان اول به من و نشانم خیره شد و با ابرو های بالا رفته و نیشخند خطرناکی به جین...!
همونطور که قدم به قدم از من دورتر و به جین نزدیک تر می شد؛ با استایلی که نشون دهنده هیکل ورزشکاریش بود ، مرموزانه گفت:
-داری برای کدوم یکی از کیم ها میبری شون نگهبان؟
موقعیت ایستادنمون جوری بود که من پشتم به در ورودی بود و جین سمت راستم و چند قدم جلوتر از من...یعنی اوایل پله ها ایستاده بود.
جین به قدری ازم دور بود که نتونم در مقابل خطر اون و پشت خودم بکشم. کای دقیقا جلوی جین بود و من میتونستم نیمرخ هردو رو ببینم.
استرس و دودلی توی حرکات نگهبان های اطرافم به قدری مشهود بود که فهمیدم اون ها هم نمیدونند الان دقیقا باید از چه کسی اطاعت کنند.
کای حین حرف زدنش به جین رسید و دست چپش و بالا آورد تا زیر چونه جین بزاره. با دیدن این صحنه نتونستم خودم و کنترل کنم و با صدایی که بی تفاوتی و سرمای خاصی توش موج میزد خطاب به مردی که دستش به چونه ی جین نرسیده بود گفتم:
-بهتره دستت بهش نخوره...!
با این حرفم جین دست هایی که کنارش مشت شده بود رو باز کرد و نفس حبس شده اش رو با صدا بیرون داد. درحالیکه داشت آب دهنش و قورت می داد با ترس بیشتری بدون تکون دادن بدنی که منقبض شده بود؛ صورتش و به طرفم برگردوند و فقط با نگاه هشدار دهنده ای نگام کرد.
کای با صدام نگاه میخکوب شده اش و از چشمای جین برداشت و بدون توجه به حالت جین نگاهش و به جایی از پشت سر جین دوخت.
سرش و چند بار خونسردانه بالا پایین کرد و بعد از چند دقیقه کامل به طرف من برگشت.
دستی که داشت به سمت چونه ی جین می رفت و نرسیده بهش پایین آورد. اما اواسط راه دوباره بالا برد و با انگشت اشارش گوشه ابروش و خاروند و در همون حال زبونش و روی دندون نیشش کشید و بهم خیره شد.
دست شو پایین آورد و توی جیبش فرو کرد و زبونش و یه دور دور تا دور لبش کشید و به داخل دهنش برد و لب هاشو بهم جفت کرد. در همون حال از بالا تا پایین یه دور کامل نگاهم کرد.
دستام توی جیب هودیم مشت و از استرس عرق کرده بود.
با فک قفل شده ام و چشمایی که سعی در حفظ بی تفاوتی داشت بهش خیره شدم.
پوزخندی زد و با صدایی که پر از تمسخر بود این دفعه به طرف من گام برداشت و گفت:
-آلفات بهت نگفته نباید با یه گرگ سیاه که دست بر قضا آلفا هم هست در بیوفتی بانی کوچولو؟
بهم رسید و جفت تنم ایستاد. خیلی نرم کمی خودش و خم کرد تا هم قدم بشه. در همین بین وجب به وجب صورتم و با نگاهش زیر نظر گرفت.
نگاهم و از چشماش گرفتم و به جایی از پشت سرش دوختم.
می ترسیدم قدرتش چیزی باشه که با چشم هاش بتونه ازش استفاده کنه.
نفساش به پوستم می خورد و این برام یه جورایی تعفن آور بود.
قلبم از استرس تند تند می زد. اون یه آلفا بود. حالا می فهمم چرا جین داشت با نگاهش بهم هشدار می داد و جلوش سکوت کرده بود.
اون نمی خواست جلوی یک آلفای دیگه در بیاد چون برای جفتش دردسر درست می کرد.
من اما با بی عقلی تموم دارم سرم و به باد میدم. اگه کار به جاهای باریک می کشید باید آلفام میومد و قضیه رو حل می کرد.
و من باید آلفام و از سر قبر نداشته ام پیدا می کردم؟!
این دفعه بیشتر از هر موقع دیگه حالم از خودم به خاطر تشخیص ندادنم بهم خورد. من تحت سلطه هیچ آلفایی نمی رم اما جین چطور؟
همون لحظه که طرفش رفت و جین نفسش و حبس کرد باید می فهمیدم. اگه میخواست از قدرت آلفایی تحت سلطه بردن یک امگا استفاده کنه و اون روی من اثر نکنه اون وقت...اون وقت بهتره بمیرم تا بفهمند یه امگا یا بتای عجیبم با یه نشون بی صاحب عجیب تر...!
تو همین افکار بودم و داشتم زیر سنگینی نگاهش جون می دادم که ناگهان نوازش ظریفی رو روی گردنم...دقیقا روی نشانم حس کردم.
با این کارش توی جام از شوک کمی تکون خوردم.
با خشم بی سابقه ای که دست خودم نبود دستام و از جیب هودیم در آوردم و کنار پام مشت کردم. با چشم هایی که از حرص دو دو میزنند سرم و برگردوندم و به چشم هاش زل زدم.
بی خیال تموم حرف هام در اون لحظه با خودم شدم و با خشم غریدم:
-دستای کثیفت و بهم نزن آلفا...!!!
با نگاهی که توش تفریح موج می زد؛ نگاهم می کرد.
پوزخند روی لبش کم کم محو شد و به جایی که تقریبا می شد گفت پشت سرم بود؛ خیره شد.
حالت چشماش کمی کینه توزانه شد. فکش تکونی خورد که نشان از سابیدن دندوناش روی هم بود.
من خیره به اون بودم و پر از خشم...
اون هم پر از کینه خیره به پشت سرم بود.
حتی صدای مردونه ای که پر از قاطعیت بود، مجبورمون نکرد از اون حالتمون در بیایم.
-بهتره زیاد گرد و خاک نکرده باشی کای چون اصلا خوش ندارم بفهمم اولین روزی که جفتم اینجا اومده یه آلفای کله شق براش شاخ و شونه کشیده...!
و در همون حینی که داشت حرف میزد از کنارم گذشت و به جینی که ساکت و صامت اون گوشه وایستاده بود و از استرس رنگش پریده بود؛ رسید.
دستش و دور کمرش حلقه و به خودش نزدیک ترش کرد.
اون مرد به کای خیره بود اما نه کای و نه من از اون پوزیشن خارج نشده بودیم.
جین و جفتش یه جایی پشت کای بودن که آلفاش بعد از دقایقی دست از دیدن کای کشید و باهم به جایی از پشت سرم خیره شدن.
گرمای بدن کسی رو پشتم حس می کردم داشت بهم نزدیک ترمی شد اما توجهی بهش نشون ندادم.
به مرد قرمزپوشی خیره شدم که علت انقباض ماهیچه هام بود.
نمیدونم چه حسی بود اما از وقتی به نشونم دست زد انگار که به من تجاوز کرد...
تمام سنسور های بدنم التماس می کردن که این مرد و با دستام خفه کنم.
نفس هام صدا دار بیرون می اومدند و سینه ام از حرص با سرعت بیشتری بالا پایین می شد. چشمامم فقط خیره به اون بودند.
با دندون های بهم چسبیده با حرص وافری بدون برداشتن نگاهم از چشم هایی که هدفشون من نبودم؛ زیر نظر گرفتمش و با فریاد کنترل شده ای گفتم:
-تو حق نداشتی به نشونم دست بزنی!
کای که حالا انگار باز هم من براش تبدیل به یه تفریح شده باشم نگاهش و از پشتم گرفت و با ابروهایی بالا رفته بهم نگاه کرد.
کمی که گذشت سرش و کج کرد و با تمسخر به من زل زد و گفت:
-فکر نمی کنم دست زدن به نشان یه گرگ سفید آلفا جرم باشه...!
ناخون هام و تو دستم فرو کردم و با چشم هام که از خشم تاریک شده بودند و دلی که داشت می سوخت از مظلومیت آلفایی که نبود؛ بی حرف چشمام و توی چشماش کوبیدم.
میتونستم زوزه ی پر از خشم آلفام و که یکی دیگه به جفتش دست زده رو تصور کنم.
درسته که تا حالا ندیدمش و از وجودش حتی مطمئن نیستم اما تا ابد به جفتم وفادارم...حتی اگه نبینمش...حتی اگه نباشه!
من در همه حال جفت اونم و تنها آلفایی که میتونه لمسم کنه آلفای خودمِ...!
نمیدونم قیافه ام چطور بود که جین با نگرانی اسممو صدا زد اما من بهش توجه نکردم و با چشم هایی که پر از اشک بود و تمام بدنی که از عصبانیت به لرزه افتاده بود به مردی که با تمسخر نگاهم میکرد؛ خیره شدم.
بدون توجه به جا و مکان و حتی آلفا بودن فرد روبه روم مثل یه گرگ زخم خورده هوار زدم:
-چطوووووور جرات کردی به نشون آلفام دستتتتتتتتتتتتتتت بزنیییییییییییی؟‍!
و سینه ای که از خشم بالا پایین میشد و اشکی که از چشمم چکید و دستانی که داشتن توسط ناخون هام سوراخ می شدن با حس نزدیک تر شدن گرمای پشتم و رایحه ی آلفایی که استشمام کردم به کلی فراموش شد.
من یه رایحه حس کردم. من بوش و حس کردم. بوی یه آلفا...!
نمیدونم چی شد که احساس کردم زیر پام خالی شد و چشمام سیاهی رفت. و من توی تاریکی مطلقی غرق شدم.
*********************************************
صدایی میومد که نمیتونستم تشخیص بدم فقط کمی احساس بی حالی میکردم بدون این که درکی از موقعیتم داشته باشم آروم ناله ای کردم.
چشمام و باز کردم و با نوری که تو چشمام خورد دوباره پلک هام و باز و بسته کردم. در همون حال هم سعی کردم بشینم.
چشمام به نور کمی که تو اتاق بود؛ عادت کرد.
وقتی که به طور کامل تونستم روی کاناپه بشینم؛ چشمام و به میزی که جلوم بود دوختم.
تلاش کردم چند بار پلک بزنم تا بتونم همون تاری کمی که به وجود اومده رو از بین ببرم.
سرم و به چپ و راست تکون دادم که موهای بلندم توی صورتم ریخت ولی توجهی نکردم و سرم و بین دست هام گرفتم و آرنج هام و روی جفت زانوهام گذاشتم و سرم و به دست هام تکیه دادم.
کمی صبر کردم تا حالم سر جاش بیاد که رایحه ی عجیبی زیر بینی ام پیچید.
اونقدری بی حال بودم که توجهی نکنم.
اما دقایقی بعد صدای قدم های محکمی که نشون از قاطع بودن فرد داشت روی زمین کوفته شد و هر لحظه این صدا به من نزدیک تر می شد.
ولی من باز هم عکس العملی نشون ندادم.
یک جفت کفش براق مشکیِ مردونه با شلواری که خط اتوش زیادی تیز بود جلوی چشمام قرار گرفت.
نمی خواستم سرم و تکون بدم چون می ترسیدم سرم گیج بره.
اما مرد روبه روم باز هم بی خیال نشد و از موقعیت قرار گیریش فهمیدم که روی میز نشست و دست هاش و توی هم گره کرد. مثل من آرنج دست هاش و روی زانو های پاش گذاشت.
تمام اینا چیزی بود که در معرض دیدم قرار گرفت.
دستام و از دور گردنم جدا کردم و روی رون پام گذاشتم. سرم و آروم بلند کردم که سرم تیری کشید که مجبورشدم چشمام و ببندم و اخمام و توی هم بکشم.
تیر دوباره ای که سرم کشید مجبورم کرد که گردنم و کمی بکشم و به سمت چپ خم کنم.
در همون حال دوباره از درد ناله کردم:
-آههههه...
برای جلوگیری از ناله ی بیشتر اخم هام و تو هم کشیدم و لب هام و گاز گرفتم. از ترس تیرکشیدن دوباره ی سرم موهایی که روی چشمم افشون شدن رو نادیده گرفتم و تصمیم کوتاه کردنشون رو به بعد موکول کردم.
دست راستم و روی گردنی که نشون روش خودنمایی میکرد گذاشتم و در حالی که گردنم و ماساژ می دادم، چشمام و باز کردم.
با اخمی که توی صورتم نشسته بود نگاهم و به سمت اون مرد سوق دادم که ناگهان چشمام جایی حوالی اون دستمال گردن قرمز گلدارش گم شد.
گردن کشیده اش که زیادی داشت عشوه گری می کرد با اون نشونی که دقیقا شبیه نشون من بود؛ تزئین شده بود.
با شوکی که بهم وارد شد لب هام و از چنگ دندون هام بیرون کشیدم و چشم هام بیش از پیش باز شدند.
دستی که در حال ماساژ دادن گردنم بود اسلوموشن وار پایین افتاد.
با نفس هایی که به شماره افتاده بودن به اون نشون خیره بودم...
بی توجه به مرد خودم و جلو کشیدم و آب دهنم و قورت دادم که مطمئن بودم سیبک گلوم خبر از تشویشم داد.
خودم جابه جا کردم اما دیدم موقعیتم مناسب نیست. برای همین باز هم حربه ی نادیده گرفتن مردی رو که سنگینی نگاهش به شدت روم حس می شد رو درپیش گرفتم و پاهام و جفت کردم و بین پاهای مرد قرار دادم تا تسلط بهتری روی اون نشون داشته بودم.
امان از منِ کنجکاو که به ابروهای بالا رفته و پوزخند گوشه ی لبش دقت نکردم و مثل خرگوشی که توی چنگال شیر گیر می افته خودم، خودم رو اسیرش کردم.
دست چپم و خیلی نرم بالا آوردم و با لب های نیمه بازم که از بینشون نفس می کشیدم به نشونش که کپ نشونم بود، خیره شدم.
آروم دست چپم و روی چونه مردونه اش که خوش تراش هم بود؛ گذاشتم. مثل شئ شکستنی که ترس از نابودیش داشتم خیلی آروم به طرف مخالفش سرش و هدایت کردم.
اون هم بدون هیچ مخالفتی سرش و چرخوند و کمی گردنش و کشید که دندون های گرگ و پوزه ی زیباش خودی نشون داد.
آروم دست راستم و روی شونش گذاشتم و لب های خشک شده ام و با نوک زبونم تر کردم.
بالاخره جفتم و دیدم.
نشونش با چیزی که روی گردنم بود مو نمی زد.
و این یعنی دیگه احتیاجی به قایم کردن نشونم نیست.
من آلفام و پیدا کردم.
از شوق کمی لرزیدم که حسش کرد و کمی سرش و چرخوند.
شونه اش که توی دستم بود و فشار دادم و نفسام کمی تند تر از حالت عادی شد.
همونطور به نشونش خیره بودم که سرش و کاملا به طرفم برگردوند.
با برگردوندن سرش انگار پرده ای که پس از پایان نمایش کشیده میشه رو کشیدن.
سرخورده از ندیدن نشان مورد علاقه ام برای نشون دادن اعتراضم لب هام و بازتر کردم تا چیزی بگم.
با لب های نیمه بازم گردنم و به طرفش خم کردم که صورتش دقیقا توی یک وجبی صورتم قرار گرفت.
حتی کمتر....
موقعیتی که من توش بودم خیلی...
نمیدونم درک درستی نداشتم فقط چشمم توی چشمای نافذ و سخت مرد روبه روم میخکوب شد...
لبم درست رو به روی لباش بود و اتصالشون فقط به یه مو بند بود.
به خاطر حالت کج سرم و دستی که رو چونش بود اگه کسی مارو از پشت می دید فکر می کرد ما داریم هم و می بوسیم.
ولی من فقط نگاهم توی چشم های تند و تیز آلفام خیره بود.
نفس هام مقطع شده بود و قلبم تند تر از حد معمول میزد.
قفسه سینه ام بدون ریتم خاصی بالا و پایین می شد.
اون با چشم هایی که انگار درحال صید شکارش بود بهم خیره شد. مردمک چشم هام از طرز نگاه کردنش لرزید.
با قرار گیری دست راستش روی دستی که زیر چونش بود لرز عیانی کردم که نیشخندی زد.
دست دیگش و روی شونه ام گذاشت و کمی من و عقب داد.
اون دستی که توی دستش بود رو روی رون لختم گذاشت.
ولی دستش و بر نداشت.
و من هم دستی که روی شونه اش بود و برنداشتم.
توی دلم تموم کائنات و برای دور کردنم از خودش شکر کردم. چون فکر کنم روزی از ذهنمم نمی گذشت که انقدر میتونم منحرف باشم.
اصلا تو حال و هوای خودم نبودم.
وگرنه باید دستم و از روی شونه اش بر می داشتم. اما الان درگیری های ذهنیم زیاد بودند.
تمام اجزای صورتش و از نظرم گذرونده بودم.
موهای مشکیش که روی صورتش ریخته شده بود به گیرایی چشم هاش می افزود.
و اون لب های زیبا و برجسته اش بیش از اندازه دلبری میکردن...
من غرق دیدنش و زیر نظر گرفتنش بودم که صدای مردونه و خاصش من و مجبور کرد از دیدن گونه های زیباش دست بکشم و به لب هایی که اجازه خروج اون نوای بهشتی رو دادن خیره بشم.
-چند وقته که اون نشون روی بدنته؟
لعنتی...صداش داشت با من چیکار می کرد؟
آروم سرم و تکون دادم و کلافه نفسم و بیرون دادم و نگام و ازش گرفتم و به میز کارش دادم که یه خورده عقب تر از مبل ها بود.
داشتم سعی میکردم با نگاه نکردن بهش خودم و کنترل کنم.
اما دستش و که چونه ام و گیر انداخت و به طرف خودش برم می گردوند و حس کردم.
همراه با چونه ام، چشمامم گیر کرد.
داری باهاک چیکار می کنی آلفا؟
چرا انقدر صورت هامون بهم نزدیکه؟
میشه ببوسمش؟!


***
با تشکر از ویل 🤍✨
وگرنه عمرا این تکرارشدن پارت اول رو درست می‌کردم

Hidden BadgeWhere stories live. Discover now