Part 13

22.7K 2K 191
                                    


توی و در حال دوخت و دوز مغازه ام بودم.
نگاهی به اطرافم کردم.
با ندیدن قیچی آهی کشیدم و از جام بلند شدم.
پشتم به سمت در بود و چیزی نمی دیدم.
دلمم نمی خواست ببینم.
از جین به خاطر رفتار اون روزم معذرت خواهی کردم. اونم گفت که می دونه برای چی همچین عکس العملی نشون دادم و درکم می کنه. در رابطه با تهیونگ هم...
نه من کوتاه اومدم نه اون!
چهار روز از اون روز می گذره و اون هیچ حرکت یا حرفی برای قبول خواسته ی من نزد و منم چیزی نگفتم.
باید یه جایی این موضوع تموم می شد یا نه؟
ولی کسی که باید به این دوری پایان می داد من نبودم. تهیونگ بود.
تهیونگ هم که...
می دونستم تهش من کوتاه میام اما این دلتنگی باید کمی هم که شده بهش فشار بیاره تا یادش بمونه سرخود کاری نکنه.
صدای زنگوله ی بالای در اومد که فهمیدم چند دقیقه اس الکی به اون میز زل زدم.
برگشتم که با چویی شی چشم تو چشم شدم.
چویی شی با شادی که همیشه توی لحنش بود داشت جلو میومد و در همون حال گفت:
-سلام کوک!
من فقط به میز چسبیدم و با چشم هایی گشاد شده بهش زل زدم.
تنها چیزی که توی ذهنم می چرخید این بود:
"اون دشمنِ تهیونگِ"
بعد از اون قضیه ی پاریس که هول شدم و تهیونگ رو توی ذهنم صدا نکردم فهمیدم که بهتره قبل از هر خطری فقط صداش بزنم.
پس بی هیچ وقفه ای و با ترس توی ذهنم صداش زدم:
-تهیونگ! مغازه...
چویی شی دهنش و باز کرد تا چیزی بگه که تهیونگ پشت به من، جلوم ظاهر شد.
چویی شی با ظاهر شدن ناگهانی تهیونگ قدمی عقب برداشت و یه نگاه متعجب به من و یه نگاه طولانی تر به تهیونگ کرد.
لبخندی زد و با بهتی که سعی می کرد پنهانش کنه گفت:
-اوه سلام تهیونگ.
از سکوتش فهمیدم که فقط داره بهش نگاه می کنه که صدای جدی و سردش و شنیدم:
-چی می خوای هیچول؟
دست هاش توی جیبش بود و از پشت خیلی جذاب...
کووووووووک! الان آخه؟
حواسم و به چویی شی دادم و بهش زل زدم.
سرش و تکون داد و با آه دراماتیکی گفت:
-هِیییییییییی هِيييیع...منم یه روزایی با زنم همچین موقعیتایی داشتم.
اوه...آره زنش یه امگای سلطنتی بود پس معلومه که از رابطه ی ذهنی بین من و تهیونگ با خبره...حتی یونا هم باید بدونه!
لبخند مهربونی رو به من زد و دستش و توی جیبش برد و کارتی بیرون آورد.
درحالی که داشت اون و روی میز می ذاشت بهم گفت:
-اومدم این و بهت بدم کوک!
چشماش و چرخی داد و کمرش و صاف کرد.
رو به من با طعنه گت:
-آخه میدونی دیدن جفتت سعادت می خواد و سرش زیادی شلوغه! گفتم کارت دعوت نامزدی یونا رو برای تو بیارم.
و با لبخند پر رنگی بهم نگاه کرد.
از کارم شرمنده بودم و از قضاوت عجولانه ام شرمگین!
لبخند کمرنگی زدم و کمی خودم و از میز جدا کردم.
-خیلی ممنون چویی شی لطف کردید!
چشمکی رو به من زد و عقب عقب رفت و گفت:
-منتظر تو و آلفات هستیم کوک!
و دستش و به معنی خداحافظی برام تکون داد که براش تعظیم کردم.
تهیونگ اما با رفتنش برنگشت.
شلوار راسته ی خوش ایست مشکی همراه با لباس مشکی که طرح های خوشگلی داشت تنش کرده بود.

Hidden BadgeOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz