Part 10

24.9K 2K 141
                                    

-تی شرتت و در بیار.
با تعجب نگاهش کردم و با بهت و طمأنینه تی شرتم و در آوردم.
الان چیکار می خواد کنه؟
یه زانوش و خم کرده و روی تخت گذاشت. زانوی پای دیگه اش به رونم برخورد کرد.
سرم و سمتش برگردوندم که چیز گرمی رو روی کمرم حس کردم.
از حس خوبش چشمام بسته شد و ناله ای کردم:
-آهع...
فهمیدم که کیسه ی آب گرمی پشتم قرار داده.
از این همه توجهش به وجد اومدم.
آخه چرا انقدر خوبی؟‍!
کمی که به اون حس گرما عادت کردم چشم هام و باز کردم که تهیونگ و با یه اخم که به پشتم زل زده؛ دیدم.
دقیقا اون طرف از شونه اش که نشون داشت از لباسش بیرون بود.
ترقوه و گردن کشیده اش کاملا توی چشمم بود.
می دونستم تقصیر خودمه.
خودم اگه تهیونگ و توی همون وضع با یکی می دیدم اعصابم خورد می شد.
حالا اگه یه آلفا باشی اونم از نوع سلطنتی دیگه چقدر باید این حس برات قوی باشه!
مثل خودش عمل کردم.
یه دستم و بالا آوردم و روی نشونش گذاشتم. آروم با انگشت اشاره ام مشغول نوازش پوزه ی گرگ شدم.
با لحنی که می دونستم تهیونگ ازش خوشش میاد صداش زدم.
نرم و آرامش دهنده...!
-لاو؟
نگاه تهیونگ بدون تغییری توی وضعیت سرش توی چشمام کشیده شد.
دلم تهیونگ خودم و می خواست نه این آدم سرد و جدی و...
انقدر به خودش بد عادتم کرده بود که احساس می کنم لوس شدم.
لبخند نرمی زدم و در حالی که به نوازش نشونش ادامه می دادم به چشماش نگاه کردم.
دلجویانه گفتم:
-ببخشید!
فقط پلک می زد.
گرگی که داشت آروم می شد و حس کردم. برای همین ادامه دادم:
-جین هیونگم نیست تهیونگ. اون خانوادمه...برادرمه...خواهرمه...همه چیمِ...جین کسیه که توی هر لحظه ای پشتم بود. به لوده گری هاش نگاه نکن برای من توی اون روزا حکم کوهی و داره که پشتم بهش گرم بود.
کمی اخم هاش توی هم رفت که سرم و کج کردم و گفتم:
-اینارو نمی گم تا کارم و توجیح کنم. اینا رو میگم که جایگاه جین و توی زندگیم بدونی و قبولش کنی. میدونم چطور نگاهش می کنی اما اگه اون نبود هیچ وقت جونگ کوکی هم الان پیشت نبود.
رایحه اش مثل خودش بود و گرگش آروم...اما صورتش همون بود.
این یعنی آلفای مغرورم قانع شد اما راضی نه!
لبخند پر رنگ تری زدم که بلند شد و دستم از روی تنش افتاد.
تیشرتم و دوباره پوشیدم که برق خاموش شد.
تمام حرکاتش و زیر نظر گرفتم که دیدم کیسه ی آب گرم و توی آشپزخونه گذاشته و داره به سمت تخت میاد.
روی تخت دراز کشید و ساعد دست چپش و روی چشم هاش گذاشت.
توی دلم قهقه ای زدم. فهمیدن اینکه حتی گرگ های سلطنتی هم سر جفتشون ناز میان کار سختی نیست.
شیطون شدم و لباسش و بالا دادم. سرم و از داخلش رد کردم و از یقه اش بیرون دادم.
از تهیونگ هم به خاطر انتخاب همچین لباسی ممنون شدم.
دستام و پهلوش گذاشتم و چونم و روی سینه اش...
کاملا روی تهیونگ پهن بودم.
صدای مردونه و سختش اومد:
-سنگینی کوک...بلند شو از روم.
با دست هام پهلوش و قلقلک دادم که ساعدش و برداشت و با اخم نگام کرد.
با شیطنت گفتم:
-إإإإ...قلقلکی نیستی؟ چه حیف!
پر جذبه صدام کرد:
-جونگ کوک!
-عاشقتم.
بدون هیچ ری اکشنی بهم زل زد و من با مهربونی و بی شیطنت نگاهش کردم.
سرم و کمی کج کردم و با لبخند واقعی بدون هیچ صدایی لب زدم:
-دوست دارم.
اخمش باز شد.
ولی صورتش هنوز سرد و جدی بود.
سرم و به سمت دیگه ای کج کردم و با همون لحن گفتم:
-دیگه بغل هیچ کس جز تو نمی رم. قول!
سرش و عقب داد که سرم و از لباسش بیرون آوردم و خودم و روش کشیدم. دست هام و کنار سرش ستون کردم و از بالا بهش خیره شدم.
دیدم چیزی نمی گه که با چشم های گشاد شده گفتم:
-بابا وا بده دیگه تهیونگ.
ابروش و بالا انداخت و با لحن نرمی که در تضاد با سرمای صورتش بود گفت:
-اینجوری حرف زدنم بلدی؟
به حرفش محل ندادم و با لبخند گفتم:
-دلخوریت رفع شد؟
کمی نگاهم کرد که دستش و پشت گردنم حس کردم.
به سمت پایین هلم داد که سرم و روی سینش گذاشتم و دستم و دورش حلقه کردم.
محتاطانه پرسید:
-کمرت بهتره؟
با آرامشی که از حضورش گرفته بودم گفتم:
-اوهوم!
-می دونستی توی حموم خوابت برد؟
-اوهوم!
با دستش داشت گردنم و ماساژ می داد که چشم هام خمار شد.
-تحمل یه دور بیشتر نداری.
با صدای خواب الودی گفتم:
-دفعه ی بعد میذارم هتریک کنی.
سینه اش لرزید که از خنده اش بین خواب و بیداری لبخند زدم و بی توجه به حرفش خوابیدم.
-حتما با دور اول بقیه اش و باید تو خوابت برم.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
با صدای کسی که صدام می کرد به سختی چشمام و باز کردم.
دستش توی موهام نوازش وار کشیده می شد و برام بیش از حد دلنشین بود.
-جونگ کوک! باید زودتر بیدار شی پسر خوب!
کمی نق زدم و چشمام و آروم باز کردم که چشمام به همون پسر توی پارک خورد.
لبخندی بهم زد و زمزمه کرد:
-من توی تراس منتظرتم یه چی بپوش بیا.
داشت بلند می شد که آروم تر به تهیونگ اشاره کرد و گفت:
-فقط مواظب باش آلفات بیدار نشه!
منگِ خواب نگاهش کردم.
ذاتا کنجکاو نبودم اما به خاطر فهمیدن جواب سوال هام مجبور بودم از جام بلند شم.
دست تهیونگ دورم حلقه بود و سرش پشت گردنم...
گرمی نفس هاش که به پشت گردنم حالا که بیدار بودم؛ می خورد مور مورم می کرد.
یه پاش هم روی پاهام بود و کاملا قفلم کرده بود.
آروم آروم در تلاش بودم بیرون بیام از زندانی که توسط دست و پاهاش برام ساخته که نگاهم به جیمین افتاد.
داشت به من و کارام می خندید.
با دستش یه حرکتی زد که ناگهان من از تخت پرت شدم و توی بغل تهیونگ به جای من یه بالش ظاهر شد.
با تعجب از پایین تخت به تهیونگ بالش به بغل نگاه می کردم.
بی سر و صدا از سرجام بلند شدم و به طرف تراس راه افتادم.
در همین بین هم کاپشن چرمی تهیونگ و گرفتم و به تن کردم.
بیرون که رفتم در و نبستم و کمی باز گذاشتم تا تهیونگ بیدار نشه.
به سمتش رفتم.
خوابالود ولی با لبخند گفتم:
-سلام جیمین!
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
-سلام...بد خوابت کردم نه؟
نمی دونم چرا انقدر حس خوبی ازش می گرفتم.
سرم و تکون دادم و چشمام وکمی باز و بسته کردم تا خواب کاملا از سرم بپره.
-نه...زیاد مهم نیست!
-واقعا یادت نمیاد من و کجا دیدی؟
-نه اصلا!
چشماش و چرخوند و آرنج دست هاش و به نرده تکیه زد و خیره به فضای نورانی شهر شد و گفت:
-من و توی گلخونه دیدی جونگ کوک!
کمی مکث کردم.
آره اون هاله ی مردونه ای که فکر می کردم یوناست.
چشمام کاملا باز شد و با حالت سوپرایز شده ای گفتم:
-آهاااا آره تازه یادم اومد.
تک خنده ای کرد که باز چشماش خط شد.
-تازه یه شب هم تو بغل آلفات خواب بودی بهت شب بخیر گفتم.
با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
-به من؟ چرا؟
-به غیر از کیوت بودن اولین باری بود که اون همه آرامش و توی صورتت می دیدم.
چیزی نگفتم و فقط سرم و تکون دادم.
کمی سکوت حاکم شد و منم به نرده تکیه زدم و به ایفل نگاه کردم:
-چرا گفتی به کمکت احتیاج دارم؟
-چون اینجا اتفاقاتی قراره بیوفته که ازش بی خبرید. بهتره هرچه زودتر از اینجا برید.
با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:
-یعنی...یعنی چه اتفاقی؟
جدی شد و آرنجش و از روی نرده برداشت و صاف ایستاد.
نیم نگاهی به من کرد و با برداشتن نگاهش از روم گفت:
-فقط زودتر برین جونگ کوک. همین!
فهمیدم نمی خواد توضیح بده که اصرار نکردم.
با احتیاط چیزی که به خاطرش از خوابم زده بود و ازش پرسیدم:
-منظور چانیول چی بود؟
نگاهم و از روش بر نداشتم می خواستم تمام عکس العمل هاش و زیر نظر داشته باشم.
به طرفم برگشت و خیره نگاهم کرد.
سکوتی که کرد اون قدر زیاد بود که گفتم شاید صدام و نشنیده.
خواستم دوباره بپرسم که خیلی قاطع جوابم و داد:
-تهیونگ می دونه داره چیکار می کنه جونگ کوک. این چیزیه بین شما دوتا...چانیول نباید دخالت می کرد. اما اونقدری برای ما مهمی که هر کدوم از ما می خواد به نحوی بهت کمک کنه.
سرش و تکون داد و دست توی جیب شلوارش کرد.
گوی بنفشی و در آورد و روی هوا به سمت گردنبندم برد.
گردنبند کمی جلو اومد و نگین بنفشی جفت اون نگین نقره ای نشست.
داشتم به نگین نگاه می کردم که صداش توجه من و به سمتش جلب کرد:
-ما حق نداریم توی خیلی چیز ها دخالت کنیم. چانیول هم نباید اون حرف و می زد. برای همین بود که ناپدید شد از پیشت. تا چند وقت دیگه خودت می فهمی چی تو سر آلفات می گذره و بستگی به خودت داره که از کارش چه برداشتی کنی و چه عکس العملی نشون بدی.
لبخندی زد و عقب عقب رفت.
فهمیدم می خواد غیب شه که سریع دستش و گرفتم و با دلشوره گفتم:
-یعنی قرار نیست اتفاق بدی برای تهیونگ بیوفته؟
لبخند پر رنگ تری زد و با دلگرمی نگاهم کرد و گفت:
-تو نمی ذاری اتفاقی برای آلفات بیوفته. بیخودی نگران نباش!
حرفاش دلم و گرم کرد و دلشوره ام و کمی کمتر...
دستش و ول کردم که با شیطنت چند بار ابروش و بالا انداخت و گفت:
-آلفات خیلی زرنگه جونگ کوک نمیشه گولش زد.
از حرفش چیزی نفمیدم که یک دفعه غیب شد.
کمی دور خودم چرخیدم که فهمیدم واقعا رفته.
گردنبند و بالا گرفتم و به نگین جدیدش خیلی شدم.
فقط دوتا جای خالی دیگه روش مونده بود.
گردنبند و ول کردم و داخل رفتم.
با کمترین صدایی کاپشن تهیونگ و در آوردم و روی کاناپه پرت کردم.
به طرف تخت رفتم و آروم رو به تهیونگ خوابیدم.
به صورتش توی خواب خیره شدم. که صداش و توی ذهنم شنیدم:
-گوی و بهت داد؟
متعجب کمی سرم و بالا آوردم و بلند گفتم:
-بیداری؟
چشم هاش و با اخمی که برای خواب آلودگیش بود؛ باز کرد. بالش توی بغلش و به طرفی انداخت.
در همین حین با کنایه توی ذهنم گفت:
-این خداها با خودشون چی فکر کردن؟!!!بالش؟
حالا معنی جمله ی آخر جیمین و می فهمم.
دستش و به سمتم آورد و من و توی بغلش کشید.
فقط صدای نفس هامون که باهم هم نوا شده بود؛ میومد.
توی ذهنم بهش گفتم:
-جیمین گفت باید فردا هرچه سریع تر بریم.
-اگه اجازه بدی بخوابم فردا حتما می ریم.
-من که با تو کاری ندارم.
محکم تر من و به خودش فشار داد و با خشم خفته ای توی ذهنم گفت:
-بخواب کوک تا کاری نکردم تا صبح بیدار باشی.
فهمیدم منظورش چیه و لال شدم.
خوب بلد بود من و...!
به صدای نفس هاش گوش می دادم که کم کم خوابم برد.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
-کوک بلندشو داریم میریم.
سرم و توی بالشت فرو کردم و محل ندادم.
-جئون فاکینگ جونگ کوووووووووووک...بلند شو زود میخوایم بریم. کله ی سحر آلفات مارو از خواب بیدار کرده که بریم برییییم. حالا جفتش اینجا تمرگیده.
ناگهان چیزی به سرم برخورد کرد که با ضرب سرجام نشستم و در همین بین صدای یونا رو شنیدم:
-ساعت تقریبا یازده صبحه جین...تو کدوم جهنمی به یازده میگن کله ی سحر؟؟؟!!!!!!
از جام بلند شدم و بی توجه به اونا راهی سرویس شدم.
صورتم و شستم و بیرون اومدم که صدای جرو بحث جین و یونا به گوشم رسید:
-ای دختره ی ورپریده تو چرا نمی فهمی که باید به بزرگ تر از خودت احترام بزاری؟ همین کارا کردی که ترشیدی دیگه...
به وسایلم نگاه کردم. خودشون همه رو جمع کرده بودند.
مثل این که فقط منتظر بیدار شدن من بودند.
-اولا هردومون امگاییم و تو توی سن 27 سالگی با هیونگ من جفت شدی و من تازه 25 سالمه...اگه به موندگی باشه که تو باید بری خداروشکر کنی که هیونگ نازنیم خر شد و تویِ پیر پسر و برد.
جین با این حرفش جوش آورد که صدای در زدن اومد.
جین با نفس هایی که از دماغش می کشید انگشت اشاره اش و بالا آورد و گفت:
-دارم برات ترشیده...صبر کن در و باز کنم.
روی تخت نشستم که یونا خوش و خرم روبه من شد و با چشمک گفت:
-خوشت اومد چه جوری حالشو گرفتم؟
صدای باز شدن در اومد.
مگه خودشون کارت ندارن؟
لبخندی به یونا زدم که ناگهان سه تا مرد قوی هیکل با لباس خدمه از پشت سر یونا پدیدار شدند.
یکی از مرد ها که جثه ی کوچیک تری داشت دستش و سمت یونا گرفت و بدون این که به یونا اجازه برگشتن بده سریع خشکش کرد.
نمی فهمیدم چه خبره...
بعدِ یونا دستش و به سمت من گرفت که عکس العملی نشون ندادم و صامت موندم.
تظاهر کردم که خشک شدم.
به فرانسوی چیزی به یکی از اونا گفت که قلدر ترینشون بازوی یونا رو گرفت و داشت می برد.
مرد لاغر تر نزدیکم اومد که توی یه حرکت گلدونِ کنارِ دستم و گرفتم و توی صورتش محکم کوبیدم.
اون غولی که داشت یونا رو می برد وسط راه ایستاد و به اون ریز جثه نگاه کرد. اونم سرش و به سمت من تکون داد و با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
قطعا معنیش این بود که بگیرش.
بازوی یونا رو ول کرد و طرف من اومد.
پوزخندی زدم و تلفن و کشیدم و به سمتش پرت کردم.
جاخالی داد و به طرفم دوید. خواست یه مشت بهم بزنه که خودم و عقب کشیدم.
ناگهان کمرم و گرفت و من و با تمام وجودش سمت میزِ توی آشپزخونه پرت کرد.
درد توی جونم عین ماری خزید که محل ندادم و به سختی بلند شدم.
پاره شدن لبم و جاری شدن خونی و از کنار سرم حس کردم.
یه تیکه از لیوان شکسته شده رو توی دستم گرفتم که مرد با تفریح به من نگاه کرد.
در همین بین صدای نامجون اومد که با دلهره جین و صدا می کرد.
مرد روبه روم با شنیدن صدا برای لحظه ای حواسش پرت شد که من از غفلتش سو استفاده کردم و طرفش رفتم.
با تمام قدرتم اون یه تیکه شیشه رو توی پهلوش فرو کردم که زخمی شدن دستم و جاری شدن خون و حس کردم.
مرد از درد روی زانوهاش خم شد که صدای ضرب و شتم نامجون با تنها فرد باقی مونده به گوشم رسید.
به مرد مجال ندادم و اون یه تیکه شیشه رو در آوردم و محکم تر توی شونه اش فرو کردم. زانوم و بالا آوردم و توی فکش کوبیدم.
صدای بهم خوردن دندون هاش باعث ضعف رفتن دلم شد.
همزمان با پخش شدن مرد توی آشپزخونه تیغه از دستم افتاد و بی حال عقب رفتم و به کابینت تکیه دادم.
روون شدن خون از دستم آغاز شد.
نامجون با هول داخل اومد و رو به من با نگرانی گفت:
-خداای من...کوک خوبی؟
سرم و به سختی تکون دادم که جاری شدن قطره ی خونی رو روی چشمم حس کردم.
چشمم و بستم و دست دیگه ام که زخم نبود و روی چشمم کشیدم.
صدای نگران نامجون به گوشم رسید:
-تهیونگ من و می کشه.
لبخند بی حالی زدم که لبم سوز گرفت.
آروم زبونم و بیرون آوردم و لبم و مرطوب کردم.
خیسی خون پشت پلک هام حس چندشناکی بهم می داد.
محل ندادم و به سختی چشمام و باز کردم. با تمام توانم از کابینت جدا شدم.
با صدای آرومی که درد توش هویدا بود پرسیدم:
-تهیونگ کجاست هیونگ؟
نامجون با کلافگی دستی توی سرش کشید و شرمنده نگاهم کرد و گفت:
-رفت پیش رئیس هتل...گمون کنم دستشون باهم تو یه کاسه بود.
-هیونگ و...یونا...خوبن؟
سری تکون داد و به طرف شیر آب رفت و کلافه گفت:
-الاناست که به حالت طبیعی شون برگردن.
یه لیوان آب پر کرد و داشت از کنارم رد می شد که برای یه لحظه ایستاد و با رودروایسی رو بهم گفت:
-لطفا صورتت و یکم با آب بشور چون تهیونگ تو رو اینجوری ببینه خون به پا می کنه.
لبخند بی جونی از این همه ابهت آلفام زدم که صدای تهیونگ از سالن به گوش رسید:
-جونگ کوک.
صداش پر از خشم بود.
خشمی که تا حالا سابقه نداشت به این شدت از صداش حس شه.
نامجون با تاسف نگاهم کرد و آروم در حالی که به سمت خارج از آشپزخونه می رفت گفت:
-معطلش می کنم.
سرم و تکون دادم و صدای قدم هایی که داشت نزدیک می شد و حس کردم. صدای جدی نامجون اومد:
-تهیونگ...
به سختی خودم و کج کردم.
هر لحظه درد کمرم بیشتر می شد.
عوضی با کمر پرتم کرده بود سمت میز...
دست چپم و بالا آوردم تا شیر آب و بازکنم.
چون چپ دست نبودم باز کردن آب وقت بیشتری گرفت که صدای تهیونگ به گوشم رسید.
-کجاست؟
نامجون با یه لحن متقاعد کننده ای گفت:
-حالش خوبه نگـ...تهیونگ! تهیوووونگ!
شیر آب باز شد و من دستم و زیرش بردم و پر از آب کردم. سرم و خم کردم و تا خواستم صورتم و بشورم. دستی چونم و گرفت و صورتم و محکم سمت خودش برگردوند.
از درد ناله ای کردم:
-آخ...یواش تر!
خشمی که توی چشم های تهیونگ بود عین آتشفشان زبانه می کشید.
فکش از عصبانیت منقبض شده بود و چشماش دو دو می زد. سرخ شدن سفیدی چشم هاش تائیدی بر خشم بی حد و حصرش بود.
صدای جین اومد که با رخوت گفت:
-آیییی بدنم...کوک خوبه؟
صدای آه و ناله ی یونا هم میومد.
توجه نکردم و آروم با لحنی که سعی در آروم کردنش داشتم گفتم:
-من خوبم تهیونگ. چیزی نیست. فقط یه خراش سطـ...
اینجا بود که تهیونگ فوران کرد.
نه چشم هاش بلکه تمام خشمش...
چونم و ول کرد.
داد نه...
هوار هم نه...
عربده زد.
-خوبییییییی؟ خوبیییییییی؟ تو به این قیافه داغووووون میگی خووووووووب؟ هاااا؟
های بعدی رو اون قدر محکم گفت که من کامل به کابینت ها چسبیدم.
ناگهان توی آشپزخونه جهنم به پا شد. در تمام کابینت ها با ضرب باز شد و همه ی وسایل به بیرون پرت شدند.
پودر شدن تمام ظرف ها در ثانیه ای اتفاق افتاد.
بالا رفتن یخچال و خورد و خمیر شدنش و با برخورد به زمین دیدم.
چشمام و با ترس بستم.
تازه فهمیده بودم خشم کیم تهیونگ یعنی چی.
هیچکس حرف نمی زد. حرف؟ نفس کشیدن هم اجازه می خواست!
فقط صدای نفس زدنای پر خشم خود تهیونگ بود که شنیده می شد.
چشم هام و آروم باز کردم که دیدم میز وسط آشپزخونه هم کلا جابه جا شده.
سنگینی نگاه تهیونگ خار نه بلکه شمشیری بود که جای جای بدنم فرو می رفت.
با صدای دورگه ای که حتی از خشمش کم نشده بود بدون کم یا حتی رفع شدن اون سنگینی نگاه از روم، آروم اما زیادی وحشتناک خطاب به نامجون گفت:
-فقط می خوام بدونم کدوم گوری بودی کیم نامجون؟
نامجون با لحن جدی که هر لحظه جدی بودنش رنگ می باخت گفت:
-توی... یه لحظه اتفاق افتاد.
و بعد هواری بود که سر نامجون خالی شد و نامجون با شدت به طرف مبل پرت شد.
-من به هوای تو...
دستش و به سمتم گرفت و گفت:
-این و ول کردم و رفتم. تنها جوابی که داری بدی اینههههههه؟ آرررررررررههههه؟
جین با ترس یه نگاه به تهیونگ کرد و آروم به سمت نامجون رفت.
داشت از دماغش خون میومد.
با دیدن خون دماغ نامجون یاد خودم افتادم و ضعف کردم.
با صدایی که داشت رو به تحلیل رفتن می رفت همراه با خم شدگی زانو هام
گفتم:
-تهیونگ...بس کـ...
و سیاهی که مجال دیدن اون آلفای خشمگین و برای بار آخر هم نداد.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
دهنم خشک بود و سرم سنگین...
حس خیلی بدی داشتم که حتی قابل توصیف هم نبود.
به سختی چشمام و باز کردم که جین و دیدم.
روی صندلی کنار تخت نشسته بود.
کمی که دقت کردم دیدم توی عمارتیم و من روی تخت تهیونگم.
صدای آسوده خاطر جین اومد:
-آه کوک...خیلییییی ممنونم که بهوش اومدی.
گلوم خشک بود و احساس می کردم هیچ صدایی ندارم.
با کمک جین روی تخت نشستم.
دلم آب می خواست. اونم زیاد...
با بی حالی به جین نگاه کردم.
تنم کرخت بود.
جین با لحنی که شبیه خاله زنک ها بود روی تخت نشست که سرم و به تاج تخت تکیه دادم و بی جون نگاهش کردم.
انگار کلی حرف تو دلش بود.
-یعنی کوک الان دلم می خواد با تموم وجودم بچلونمت. نبودی...نبودی ببینی تو این دو روز چه اتفاق ها که نیوفتاد.
با صدای دورگه ای که حتی نمی شناختمش به سختی گفتم:
-دو روز؟
سرش و تند تند تکون داد و خیلی سریع توضیح داد:
-هرچی از این آلفات بگم کم گفتم. هیچکس جرأت نداشت نفس بکشه. صدای نفس یکی بلند تر از حد معمول می شد یه قشقرقی به راه می نداخت بیا و ببین. تا الان هم که چند بار سر من داد زده...یونا که فرار کرد رفت.
سرش و با حالتی تکون داد که خنده ام گرفت.
کمی به اتاق نگاه کردم و گفتم:
-چرا برگشتیم؟
با تعجب و شگفتی گفت:
-چرا برگشتیم؟ مگه دست خودمون بود موندنمون؟ آلفات به یونا گفت که همه مون و جابه جا کنه. اصلا سوار هواپیما نشدیم که...همون روز هممون برگشتیم. تا شب هم پاسپورت هامون مهر برگشت خورد بدون این که حتی اونجا حضور داشته باشیم.
نفس عمیق شو محکم بیرون داد و با یه حالتی افسوس وار به زمین نگاه کرد و گفت:
-خر جفتت خیلی برو داره کوک.
خنده ی بی حالی کردم که توجهش بهم جلب شد.
با اخم گفت:
-می خندی؟ دیگه اسمی از اون مردِ رئیس هتلِ نیست! اصلا انگار وجود خارجی نداشته...کل هتل و تعطیل کردن...می خوان بکوبنش یه پاساژ بزنن...نمی فهمی که چی می گم کوک... اینجا شده عین لونه مورچه...قدم به قدم محافظه...از آسمون هم بیان کسی حریفشون نمیشه. همشون گرگ سیاه...همشون قدرت دار...آدم از کنارشون که رد میشه موهای تنش بلند میشه.
یه لرزی کرد و دوباره به زمین خیره شد.
انگار هرچی بیشتر از تهیونگ می فهمم و بیشتر می شناسمش بهتر درک میکنم که تهیونگ با من یکی دیگه اس...
دیگه نمی تونستم تشنگی و تحمل کنم. با همون صدایی که داشت ازش بدم میومد گفتم:
-هیونگ...میشه یه لیوان آب بهم بدی؟
با ترس سمتم برگشت و با یه لحن مظلومی که در تناقض با چشم های لرزونش بود گفت:
-نهههه کوک...میشه تحمل کنی؟ من نامجون نیستم. اصلا حوصله داد و بی داد های تهیونگ و ندارم. هنوزم گوشم از داد چند دقیقه پیشش زنگ میزنه.
به سختی گفتم:
-چرا؟
-اوووووف...امروز دادگاه همون مردِ رئیس هتل ست. مثل این که فهمیده تو جفت تهیونگی میخواست با گرفتن تو اون گوی ها رو به دست بیاره. یه گرگ سفید بود. نمی دونست که با دست های خودش قبرش و می کنه. هیچی دیگه...همین جوری اعصاب نداشت این درمانگره هم اومده بود که تو رو خوب کنه.
با لبخندی که رنگ شیطنت داشت می گرفت گفت:
-هم کمرت کبود بود، هم سرت زخمی...دستت که پاره پوره بود. این مردِ حالا به هرجات دست می زد تا درمانت کنه تهیونگ یه دور کبود می شد و اخم هاش بیشتر تو هم می رفت. دستش که روی لبت اومد چنان دادی زد که من هیچ...نامجون هم رفت هوا...
با سرش به لبم اشاره کرد و گفت:
-لبت زخمه هنوز ولی تن و بدنت خوب شد.
با گفته های جین یادم اومد که اصلا درد ندارم و فقط کرختی توی تنم نشسته.
آب دهنم و با بدبختی قورت دادم و بی حال گفتم:
-پس چرا دو روز افتاده بودم؟
-خون زیادی ازت رفته بود. اصلا واسه همینم بود که ضعف کردی وگرنه به لطف بدن ورزشکاریت جز کبودی و اون زخم ها، شکستگی خاصی برات اتفاق نیوفتاده بود.
فقط تونستم چشم هام و برای تائید حرف هاش باز و بسته کنم.
دلم حموم می خواست.
تشنه ام بود.
گرسنه هم بودم.
اما بیشتر از همه اینا دلم می خواست تهیونگ کنارم بود.
جرأت صدا کردنش و هم توی ذهنمم نداشتم.
با هزار بدبختی گفتم:
-هیونگ...من واقعا تشنه امه...
با مظلومیت نگاهم کرد.
سری تکون دادم و بی خیال شدم.
دلم می خواست بخوابم.
خودم و به پایین کشیدم که جین فهمید و کمک کرد دراز بکشم.
با دراز کشیدنم چشمام سنگین شد و توی سکوت اتاق به خواب رفتم.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
چیز خنکی با لبام بر خورد کرد که لب هام و جلو دادم و سرم و بدون باز کردن چشم هام جلو کشیدم.
ورود آب و به دهنم حس کردم.
با عطش آب و قورت دادم و کاملا از جام بلند شدم.
بی توجه به سوزش لبم به نوشیدن اون خنکی ادامه می دادم.
دستم و روی دستی که لیوان و برام گرفته بود، گذاشتم و به بالا هدایتش کردم.
چند قطره آب از گوشه ی لبم فرار کرد و تا گردنم به سرعت پایین رفت.
با خساست چشم هام و باز کردم که نگاهم توی یه جفت چشم وحشی و سرد خورد.
با تموم شدن آب لیوان و از لبام فاصله داد که به نفس نفس افتادم.
اونقدری تشنه ام بود که یک نفس همه ی اون آب و خوردم.
با دلتنگی به تهیونگ خیره بودم.
لیوان و روی زمین گذاشت.
تموم کار هاش و بدون برداشتن چشم هاش از روم انجام می داد.
گلوم تازه شده بود.
حالا حس بهتری داشتم.
به لباس هاش نگاه کردم.
یه لباس مردونه ی سورمه ای که تنها دکمه ی آخرش و بسته بود و بدنش کاملا معلوم بود. فکر کنم تازه اومده بود و مشغول عوض کردن لباسش بود.
یه شلوار پارچه ای خوش دوخت مشکی که رون های عضلانی شو قاب گرفته بود هم پاش بود.
هیچی نمی گفت فقط خیره خیره نگاهم می کرد.
خسته از سکوتش با بی قراری خیلی آروم زمزمه کردم:
-نمی خوای...بغلم کنی؟
با صدای سرد و جدی که حالا کمی اخم هم بهش اضافه شده بود گفت:
-نه!
بهت زده نگاهش کردم که دستم و کشید و کمکم کرد بلند شم. اما من مات و مبهوت نگاهش می کردم.
ایستادم.
دقیقا رو به روش ایستاده بودم و نگاهش می کردم.
توی ذهنم دنبال یه چرا برای اون نه قاطع می گشتم که با پلک زدنم توی حموم ظاهر شدیم.
واقعا دلم یه حموم می خواست!
اما گیج و منگ به کار های تهیونگ خیره بودم.
از شدت شوک هم صدام در نمیومد.
الان از من ناراحته؟ چرا جواب مو اون طوری داد؟
لباس هام و یک به یک در میاورد و در همین بین آرنج دست چپم و ول نمی کرد.
اگه زمان دیگه ای بود از خجالت آب می شدم اما الان نه!
فقط باکسرم پام بود.
با همون نگاه که دلم و چنگ می کرد به عقب هدایتم کرد.
خیلی نرم به دیوار چسبیدم.
آشفتگی گرگش و حس می کردم.
داشتم از رایحه ای که هر لحظه زیر بینیم می پیچید؛ وحشت می کردم.
چی این قدر تهیونگ رو عصبی...و گرگش و مشوش کرده؟
به تهیونگ که تمام لباس هاش و در آورده بود و عین من فقط یه باکسر پاش بود نگاه کردم.
دوش و باز کرد.
آب سردی اومد که خودم و به دیوار پشت سرم بیشتر تکیه دادم و چشم هام و بستم.
از سردی آب لرزی کردم و خودم و جمع کردم.
محصور شدنم و بین زندان بازو های تهیونگ، حس کردم.
چشم هام و نرم از هم گشودم.
قطره های آب سرد حالا با گرمای بدن مرد روبه روم ادغام می شد و بعد از طی کردن پیچ و خم های عضله اش به روی بدن من می رقصیدند.
تهیونگ فقط نگاه بود و نگاه.
موهای سرش خیس شده بود.
بخاری که از آب بالا میومد بیانگر گرم شدن آب بود.
من اما فارغ از همه ی این چیز ها توی چشم های تهیونگ به دنبال دلیل این رفتار و آشفتگی ها بودم.
قیافه ی تهیونگ مثل همیشه بود. اما نه مثل تهیونگ من...!
خط نگاهش خالی از هر احساس و بیانی بود.
و من فهمیدم که تهیونگ حتی افسار نگاهش و هم در دست داره.
نگاهش و از روم برداشت و کمی عقب تر رفت که آب با فشار نه چندان زیادی به روم ریخت.
چشمام این دفعه برای هجوم ناگهانیِ آب بستم.
با برخورد اون آب های گرم به بدنم کم کم بدنم از لذت شل شد.
کرختی داشت از بین می رفت.
بعد از این که کمی به این وضعیت عادت کردم چشم هام و باز کردم و تهیونگ و شامپو به دست دیدم.
اونم مارک شامپوی خودم!
مشخص بود که اولین باره داره ازش استفاده می کنه چون تا آخر پر بود.
تهیونگ!
تهیونگ!
خدای احساسات ناشناخته...
قطعا اون شامپو برای من بود نه کس دیگه!
دیگه نمی تونستم این سکوت و تحمل کنم.
شامپو رو سر جاش گذاشت و جلو اومد.
خیلی نرم مشغول شستن سرم شد.
در همین بین هم صدای آب قطع شد که فهمیدم دوش و بسته.
آروم ولی پر گله شروع کردم به حرف زدن:
-چرا با من اینجوری می کنی...؟
یکم مکث کردم.
-نگاهت داره من و می کشه تهیونگ! حداقل باهام حرف بزن که بفهمم چیکار کردم.
جمله ی آخر رو با چنان عجزی گفتم که دست هاش برای لحظه ای از شستن سرم دست کشید.
اما فقط برای ثانیه ای بود.
باز هم مشغول شستن موهام شد.
یکم جلو اومد و سینه ی ستبرش دقیقا جلوی صورتم قرار گرفت.
فهمیدم قصدش باز کردن شیر آبه که قبل از اینکه عقب بره بوسه ی نرمی به وسط سینه اش زدم.
داشت عقب میومد که خشکش زد.
آب به سرم می ریخت و جاری شدن کف و بین ستون مهره هام حس می کردم.
تهیونگ اما دو تا دست هاش و کنارم ستون کرد و سرش و با شتاب بین گردنم برد.
از نفس های داغش فهمیدم که مشغول بوییدن گردنمه...
برای حس کردن بهتر رایحه ام این کار رو کرده بود.
سرم و برای الفام خم کردم تا راحت تر بتونه رایحه ام و حس کنه.
ناگهان صدای خشدارش با لحنی که برای به آتیش کشیدن قلبم کافی بود توی جونم ریخت:
-قرارمون این نبود جونگ کوک...! قرار نبود انقدر مهم شی برام.
با لحن آروم تری گفت:
-قرار نبود لعنتی!
تپش قلبم در عرض یک ثانیه روی هزار رفت!
قفسه ی سینه ام درگیر پیدا کردن هوا شد.
سرم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم و به سقف خیره شدم.
با لب های نیمه باز هوا رو به سینه ام می فرستادم.
پیشونی شو به سرم تکیه داد و با لحن خسته ای که هنوز هم توش ابهتش جریان داشت زمزمه کرد:
-تمام این دو روز به تویی که بی جون روی تخت افتاده بودی نگاه کردم. هر بار از خودم می پرسیدم. اگه...فقط اگه دیگه چشم هاش و باز نکنه چی؟ اگه صدای خنده هاش توی گوشم نپیچه چی می شه؟
سرش و یک بار نرم به سرم کوبید و ادامه داد:
-بازی خیلی بدی رو با من شروع کردی جونگ کوک!
آب دهنم و قورت دادم و سکوت کردم.
هیچ وقت تهیونگ و تا این حد پر احساس ندیده بودم. هیچ وقت!
آب صورتم و نوازش می کرد و حرف های تهیونگ قلبم و...
آلفای مغرور من...!
من احتیاجی به شنیدن دوست دارم از لبات ندارم وقتی انقدر قشنگ بهم ابراز احساسات می کنی!
دست راستم و بالا آوردم و پشت گردن تهیونگ گذاشتم.
لبخندی کنجی لبم نشست.
با لحنی که فقط مختص به خودش بود گفتم:
-چه اهمیتی داره که چه بازی رو باهات شروع کردم تهیونگ؟ وقتی تنها برنده ی این بازی تویی، نباید نگران چیزی باشی.
کمی سکوت شد.
توی این سکوت خیلی حرف ها بود.
خیلی چیز ها...
این سکوت جواب تهیونگ به تمام احساسات من بود.
سرش و بلند کرد و با لحن گرمی گفت:
-بهتر زودتر بشورمت تا سرما نخوردی.
بدون اینکه دستم و از روی گردنش بردارم بهش لبخند زدم و با چشم هایی که داشت بسته می شد بهش اجازه دادم که با دست هاش به بهانه ی شستن تنم، نوازشم کنه!
نوازشی که من و غرق نیاز می کرد.
نیاز به آلفام...!
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
اومده بودم خونه خودمون تا چند تا لباس برای خودم بردارم و خورده وسایلم و جمع کنم.
یکی از هودی هام و تا کردم و توی کوله پشتیم گذاشتم.
درد تهیونگ و فهمیده بودم. اما هنوز هم گرگش نا آروم بود.
بهش حق می دادم. اگه خودم تهیونگ و اونطوری می دیدم سکته می کردم.
از حموم که اومده بودم کامل موهام و خشک کرده بود و با چهارتا بادیگارد من و فرستاد خونه!
خودش می خواست همراهم بیاد اما می دونستم که سرش توی این مدت خیلی شلوغ شده برای همین راضیش کردم که دنبالم نیاد.
داشتم هودی و توی کوله ام می ذاشتم که تقه ای به در خورد.
با تعجب به در نگاه کردم و با تعجبی که توی صدام مشهود بود گفتم:
-هیونگ!
در آروم باز شد و قیافه ی نامجون پدیدار شد.
براش لبخندی زدم و توی دلم گفتم:
-معلومه که جین در نمی زنه!
نامجون بدون این که در و ببنده اومد داخل و چند دقیقه به اتاقم نگاه کرد و روی تخت من نشست.
با مهربونی در حالیکه آرنجشو به زانو هاش تکیه می داد گفت:
-داری وسایلت و جمع می کنی؟
هودی دیگه ام و برداشتم و با خوش رویی گفتم:
-آره هیونگ! تهیونگ و که می شناسی!
سرش و با تاسف تکون داد و خندید.
هودی که داشتم تا می کردم و پایین آوردم و با عذاب وجدان به نامجون نگاه کردم.
متاسف و آروم گفتم:
-به خاطر اون روز متاسفم هیونگ! می خواستم صورتم و بشورم اما...
نامجون سریع با هول وسط حرفم پرید و با لحن اطمینان بخشی گفت:
-هی هی...کافیه! اصلا تقصیر تو نیست. خب؟؟ من اصلا از دست تو دلخور نیستم. از دست تهیونگ هم نیستم. مقصر منم. تهیونگ تو رو به من سپرده بود و رفت. خودش هم مشکوک شده بود که چرا رئیس هتل بهش گفته بود بیاد اما به هوای من تو رو تنها گذاشت.
-آخه تـ...
باز وسط حرفم پرید.
اما این دفعه خیلی جدی شد و گفت:
-من تهیونگ و درک می کنم کوک. شاید نشون نده و خیلی قوی باشه. اما تهیونگ از خون متنفره.
با کنجکاوی پرسیدم:
-چرا؟؟؟!!!!
نامجون با حالت کلافه ای دست به موهاش کشید.
کمی مردد نگاهم کرد و دست هاش و پایین آورد و دوباره روی زانوهاش گذاشت.
با تردید گفت:
-این چیزا به من مربوط نیست کوک. نباید من اینا رو بهت بگم اگه تهیونگ بخواد خودش بهت می گه اما همین قدر بدون که...
سرش و پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و این دفعه جدی و مطمئن تر سرش و بالا آورد و گفت:
-خانواده ی تهیونگ و کشتن.
زانو هام خالی شد و روی تخت جین نشستم.
با بهت و شوک فقط به زمین خیره بودم.
هودی مو محکم بین مشت هام فشار دادم.
لب هام از خشکی گلوم باز شد.
گرگم از غم جفتش زوزه ای غمگین سر داد.
نامجون هم حسش کرد که بعد از کمی مکث با احتیاط ادامه داد.
-یه روز...فکر کنم حدود هیجده سالش بود وقتی از باشگاه بر می گرده میبینه پدر و مادرش و کشتن. اونا حتی به خواهر کوچیکش هم که تازه ده سالش بود رحم نکردن و سرش و بریدن.
برای پیدا کردن هوایی دستم و به گلوم رسیدم.
نامجون خواست بلند شه که با چشم هایی که دو دو می زد تا اشکی سرازیر نشه با لحن سخت و دورگه ای بدون نگاه بهش گفتم:
-ادامه بده هیونگ!
نامجون دوباره سر جاش نشست و ناراحت گفت:
-تهیونگ که چیزی نمی گه اما آدمایی که اونجا حضور داشتن میگن خونشون غرق خون بوده...تهیونگ و هم وقتی از خونه اشون بیرون آورده بودن تموم سر و صورتش خونی بوده.
دلم ریش ریش می شد با هر کلمه ی نامجون...
دستم و محکم تر به گلوم فشار دادم و آب دهنم و با شدت قورت دادم.
با غم نگاهم و به نامجون دادم که متاسف نگاهم کرد.
لب هاش و با زبونش تر کرد و گفت:
-تهیونگ تا یه ماه حرف نمی زد. اما بعد از اون...میدونی کوک درد آدم ها رو تغییر میده...تهیونگ از اون روز تغییر کرد. نمی گم قبلا پسر خیلی شاد و سرزنده ای بود...نه...اما این قدر سلطه گر و جدی نبود. از اون روز اگه روی چیزی برچسب مال اون بودن می خورد با تمام جونش ازش مراقبت می کرد. انگار یه جورایی...چطور بگم...احساس مالکیتش نسبت به چیز هایی که داشت بیشتر شد.
آهی کشید و کمی سکوت کرد.
دستم و از گردنم جدا کردم و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم دردی که جفتم کشیده رو هضم کنم.
لب های خشکم و با زبونم تر کردم و آروم پرسیدم:
-قاتلشون پیدا شد؟
نامجون دست هاش و توی هم قفل کرد و سرش و تکون داد و به زمین خیره شد.
-آره پیدا شد. خود تهیونگ پیداشون کرد. تهیونگ بعد از اون روز قدرتمند و قدرتمند تر شد. جوری که گرگ های سلطنتی بزرگ تر از اون هم، ازش می ترسیدن. با بلایی که سر اون عوضی ها آورد همه فهمیدن که نباید به تهیونگ و دارایی هاش نزدیک شن. اینا حرف من نیست. اینا حرف های خود تهیونگِ که خیلی جدی و خشک توی جلسه ای که با گرگ های سلطنتی داشت بهشون گفت.
سعی کردم نفس هام و منظم کنم و بغضم و فراموش...
صدای دلگرم کننده ی نامجون من و وادار کرد که بهش نگاه کنم:
-می دونم اینا برای تویی که جفتشی خیلی سخت تره اما اینا رو گفتم که بتونی عکس العمل های اون روزش و درک کنی. یا اگه حرفی زد و کاری کرد بدونی دلیلش فقط ترس از دست دادنه توئه و سرزنش خودش برای لحظه ای غفلت از تو...
سرم و تکون دادم و با لبخند کم رنگی به نامجون نگاه کردم که صدای جین از حال اومد.
شاد و پر انرژی...
-کیم نامجووووووون...نام نامیییی...کوشی؟ چند دقیقه ولت کردم رفتم حموما...
داخل اتاق اومد که با دیدنم یکه خورد. با تعجب یه نگاه به کیفم یه نگاه به نامجون و من کرد و گفت:
-داری بند و بساط جمع می کنی؟
لبخندی زدم و صدام و صاف کردم.
سعی کردم از صورت و لحنم چیزی مشخص نباشه که موفق هم شدم.
بالاخره نامجون یا جین جفتم نبودن که رایحه ام من و لو بده.
-آره هیونگ! یه چند روزی برای این که خیال تهیونگ راحت شه اونجا می مونم.
سرش و تکون داد و بی خیال به طرف نامجون رفت و دستش و کنار زد.
نامجون با تعجب به کارهاش نگاه می کرد.
من که می دونستم می خواد چیکار کنه با لبخند پررنگ تری به قیافه پر از بهت اما بامزه ی نامجون چشم دوختم.
جین روی پای نامجون نشست. دستش و بی توجه به نگاه نامجون دور شکمش حلقه کرد و بهش تکیه زد.
با این کارش نامجون قشنگ به تاج تختم تکیه داد.
جین اما خونسرد بی خیال گفت:
-گوی بعدی و پس چیکار می کنی کوک؟
کمی از اون حال و هوا در اومدم و سوالی به نامجون نگاه کردم.
صورت نامجون پشت شونه ی پهن جین گم شده بود.
نامجون که دید جین عین خیالش نیست کمی به پایین تر هولش داد و جابه جاش کرد.
در همین بین که صورتش مشخص می شد گفت:
-خدای بعدی خدای نورِ کوک. جای خاصی برای پیدا کردنش نیست. چون نور همه جا هست.
سرم و تکون دادم که جین گفت:
-پس باید توی روز پیداش کنی.
-گمونم هیونگ!
نامجون با لحن متفکری گفت:
-اگه اونا خودشون پیدات کردن باید منتظر باشی تا اینم خودش تو رو پیدا کنه. اما فکر نکنم که پیدا کردن این یکی آسون باشه.
سرم و در تائید به حرف های نامجون تکون دادم که صدای جدی تهیونگ توی سرم پیچید:
-جونگ کوک؟
لبخند کمرنگی روی لبم شکل گرفت.
با احساس جواب دادم:
-جانم تهیونگ؟
کمی سکوت شد که تهیونگ جدی تر گقت:
-از انتظار خوشم نمیاد.
با شیطنت جواب دادم:
-این یعنی اینکه...کوک زودتر بیا دلم برات تنگ شده؟
خیلی خونسرد جوابم و داد:
-می خوام برم استخر...گفتم شاید دلت بخواد بیای!
کمی حیرت زده شدم.
تهیونگ و مراعات نکردن؟ الان نباید به فکر من می بود به خاطر این که مریض بودم؟
لبخند شیطونی توی دلم زدم.
آلفام من و می خواد.
با شیطنت بیشتری گفتم:
-داری تو روز روشن بهم پیشنهاد میدی کیم تهیونگ؟
-دارم بهت حق انتخاب میدم.
-انتخاب بین چی؟
-خودم و...خودم.
خنده ای توی دلم کردم که مطمئنم صداش و اونم شنید. روی لبم لبخند پر رنگ تری نشست.
-من عاشق قدرت تصمیم گیری هستم که بهم دادی.
صداش جدی تر شد:
-اگه تا چند دقیقه دیگه اینجا نباشی همین و هم ازت می گیرم کیم جونگ کوک!
و بعدش سکوتی بود که من و به خودم آورد.
-هی کووووووووووووووووووووک.
با ترس از جام پریدم و یک دستم و روی قلبم گذاشتم و به جین نگاه کردم.
با اخم گفتم:
-چرا داد میزنی هیونگ؟
با اوقات تلخی جوابم و داد:
-چون عین دیونه ها داشتی به کولت نگاه می کرد و لبخند میزدی. خو اگه چیزی هست بگو با هم بخندیم.
به قیافه ی متعجب نامجون که نگاه کردم فهمیدم این دفعه واقعا گاف دادم.
با عجله از جام بلند شدم و کوله ام با زیپ بسته نبسته برداشتم.
درحالیکه داشتم با قدم های تند شده از در اتاقم خارج می شدم گفتم:
-الان عجله دارم هیونگا...میبینمتون...بای بای...
دستم و محض رفع تکلیف بالا بردم و تکون دادم.
هیچ وقت همچین موقعیتی رو نباید از دست بدی.
یه استخر...
و یه تهیونگ سکسی که توی استخر منتظرته!
گرگم از شوق زوزه ای کشید.
بی حیا...!
و پاهایی که به سمت در پرواز کردن.

Hidden BadgeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora