Part 4

23.8K 2.2K 216
                                    


سلااااام
ببخشید همین اول مزاحمتون شدممممم اما یه چیز مهم اتفاق افتاده من یکی از ریدر هام و که هشتگش سها بود و توی ناشناس گم کردم.
میشه لطفا پیدا شی دوباره که جذاب نظر خوشگلت و حداقل بگیری؟
دیگه هیچی!
لذت ببرید از خوندن^^

با خستگی خودم و کشیدم و به سمت اتاقم راه افتادم.
کاپشن چرمم و در آوردم و روی پشتی مبل پرت کردم.
دستم و زیر لباسام گذاشتم تا از تنم در بیارم که صدای جین رو شنیدم:
-جونگ کوک...
با تعجب سمت صدا برگشتم و متعجب تر پرسیدم:
-چرا توی تاریکی نشستی هیونگ؟
به سمت آباژور کنار تلوزیون رفتم و روشنش کردم در همین حین هم دستم و از روی لباسم برداشتم.
خودم و روی مبل روبه روی جین پرت کردم و چشمام و بستم و سرم و به پشتی مبل تکیه دادم.
صدای جدی جین من و از خوابالودگی در آورد:
-مغازه نبودی...جایی رفته بودی؟!
کمرم از مبل جدا کردم و برای در کردن خستگیم سرم و کمی به سمت چپ کشیدم و در همون حین چشمام و باز کردم و به جین نگاه کردم و جوابش و دادم:
-آره نبودم. یه خرده زودتر تعطیل کردم چون تهیونگ باهام کار داشت. چطور مگه هیونگ؟
جین جدی تر از هر زمان دیگه ای بود.
-باید باهم جدی صحبت کنیم کوک...
-خب داریم صحبت میکنیم دیگه هیونگ...
-راجبه آلفاته...
یه تای ابروم و بالا دادم. با سکوت اما پر از حرف نگاهش کردم.
سرم و صاف کردم و دست به سینه نشستم و جدی شدم و گفتم:
-پس بیا راجب آلفام صحبت کنیم.
جین خیلی صاف و سیخ نشسته بود.
همیشه تو مواقعی که گفتن یه موضوع براش سخت می شد، کمرش و صاف میکرد و از جلد شوخ بودنش می زد بیرون.
الانم توی همین حالت بود و کم کم این وضعیت داشت باعث نگرانی و کنجکاویم می شد.
چه چیزی راجب تهیونگ جین و اذیت می کنه؟ تا چه حد مهمه که جین داره این عکس العمل و نشون می ده؟
جین صداش و صاف کرد و با اخمی که رو به پر رنگ تر شدن می رفت گفت:
-راجب این موضوع با نامجون بحثم شد. نامجون می گفت تهیونگ باید بهت راجب این قضیه بگه و من معتقدم تا اون آلفا دست بجونبونه و بخواد حرف بزنه تو بیشتر غرق وابستگیت بهش میشی.
جدی تر و با کمی اخم گفتم:
-از چی داری حرف میزنی هیونگ؟ چی رو باید بهم بگه؟
-چیزی که تو اولین دیدارش با تو باید بهت می گفت. موضوعی که با گفتنش حالا این برق توی نگاهت وجود نداشت.
از حرف های جین سر در نمی آوردم و همین برای آشفته کردنم کافی بود. اما موضوع اون قدری جدی بود که حتی نمی خواستم بهش نشون بدم که چقدر سردرگمم.
با صدایی که این دفعه از خشم می لرزید گفتم:
-رک و پوست کنده بگو قضیه چیه جین! بدون حاشیه رفتن و مقدمه چینی الکی...
-خیله خب...بهت می گم.
کمی توی جاش جابه جا شد و نفس عمیقی کشید و دوباره صاف نشست و توی چشمام زل زد.
-میدونستی یه گرگ سلطنتی می تونه نشانش و برداره؟ اونم هر زمان که دلش بخواد. نمی دونم پروسه این کار چه جوریه اما این اتفاق میوفته. در حالی که اگه روی گرگ های عادی نشانی به وجود بیاد هیچ وقت اون نشان از بین نمیره...حتی اگه هر دو طرف راضی باشند.
گیج تر از قبل شدم و این دفعه گنگی هم از صدام مشخص بود:
-خب؟ این چیزا چه ربطی داره هیونگ؟
با چشم هایی که حالا می تونستم بینشون کمی دلسوزی رو هم ببینم نگاهم کرد اما با لحنی که کمی خشن میزد جوابم و داد:
-حقیقت تلخ و بکوبم تو صورتت یا آماده ات کنم؟ همیشه خودت انتخاب میکنی کوک!
یادمه! همیشه وقتی چیز درد آوری برای من اتفاق می افتاد و جین زودتر از من می فهمید این سوال و ازم می پرسید و من بی درنگ اولی رو انتخاب می کردم.
-خودت جوابم و میدونی هیونگ...حقیقت تلخ و بگو.
سکوت غریبی برقرار شد.
انگار جین میخواست بفهمه که به جوابم اطمینان دارم یا نه!
به زمین خیره شد. و من صدای قلبی که بی تابانه توی سینه ام می کوفت رو حس می کردم.
سرش و بالا آورد و خیلی مصمم و بدون ذره ای شک گفت:
-تهیونگ گِی نیست!
تنها کاری که تونستم انجام بدم پوزخند زدن بود و بس!
موضوع مهم این بود؟ کسی که گِي نباشه یه مرد دیگه رو می بوسه؟ اون هم با اون شدت؟
چشمام و چرخوندم و خواستم بلند شم که جین خشن تر از قبل گفت:
-نمیدونم بینتون چه کوفتی گذشته که انقدر از این مردک مطمئنی اما باید بدونی که همین آلفایی که به خاطرش برام چشم میچرخونی دو سال پیش با یه دختر رابطه داشته! اون قدر جدی بودن که حتی می خواستن با هم پیوند خون ببندن و تنها چیزی که مانع بوده نشونی بود که ازش خبری نبود.
سرجام وا رفتم و با چشم هایی که هر لحظه گشاد تر می شدند؛ نگاهش کردم. اما اون بی توجه به من پوزخندی زد و کمی خودش و جلوتر کشید و گفت:
-مهم ترین سوالی که این چند روز روی مخت رژه می رفت چی بوده کوک؟ چرا دنبالم نگشته نه؟ چرا پیدام نکرده؟ اینا چیزایی نبود که از خودت می پرسیدی؟ من بهت میگم چرا...قطعا پیدا کردن جفت برای گرگ با نفوذی مثل تهیونگ سخت نیست ولی اشتباه کارش اینجا بود که دنبال یه دختر می گشت نه پسر‍!
نگاهم و از جین برداشتم و بی حس تر از هر زمانی به پایه ی مبل کناریم خیره شدم.
اما جین نامردانه می گفت و من تیکه های پازل گمشده ی این رابطه و زندگی مو کنار هم قرار می دادم.
-اونم نه برای این که بدونه جفتش کیه! فقط برای پس گرفتن اون نشون دنبال جفتش می گشته. می خواست کسی رو که نشونش و داره راضی کنه تا نشون برداشته شه و بعد با اون دختر پیوند ببنده! اما جالب قضیه اینجاست دختره بعد دوسال که از پیدا نشدن نشان خسته می شه و میره. به تهیونگ هم میگه تا وقتی که تهیونگ نتونه جفتش و پیدا کنه بر نمی گرده!
آروم تر و خسته تر از قبل گفت:
-همون شب که من و نامجون برنامه چیده بودیم تا شما رو بهم نزدیک کنیم و تو داشتی می رفتی عمارت دختره برگشت.
تک تک چیز هایی که جین می گفت برام مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد می شد و من کم کم داشتم به پایان این فیلم کوتاه که زندگی من بود؛ نزدیک می شدم.
اون شب و به وضوح یادمه!
گفت یه کاری پیش اومده و باید بره. دقیقا وسط معاشقه نصف و نیمه امون بود که گذاشت رفت و من چقدر خوش خیال بودم.
جین این دفعه به جلد واقعیش برگشت و با صدای غمگینی گفت:
-اینا رو بهت گفتم که اگه یه موقع راجب همچین موضوعی باهات حرف زد بتونی قلبی که میشکنه رو جمع کنی. آلفاها اینجور چیزا رو درک نمی کنن. نامجون نمیدونه که همچین لحظه و همچین چیزی چقدر میتونه برای ماها سخت باشه! فقط خواستم کمکت کنم.
صدای نزدیک شدنش و شنیدم و بعد بوسه نرمی که روی موهای پریشونم گذاشته شد و حس کردم.
چند بار روی شونه ام زد و محتاط تر از همیشه گفت:
-هر اتفاقی که بیوفته هیونگ پششته کوک.
چیزی نگفتم و هنوز به پایه مبل خیره بودم.
جین آهی کشید که دلم بدتر سوخت. نه برای خودم...این دفعه برای جینی که همیشه زحمتم روی دوشش بود.
جین چند بار به شونه ام زد و با صدایی که از بغض می لرزید و سعی در کنترلش داشت گفت:
-نامجون پایین منتظرمه. میدونم الان میخوای تنها باشی برای همین تنهات میذارم. فردا خونه نمیام اما پس فردا دلم میخواد بازم همون کوک قوی خودم و ببینم.
پاهای جین از گوشه ی چشمم محو شد و صدای دری که از عمد محکم بسته شده بود، من و به خودم آورد.
آروم روی مبل دراز کشیدم. خودم و جنین وار جمع کردم و به جای خالی جین نگاه کردم.
با دست هام خودم و بغل کردم.
سوزش چشم هام و حس کردم.
چرا من و نمیخوان؟
چرا هیچ کس من و نمیخواد؟
باید چیکار کنم؟
لبخندی زدم. لبخندی که دلم باهاش آتیش گرفت.
چشمام و بستم و بعدش اشکی از گونه ام جاری شد و راهی که به تیغه ی بینی ام و پیدا کرده بود؛ حس کردم.
آب دهنم و با صدا قورت دادم تا دستی که بیخ گلومه و در حال خفه کردنمه فراموشم کنه.
اما خیال محالی بود چون همون اشک اول خودش اجازه ی جاری شدن بقیه ی اشک ها رو صادر کرد.
موهام جلوی صورتم ریخته بود اما الان بی اهمیت ترین چیز همین ها بودند.
تمام بدبختی های زندگیم یادم اومد.
پدرم ازدواج کرد و من و سمت مادرم پاس داد.
مادرم با خوابیدن با هر مردی که از راه رسید خرج خودش و درآورد اما بازم من و نمی خواست.
برای یه زن به جوونی اون کسر و شأن بود که بگه توی اوج جوونی یه بچه ی هفت ساله داره.
نه پدرم من و خواست نه مادرم...
دلم به جفتی خوش بود که...
چشمام و باز کردم و دماغم و بالا کشیدم.
باید فکر کنم.
زیاد...
امشب شب سختی رو در پیش داری کوک!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
-باید با هم حرف بزنیم. خیلی فوری...
پیام و برای تهیونگ فرستادم و به گوشیم خیره شدم.
از اون شب یه هفته میگذره. به جین گفتم این یه هفته رو پیش نامجون بمونه چون به زمان بیشتری برای فکر کردن احتیاج دارم و جین هم قبول کرد.
عاقلانه ترین تصمیمی که می شد و گرفتم و باید با تهیونگ درمیون میذاشتمش.
اونم هرچه سریع تر بهتر...!
با صدای گوشیم حواسم جمع شد.
پیام و باز کردم و خوندم:
-الان وقتم آزاده...
در حالی که بلند می شدم تا آماده شم براش نوشتم:
-توی راه ام...
و پیام و فرستادم.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
هودی سبز لجنی همراه با شلوار جین مشکی ای تنم بود. موهام و هم قشنگ شونه زده بودم و آراسته پشت در اتاق کیم تهیونگ ایستاده بودم.
سرم و تکون دادم تا موهای بلندم عقب بره و داشتم دستم و بالا می آوردم تا در بزنم که در خودش با صدای تیکی باز شد.
دستم و وسط راه با باز شدن در پس کشیدم و توی جیبم فرو کردم.
امروز هیچ چیزی مهم نیست کوک. هیچی...!
قوی باش.
در و هل دادم و وارد اتاق شدم.
این دفعه می دونستم در خودش بسته میشه برای همین با صدای بسته شدن در از جام تکون نخوردم.
به اطراف نگاه کردم که چشمم به تهیونگ خورد.
پشت به من کنار میز کوچیکی که روش مشروب قرار داشت؛ ایستاده بود.
شلوار جذبی تنش بود که کاملا به پاش نشسته بود و لباس مشکی مردونه ای که طرح مشخصی نداشت و پوشیده بود.

Hidden BadgeOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz