Part 14

19.2K 1.9K 130
                                    

تهیونگ یه گردنبند ظریف که یه طرح خیلی خاصی از خورشید بود؛ بهش داد.
مثل اینکه نشانش خورشید بود.
اما بازم معلوم نبود کجاست.
نامجون هم بهش یه دستبند ظریف طلایی رنگ داد که یونا همونجا هم گردنبند و هم دستبند وگذاشت.
وونهو هم با این کاراش بهش خندید.
خیلی برای یونا خوشحال بودم.
با هر لبخندش منم لبم به خنده باز می شد.
از توی چشمهاش می شد خوند که عاشق وونهوئه!
تهیونگ کنارم ایستاده بود. یه دستش توی جیبش و دست دیگه اش هم جامی که مایع آبی رنگی درش وجود داشت و دربرگرفته بود.
نامجون و جین هم پیش پدر و مادر نامجون ایستاده بودند.
انگار بار اولی بود که جین اون ها رو می دید.
هیچ وقت تصور نمی کردم جین بتونه انقدر مظلوم بشه!
الانم مثل یه جفت خوب و سر به زیر داره به حرف های مادر نامجون گوش میده.
نگاهم و با لبخند ازش گرفتم و به ادم هایی که می رقصیدن دادن.
-خوشتیپ شدی!
صدای تهیونگ بود که توی سرم پیچید.
به سمتش برگشتم که نگاهش و از رو به روش برنداشت و جام و به سمت لبش برد.
صورتش جدی بود و غیرقابل انعطاف...!
انگار نه انگار اونی که داره توی ذهنم باهام حرف می زنه همین مردِ!
مثل خودش به روبه رو نگاه کردم و توی ذهنم جواب دادم:
-از بس من و با هودی های جور وا جور دیدی اینطوری به نظر می رسه!
از گوشه ی چشمم دیدم که جام و روی میز گذاشت و در همون بین گفت:
-یعنی نیستی؟
این که من کلا آدم با اعتماد به نفسی نیستم و هر کسی می تونه با یه شناخت نسبی ازم بفهمه.
-هستم؟
-نصف بیشتر آدمای اینجا دارن به این فکر می کنن که تو زیباترین امگای مردی هستن که تا به حال دیدن.
-نصف بیشتر آدما برام مهم نیستن. تو چی فکر می کنی؟
سرش و سمتم برگردوند و سنگینی نگاهش روم حس شد.
من اما برنگشتم و به رو به روم خیره موندم.
-گفتم که خوشتیپ شدی...
-فقط دلم می خواست دوباره بشنوم!
و لبخندی زدم که دوباره سرش و به رو به رو چرخوند و زیر لب گفت:
-توله...
لبخندم پررنگ تر شد که یک دفعه با دیدن چیزی که نباید می دیدم لبخند آروم آروم از لبم پر کشید.
اینجا چیکار میکنه؟
لباس فاخر و زیبای زرد رنگی تنش بود و یه چیزی مثل پوست روباه هم دور گردنش بود که تا دست هاش اومده بود.
مردی که کنارش ایستاده بود از همونجا هم داد میزد که "من یه پولدار عوضی ام"
داشتن به سمت ما میومدن که نگاه ماتم و ازشون گرفتم و قدمی به عقب رفتم.
گرگم به تشویش افتاده بود و قلبم...
چرا انقدر تند میزنه؟
من که دیگه دوسش ندارم پس چرا...؟
زن با مرد کناریش هر لحظه به ما نزدیک تر می شدن که من باز هم قدمی به عقب برداشتم و به بازوی تهیونگ خوردم.
دست تهیونگ روی کمرم نشست.
خیلی جدی گفت:
-بیبی؟
معلومه که می فهمه. رایحه ام الان باید پر از حس های ضد نقیض و گیج کننده ی من باشه!
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم؛ باور کنم.
16 سال از اون روز می گذشت و اون هنوز مثل قبل می درخشید.
حالت تهوع بهم دست داد.
تهوع از خودِ اون روز هام...
می خواستم بالا بیارم تمام درد ها و احساس حقارت اون موقع هام و...
به سمت تهیونگ برگشتم و جفت بهش ایستادم.
لب هام نیمه باز بود و چشمام...
چشمام مثل همون پسری که کنار سطل آشغال نشسته بود؛ بی پناهی و فریاد می زد!
تهیونگ کمی سرش و کج کرد و با اخم نگاهم کرد که به سمت گردنش متمایل شدم و رایحه اش و به جون و دل کشیدم.
تنها چیزی که آرومم می کرد همین بود!
صدای نفس نفس زدن هایی که بدون اختیار من از بین لب هام فرار می کرد هر لحظه تهیونگ و گیج تر می کرد.
اخم هاش بیشتر از قبل درهم شد.
دستش و نوازش وار روی کمرم کشید و با دقت بیشتری به من زل زد.
انگار اونم اهمیت نمی داد که توی مهمونی من جفت به تنش ایستادم و خیلی آشکار دارم رایحه اش و استشمام می کنم.
-دورود بر کیم تهیونگ بزرگ و امگای جذابش!
صدای مردونه و سرخوشی این و گفت که دست تهیونگ از حرکت ایستاد. پشت بندش صدای با ناز و ظریف زنونه ای به گوشم رسید:
-سلام جناب کیم!
لرزی تنم و فرا گرفت و نفسم برای لحظه ای رفت و برنگشت!
تموم این عکس العمل هام توسط چشم های تیز بین تهیونگ شکار شد.
آروم از تهیونگ فاصله گرفتم.
به هزار زور و زحمت کنارش طوری استادم که نیمرخم به سمت اون ها باشه. در همین بین هم تهیونگ برای اون ها سری تکون داد و جدی و سرد گفت:
-خیلی وقته خبری ازت نیست چانگ!
تهیونگ با دستی که پشت کمرم بود بهم اجازه ی عقب رفتن بیشتر رو نداد و نزدیک به خودش نگهم داشت.
منم در همین بین تعظیم کوتاهی کردم که موهام جلوی چشمام ریخت.
اهمیتی ندادم چون به نفعم بود و کمی از صورتم و می پوشوند.
با صدایی که سعی می کردم قاطع باشه و نلرزه کمرم و صاف کردم و به کفش هاشون زل زدم و گفتم:
-سلام...
مرد سرش و کمی خم کرد. دستش و دور کمر زن گذاشت و بیشتر به سمت خودش کشوندتش و با سرخوشی که هنوز توی لحنش بود جوابم و داد:
-سلام امگای جوان!
و بعد به سمت تهیونگ برگشت و گفت:
-درگیر مراسم ازدواجم با میا بودم.
تهیونگ خیلی سرد و خشک گفت:
-تبریک می گم!
مرد خنده ای کرد که زن با عشوه رو به تهیونگ گفت:
-امگاتون همیشه انقدر ساکت ان کیم تهیونگ شی؟
قلبم تند تر زد و سرم و آروم بالا کشیدم.
از خط سینه ای که بیرون افتاده بود گذشتم و به چشم هاش نگاه کردم.
برای یه لحظه بهتی که توی چشم هاش جا گرفت و دیدم.
صدای تهیونگ و با لحن بدتری نسبت به قبل شنیدم:
-فکر کنم بدونید که جونگ کوک لال نیست! اگه سوالی داشتید بهتره از خودش بپرسید میا شی!
میا شی رو خیلی کنایه آمیز گفت.
اما میا فقط به من نگاه می کرد.
با چشم هایی که پر از حرص بود نگاهم کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-درسته!
بعد لبخند پر رنگی که مصنوعی بودن رو هوار می زد به تهیونگ تحویل داد و به سمتش برگشت.
محترمانه تر از قبل کمی سرش و خم کرد و گفت:
-پس فکر نکنم ایرادی داشته باشه که چند لحظه امگاتون و قرض بگیرم. اینطور نیست کیم تهیونگ شی؟
تهیونگ خواست چیزی بگه که آقای چانگ سرحال تر از قبل گفت:
-امگا ها با هر جنسیتی همیشه حرفی برای زدن دارن  تهیونگ شی. بهتر نیست همسر من و جفت شما کمی با هم تنها باشن تا ما بتونیم راجب مواد صادراتی این ماه صحبت کنیم؟
در همین بین که مرد روبه رو داشت چرت و پرت میگفت تهیونگ توی ذهنم خیلی ملایم ازم پرسید:
-میخوای باهاش تنهات بزارم؟ فکر کنم می شناسیش.
به سختی آب دهنم و قورت دادم.
با شنیدن صداش کمی نیرو گرفتم و سعی کردم قوی به نظر برسم.
خیلی مطمئن گفتم:
-لطفا! اگه امکانش هست.
-اگه تو بخوای چرا که نه...
با تموم شدن حرف های چانگ شی تهیونگ بعد از کمی مکث گفت:
-البته!
و چانگ به سمت تهیونگ اومد و هر دو به سمت میز دیگه ای که توی دید من نبود رفتن.
من اما خیره ی چشم های زن عفریته ی روبه روم بودم.
صدای خود واقعیش و شنیدم که با نفرت گفت:
-بهتره بریم بیرون حرف بزنیم!
و بعد از کنارم رد شد.
میتونم فارغ از خودِ قدیمم باهاش حرف بزنم؟
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
روبه روم ایستاده بود و با پوزخند نگاهم می کرد. با نفرتی که از چشم هاش به رخم می کشید؛ دلم و آتیش می زد.
همین که مادرت با همچین تنفری نگاهت کنه به اندازه ی کافی کشنده هست، نه؟
بازم حس بی پناهی و بی کسی تنم و در برگرفت.
قلبم می تپید...محکم...
نه از خشم...
نه از حرص...
نه حتی دلتنگی!
انتظار می کشید برای حرف هایی که جیگرم و می سوزوند.
انگار صدای ذهنم و شنید که با نفرت و تمسخر به سر تا پام نگاهی انداخت.
دلم نمی خواست اینجا باشم.
نه توی این بالکنی که چند دقیقه پیش از شدت خوشی اشک ریختم.
نه اینجا که عاشقانه های پاکم و با تهیونگ به جا گذاشتم.
اما این زن همیشه توی خراب کردن لحظات من استاد بود.
صدای منزجرش اومد:
-هه! کیم جونگ کوک؟ تو؟ چه جوری تونستی اینجا خودت و بندازی؟ به مردی که اصلا گی هم نیست.
بی تفاوت نگاهش کردم.
پوزخندی به قدرت بازیگری فوق العادم و نشناختن های زنی که نه ماه من و توی وجودش تحمل کرد زدم و با کنایه گفتم:
-نگران نباش. چیزی از تو به ارث نبردم. قطعا با عرضه کردن بدنم به دستش نیاوردم.
با این حرفم انگار آتیشش زده باشن.
صورتش قرمز شد و چشم هاش تنگ...
با فریاد گفت:
-خفههههههههههه شوووووووووووووو کوک! حق نداری با مادرت اینطوری حرف بزنی!
تموم سلول های تنم با کلمه ی مادر به جلز و ولز افتادن.
آتیش زیر خاکستری بودم که سال ها به سختی خودش و خاموش نگه داشته.
با پوزخند به نرده هایی که چند دقیقه پیش شاهد بوسه ی بین من و تهیونگ بود؛ تکیه زدم.
انگار با همین کار کوچیک هم دلم به حضورش خوش شد که با خونسردی بیشتری بر خلاف باطنم گفتم:
-ماااااادر؟ کی؟ تو؟ 16 ساله که همچین چیزی رو ندارم. اون موقعی که پسرت و به یکی دیگه حواله دادی از دستم دادی. یادت نیست؟
ابروش بالا انداخت و با خنده ی هیستریکی که می کرد؛ نگاهم کرد و در همین بین گفت:
-پس دلت از اون روز پره؟
خنده اش تموم شد و نفرت برگشت.
تیر پنهانی شد و به قلبم اصابت کرد.
-تو لایق همین بودی. کم نیستن پسر بچه هایی که زیر این و اون می خوابن تا پول در بیارن. توهم باید به یه دردی می خوردی یا نه؟ هفت سال مفت خوردی و جای خواب داشتی. باید از یه جایی تو رو به راه می آوردم تا بتونم ازت استفاده کنم.
شکستم...
بی صدا...!
با چشم هایی که از تعجب باز شده بودند؛ نگاهش کردم و با درد لب زدم:
-تو...تو میدونستی؟
خنده ای کرد و تفریحانه نگاهم کرد.
از بالا تا پایین...
از پایین تا بالا...
آخر نفرتش و به چشم هام شلیک کرد.
-خودم اون مرد و فرستادم سر وقتت کوک. چرا نباید بدونم؟ اولش می خواستم یکی از اون هرزه هایی که توی بار کار می کرد و پیشت بفرستم اما اون روز اون مرد بهم گفت که بایسکشواله و...
شونه هاش و با بی قیدی بالا انداخت و بی خیال گفت:
-چه چیزی از این بهتر؟ هم پول خوابیدن باهاش و گرفتم هم بهش گفتم یه باکره توی خونه ام دارم.
با بدجنسی ادامه داد:
-کم پیش میومد که با آدم های پدوفیک«آدم هایی که تمایل بیمارگونه برای برقرار کردن رابطه با بچه ها و انسان های کم سن و سال دارند» برخورد کنم. اونم یه بایسکشواله آلفا...غصه نخور تو سکس کارش حرف نداشت. نمی دونستم اونقدر چموشی که با گلدون موردعلاقه ات سرش و بشکنی و فلنگ و ببندی. اما حیف...چیز آسی رو از دست دادی پسرم!
با حالت انزجاری گفت پسرم...
گنجایش این همه پستی از طرف کسی به نام مادر و نداشتم.
نه الان...
نه اینجا...
و نه هیچ وقت دیگه ای!
با هزار زحمت آب دهنم و بلعیدم و با چشم هایی که هنوز ناباوری توشون موج می زد خیلی بی جون گفتم:
-این همه تنفرت برای چیه؟-اووووو کووووووکیم هنوز نمی دونه؟
نمایشی با دستش یه ضربه به پیشونیش زد و با لحن مسخره ای گفت:
-مامی فراموش کارت و ببخش که یادش رفت بهت بگه اون جئون احمقی که من و ول کرد و رفت سراغ زنِ دیگه پدرت نیست! باید از اون هم متشکر باشی کوک. چون تا زمانی که کیم نشدی داشتی فامیلی اون و یدک می کشیدی در حالیکه از تخمش نبودی.
زانوهام خالی شد و دنیا آوار...!
همه چی فرو ریخت!
فقط نگاهش می کردم و به سختی زانو های لرزونم و پنهون می کردم.
نگو لعنتی! نگو!
من اینجا با تهیونگم خاطره ی قشنگی ساختم. خرابش نکن!
کمی جلوتر اومد.
دقیقا روبه روم ایستاد.
به یقه ام نگاه کرد. دستش و بالا آورد و مصلحتی مشغول درست کردن یقه ام شد و گفت:-برای جبران اون هفت سال بهت اجازه میدم که تهیونگ و راضی کنی تا با چانگ قرار داد ببنده. راضیش کن تا مثل یه مادر نمونه کنارت بایستم و اجازه بدم خانواده ی خوشبختت و به رخش بکشی.
دستش و از یقه ام برداشت و لبش و به گوشم نزدیک کرد و بی رحمانه گفت:
-بی کس و کار بودنش به نفعمونه کوک! میتونی تمام نداشته هات و با داشتن من جبران کنی. بیا باهم رو راست باشیم جونگ کوک. تو در برابر تهیونگ هیچی نیستی جز یه پسر آس و پاسِ دست خورده...تو لیاقت داشتن همچین زندگی و کنار کیم تهیونگ بزرگ نداری!
نمیتونستم چیزی بگم.
چیزی نداشتم که بگم...
گرگم با غمگینانه ترین حالتش روی جفت دست هاش ایستاد و بی تابانه زوزه ی محزون و پر دردی کشید که تنم لرزید.
اون زن عقب رفت و روبه روم ایستاد.
با مظلوم ترین حالتم نگاهش کردم.
با همون بی کسی های هفت سالگیم.
روی نرده ها نشستم و با دستام بهشون برای نیوفتادنم چنگ زدم و التماس کردم.
با درد و بیچارگی که توی لحنم بود گفتم:
-تو...هیچی جز...یه هرزه ی خیابونی نیستی.
و بعدش دستی بود که با تموم زورش روی سمت راست صورتم فرود اومد.
سیلی؟
پوزخندی زدم و خونی که از دماغم و گوشه ی لبم جاری شد و نادیده گرفتم.
اون هیچ وقت بهم سیلی نمی زد. اون همیشه با اون دست های ظریفش که توی کودکی حکم گرز و داشت به صورتم می کوبید.
اما چرا الان هم حکم گرز و داشت؟
جای اون انگشتر یاقوت بزرگش روی صورتم زق زق می کرد.
مارک تهیونگ روی گونه ی چپم بود؟
خوبه! چون قراره رد انگشت ها و اون مهر انگشتر یاقوتش روی صورتم حک بشه. دلم اصلا نمی خواد که اون مارک سلطه گرانه ی تهیونگ محو بشه!
درد می کنه!
دلم میخواد برای درد هام مردونه گریه کنم.
اما جلوی این زن؟ ابدا...!
صدای جدی و همراه با خشم تهیونگ توی ذهنم پیچید:
-جونگ کوک؟ خوبی؟ بیام؟
لبخند کوچیکی زدم و با درد چشم هام و بستم.
کجا بیای آخه عزیز دلم؟ بیای چی و ببینی مرد من؟
با آرامش گفتم:
-الان نه لاو...الان نه!
سکوت تهیونگ همزمان شد با گیر افتادن چونه ام توی دست های اون زن...
با سنگدلی به صورتم و رد خون نگاه کرد. دستش و از زیر چونم برداشت و کمی عقب رفت.
نگاهی به سرتاپاش کرد. دست هاش و بهم مالید و در حالیکه به دست هاش خیره بود با خونسردی گفت:
-هنوزم مثل بچگی هات باید با زدن چیزی و بهت بفهمونم پسره ی نفهم!
دستاش و پایین انداخت و با همون چشم های بی روح و لحن پر نفرت نگاهم کرد و گفت:
-آلفات و راضی کن جونگ کوک! اصلا دلم نمیخواد داغ تو رو به دلش بزارم و کاری کنم جلوی پام برای یه لحظه دیدنت زانو بزنه!
وجودم غلغله به پا شد و گرگم وحشی...
تهیونگ؟
داره راجب کیم تهیونگ حرف میزنه یا جفت من؟
محض رضای فاک! این هرزه با خودش چی فکر کرده!
قهقه ی بلندی از طرز تفکر بچگانه اش راجب تهیونگم زدم و به درد لبم اهمیت ندادم.
نگاه متعجبش و روی منی که داشتم می ایستادم؛ حس کردم.
شستم و روی لبم کشیدم و به خونم نگاه کردم.
تعجب؟ تا چشمای پر از ترست و نبینم که ولت نمی کنم زنیکه!
با نگاهی که دیگه نگاه خودم نبود؛ بهش زل زدم و دستام و توی جیب شلوارم فرو کردم.
گذاشتم خوی گرگینه ایم به من غالب شه...
خوی امگایی که به جفتش توهین کردن.
با ترسناک ترین حالتم جلو رفتم و برای اولین بار اجازه دادم که خشم تمام من و فرا بگیره.
آره ترس...
تازه ترس داشت به چشماش راه پیدا می کرد که لب هام و باز کردم و با صدای بی روح و ترسناکی گفتم:
-هیچ اهمیت فاکی نمیدم که بین من و تو چی گذشته و می گذره. اما...
به نرده چسبید که دست هام و کنارش زدم و کاملا روش سایه انداختم.
توی چشم های پر از ترسش زل زدم و با لحن بدتری که حالا خشم هم بهش راه پیدا کرده بود گفتم:
-اما وقتی پای جفتم وسط باشه... پای تهیونگم...هرکسی...هرکسی و مجبور می کنم مثل سگ بهم التماس کنه برای یه لحظه نفس کشیدن!
در همین بین هم دست راستم و بالا آوردم. دور گردن ظریفش حلقه کردم و فشار دادم که سرش و بالا کشید و آب دهنش و با ترس قورت داد که سیبکش زیر دستم جابه جا شد.
بهش اهمیت ندادم و هر دقیقه با هر جمله فشار و تا جایی که می دونستم لازمه زیاد می کردم:
-جفت من برای هیچ احدی سر هم خم نمی کنه. التماس؟ اگه قرار باشه همچین فردی هم وجود داشته باشه خودم اون و از روی زمین محوش می کنم میا شی...حتی اگه اون شخص من باشم. می فهمی؟ من و با آلفام امتحان نکن که افعی می شم می درمت. حتی اگه مادرم باشی...!
صورتش داشت رو به کبودی می رفت که مثل خودش کنار گوشش گفتم:
-برو به اون آلفای احمقت بگو که تا میتونه از اینجا دورت کنه. چون تو...
با خشم وافری گفتم:
-تو به آلفام توهین کردی...و این آخرین کار بزرگیه که قراره تو زندگیت کرده باشی. فقط فرار کن میا شی.
با لحن ترسناک تری گفتم:
-فرار...نه از تهیونگ! از من...از منی که گرگم ازت زخم خورده و زخم نزده...از منی که درد توهینات داره گرگم و دیوونه می کنه.
جلوتر رفتم و زیر لاله ی گوشش نجوا کردم:
-فرار کن.
دستم و از روی گردنش شل کردم که پشت سر هم شروع به سرفه کرد.
خودم و کنار کشیدم.
بهش نگاه کردم.
با چشم هایی که خالی بود...
خمیده خمیده به سمت در تراس رفت.
بهش پشت کردم و با دست هایی که توی جیبم بود به ماه نگاه کردم.
چرا با خودش فکر می کرد نمی تونم چیزی بهش بگم؟
زور من الان از اون خیلی بیشتر بود. دلیل نمی شد اگه از زور بازوم استفاده نمی کنم یه امگای تو سری خور ام.
دیگه اون بچه ی هفت ساله نبودم.
اون سیلی من و به خودم آورد.
شاید بهش نیاز داشتم.
چون الان مطمئنم که روح اون بچه ی هفت ساله ی کنار سطل آشغال از بدنم فرار کرده و تنها چیزی که تمام وجودم و گرفته...
جفت کیم تهیونگ بودنه!
من چیزی نیستم جز امگای تهیونگ!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
خودم و بیشتر جنین وار جمع کردم و پتو رو محکم تر دور خودم پیچیدم.
تهیونگ با هزار جور تهدید من و فرستاده بود خونه!
فهمیده بود یه خبرایی هست اما ویکتور اومده بود و کار مهمی با تهیونگ داشت. مجبور شد بمونه چون ویکتور امشب بلیط داشت که برگرده.
جین هم رفت خونه ی نامجون...
چون پدر مادر نامجون تازه از ژاپن اومده بودن و می خواستن با جین بیشتر آشنا شن.
نفس عمیقی کشیدم و تو تاریکی به دیوار رو به روم زل زدم.
پدرم معلوم نیست کیه و این هم از مادرم...!
چقدر احساس غریبی می کنم با خودم.
انگار هیچی سر جای درستش نیست.
من دیگه اون جونگ کوک قبل نیستم و دیگه به اون زندگی ساده و روزمره قبلم بر نمی گردم.
سرم و روی تخت جابه جا کردم که گونه ام تیر کشید.
جای دست هاش کبود می شد.
مطمئنم که می شد.
توی همین فکر ها بودم که رایحه ی تهیونگ توی اتاق پیچید.
در نزد. پس معلومه که جا به جا شده.
بعد هم صدای قدم هاش اومد.
کمی بعد تخت پایین رفت و بعدش صدایی که حاضرم همه چی مو بدم تا برای همیشه بشنومش به گوشم رسید:
-می دونم بیداری!
با صدای دورگه ای بدون چشم برداشتن از دیوار روبه روم گفتم:
-منم تظاهر به خواب نکردم لاو!
-پس چرا بر نمی گردی؟
-شاید چون میخوام بیای و بغلم کنی.
لحنش جدی تر شد:
-شایدم میخوای رد سیلی و نبینم.
آهی کشیدم و با کرختی از جام بلند شدم و به پشتی تخت تکیه زدم.
سرم و پایین انداختم و پام و دراز کردم.
با دست هام مشغول بازی شدم.
میدونستم تهیونگ میاد برای همین یه گرم کن نایک قرمز با یه شلوار ورزشی مشکی تنم کرده بودم وگرنه عادت دارم با بالا تنه ی لخت بخوابم.
تهیونگ سمت چپم نشسته بود و با نگاهی که سنگین تر از هر زمان دیگه ای بود بهم خیره شد.
یه پاش و روی تخت گذاشت و به صورت قائم خمش کرد.
خودش و به سمتم کشید و جلو تر اومد.
آروم و با جدیت لب زد:
-ببینمت!
لپ سمت چپم و از داخل گاز گرفتم. نگاهم و آروم آروم به همراه سرم بالا کشیدم. توی چشم های نافذ وگیرای تهیونگ خیره شدم.
اخمی که روی پیشونیش شکل می گرفت هر لحظه عمیق تر می شد.
دستش و با همون اخم بالا آورد و به آرومی روی گونه ام گذاشت.
در تمام این حالت نگاهش و ازم می دزدید.
گرما باز هم توی گونه ام پخش شد.
به چشم هاش که خیره به دستش بود؛ نگاه کردم.
این مرد با چشم های پر رمز و رازش همه ی چیزی بود که من میخواستم.
آروم نگاهم و به لب هاش کشوندم
لب هاش طواف اصلی رو طلب می کردن برای پرستش شدن.
اون گرمای لذت بخش روی گونه ام بیشتر شد که فهمیدم الانِ که دستش و برداره!
آروم و با آرامش در حالیکه خیره به لب هاش بودم گفتم:
-میدونم از ذهن جین یا حتی اون فهمیدی چه خبره اما...مادرمه! یعنی بود. فکر کنم یه رشته ی نازک که تار و پودش پوسیده بود ما رو به هم وصل می کرد که اون هم امشب پاره شد. یعنی خودم پاره اش کردم.
آروم و بی صدا خندیدم که دستش نوازش گونه روی گردنم نشست.
-بهش گفتم...
نفس عمیقی کشیدم و سرم و به پشتی تخت تکیه دادم و با لحن بی حالی در حالیکه به چشم هاش که حالا چشم هام و نشونه رفته بود نگاه کردم و گفتم:
-بیییییی خیییال تهیونگ...الان اصلا نمیخوام بهش فکر کنم. یعنی فکر نکنم که بعدا هم بهش فکر کنم. دیگه توان این و ندارم. اصلا مهم نیست کی من و  به دنیا آورده کی من و رها کرده. دلم میخواد از این به بعد فقط زندگی کنم...با تو!
دستش که نشونم و نوازش می کرد باعث خماری چشم هام می شد.
انگار داشت گرگم و نوازش می کرد.
با همون صدای بمش جوابم و داد:
-میدونم بیب. همه رو میدونم. بخواب!
با چشم هایی که کم کم داشت روی هم میوفتاد لب زدم:
-خوابم نمیاد تهـ...
آرامش و بی خبری عجیبی به نام خواب من و به سمت خودش کشید.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
سلام عزیزای دل مونته
امیدوارم حالتون خوب باشه و عید و به همتون تبریک میگم.
عااا ببخشید که این پارت کوتاه بود چون این هفته سرم با سین هشتم سفره هفت سین گرم بود نتونستم تایپ کنم.
و باید بگم ک هیدن دو پارت دیگه تمومه اما اگ یکی بذاره سعی میکنم بنویسم و ت ی پارت همه رو قرار بدم و هفته بعد متاسفانه یا خوشبختانه هیدن و تموم کنیم.
بازم میگم پارتی که تهش اسم شما نباشه بهم نمیچسبه.
شیرکاکائو یادتون نره.
و امیدوارم عید خوبی داشته باشید و حالتون همیشه خوب باشه لاولیام.
ب قول ویلیم دوصتون دارم.
Monte Cristo!

Hidden BadgeWhere stories live. Discover now