Part 6

26.6K 2.1K 138
                                    

کوووووووووووووووک...
چه غلطی کردی؟
دقیقا می خوام بدونم چه غلطی کردی؟
الان تو با تهیونگ...
تو با اون...
توی حموم با روپوش حوله ام قدم رو می رفتم.
الان چطوری میخوای تو چشماش نگاه کنی؟
یک دونه محکم زدم تو پیشونیم که صداش توی حموم اکو شد.
اومدم به قدم رو رفتنم ادامه بدم که چند تقه به در خورد و بعدش صدای جدی تهیونگ اومد:
-کوک؟
با هول و گیج بلند گفتم:
-ها؟
کمی سکوت شد که فهمیدم چی گفتم.
سریع به سمت در رفتم و شونه ام و بهش تکیه زدم و با خجالت تند توضیح دادم:
-منظورم ها نبود. ها یعنی چیه...یعنی نمی خواستم بگم چیه. میخواستم بگم ها؟ نه! چیز...می خواستم بگم بله؟ آره خودشه، می خواستم بگم بله...
بازم سکوت...
آروم به در نزدیک تر شدم و صداش زدم:
-تهیونگ!
-اگه کارت تموم شد زودتر بیا بیرون غذا یخ کرد.
و بعد صدای قدم هاش اومد.
سرم و به در تکیه دادم و تو دلم نالیدم:
-کوووووووووک...بمیررررر فقط بمیییییر...
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
لباس پوشیده و تر گل ورگل پشت میز آشپزخونه بعد هزارتا فحش و تهدید به خودم نشسته بودم.
تهیونگ پیتزا سفارش داده بود.
هودی طوسی و با شلوار اسپرت مشکیم پوشیده بودم. چون این هودی گشاد ترین کلاه و داشت و من فقط...فقط...تاکید می کنم بازم...فقط برای این که سرما نخورم کلاه هودی رو سرم گذاشته بودم و تا اواسط چشم هام و باهاش پوشونده بودم.
و من عاشق پیتزام...برای همین تمام سرم و به سمت پیتزا خم کردم و به جز منظره ی دل انگیز پیتزا چیزی نمی دیدم.
آروم آروم پیتزا رو می جویدم.
تهیونگ دقیقا روبه روم نشسته بود و با اون نگاه سنگینش من و زیر نظر داشت.
اون قدری ذهنم درگیر شرمساری یک ساعت پیش بود که به هیچی توجه نداشتم.
داشتم فکر می کردم چه جوری از جلوی چشماش جیم بزنم که دستی روی دستم که یه برش از پیتزا توش بود؛ نشست و سر من همراه با دستم بالا اومد.
مقصد آخر پیتزا لبی بود که کنارش زخم بود.
با دیدن اون زخم لقمه ام توی گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن...
ته خیلی خونسرد لیوان کنار دستش و بالا آورد و من دستش و گرفتم و ازش خوردم.
مثل بچه ها بهم آب داد و وقتی تموم شد خودش با شصتش آب روی لبم و پاک کرد.
آب دهنم و قورت دادم و با تعجب بهش زل زدم.
بدون هیچ پلک زدنی مات نگاهش شدم.
چشماش بازم به حالت عادی برگشته بودند و شده بود همون گرگ سلطنتی...
بیچاره خودش چیزی به روم نمیاره چرا من دارم پر پر می زنم؟
برای همین دستم و بالا آوردم و مشغول خاروندم سرم از روی کلاه شدم و در همین حین گفتم:
-قضیه ی اون شب و برام تعریف می کنی؟
دستم و پایین آوردم و روی پام گذاشتم.
تهیونگ دست به سینه شد و به صندلی تکیه داد و خیلی جدی گفت:
-غذات و تا آخر بخوری برات می گم.
-نمی شه در حین خوردنش بگی؟
-اون وقت تا آخرش می خوری؟
-آره...قول می دم.
سرش و تکون داد و باز چشم هاش وحشی شد.
-من هر حرفی می زنم سر حرفم هستم کوک. پس وقتی به من قول می دی انتظار دارم بهش عمل کنی.
سرم تند تند بالا پایین کردم و سعی کردم متقاعدش کنم.
-آره قول می دم. باور کن.
کمی خیره ام شد.
بدون برداشتن نگاهش از چشم هام، با سرش به پیتزا اشاره کرد.
یه برش برداشتم و با حرص گاز زدم و مشغول جویدنش شدم که صداش باعث شد سرم و به سمتش برگردونم:
-طبق درجه بندی قدرت ها گربه سانان پایین ترین حد از قدرت رو دارن. بعد از اون ها تغییر شکل دهندگان، گرگ های سفید و بعد گرگ های سیاه قرار دارن. قدرتمند ترین نوع گرگ ها گرگ های سلطنتی ان. اما قدرت چیزیه که هرچی بیشتر داشته باشی بیشتر می خوای. پس به چیزی که دارای بیشترین قدرته می گن قدرت برتر...
آروم سرم و تکون دادم که کمی خودش و جلو کشید و یه برش از پیتزا رو به دستم داد.
پیتزا رو ازش گرفتم که دوباره به صندلیش تکیه داد و دوباره ژست قبلی رو گرفت و ادامه داد:
-قدرت برتر توی چهار تا گوی خلاصه میشه که هر کدوم خدای خودشون و دارن. این خدایان از نظر همه نامرئی ان.
-حتی گرگ های سلطنتی؟
سرش و متفکر تکون داد و گفت:
-حتی ماها...تنها کسی که اون ها رو میتونه ببینه برگزیده اس. برگزیده ای که خود خدایان انتخابش کردن.
بهم نگاه کرد که بلافاصله لقمه رو جویده نجویده قورت دادم.
نگاهش پر از حرف بود و یه جورایی رنگ نگرانی داشت.
با حرف های بعدیش هر لحظه بیشتر توی شوک فرو می رفتم:
-تنها کسی که می تونه اون گوی هارو داشته باشه و طمع قدرت برتر شدن و نگیره فقط اون برگزیده اس...و اون برگزیده تویی جونگ کوک...!
با بهت و چشم های گرد شده گفتم:
-من؟سرش و تکون داد و بهم زل زد.
داشتم توی ذهنم تجزیه و تحلیل می کردم.
چویی شی ذهنم و نمی خونه چون من برگزیده ام.
تهیونگ نمی تونه چون من....وایسا!
یعنی قدرت داشتنمم برای همینه؟
گیج بهش زل زدم و پرسیدم:
-یعنی قدرت درمانگریمم برای همینه؟
اخم هاش سریع توی هم شد و چشم هاش تاریک تر...
جلو اومد و یه برش دیگه از پیتزا رو جلوی دهنم گرفت که ازش یه گاز زدم و جویدم و در همین بین با همون اخم ها گفت:
-این مورد و نمی دونم کوک...ولی بهتره به کسی راجب این قضیه نگی تا بتونم مطمئن شم.
سرم و به معنی باشه تکون دادم و آروم لقمه رو قورت دادم.
به میز خیره شدم که دوباره اون برشه نیمه گاز زده رو جلوی لب هام گرفت.
لب هام و برای گاز دیگه ای جلو بردم که خودش شروع کرد:
-همین که قدرت هیچ گرگ سلطنتی نمی تونه روی تو تاثیر بذاره یه هدیه اس... و این هدیه یه جور نشونه برای برگزیده بودنته.
لقمه رو قورت دادم و با اشتهایی که داشت باز می شد یه گاز دیگه به برش تا نصفه خورده ام توی دست تهیونگ زدم و با کنجکاوی و دهن پر پرسیدم:
-شماها از کجا مطمئن اید که اون برگزیده منم؟ یعنی ویکتور گفت کـ...
با انگشت اشاره دست دیگه اش خرده های پیتزای کنار لبم و پاک کرد و وسط حرفم پرید:
-چون توی تمام پیشگویی ها اومده که جفت من اون برگزیده اس و الان همه ی اون گرگ های سلطنتی دنبال توأن تا بتونند با کمک تو اون گوی ها رو پیدا کنن.
-مگه قدرت اون گوی ها چیه؟
-با اون ها میتونی همه چی رو تحت سلطه خودت در بیاری...همه چی رو...حتی چیز هایی که نمی تونی تصورش و کنی...با داشتن هر چهار تای اونا میتونی یه مرده رو زنده کنی یا به هرکس که دلت خواست دستور بدی و اونم بدون چون و چرا برات انجامش بده...بودن همچین چیزی توی دست های یه گرگ طمع کار یعنی عمق فاجعه...
-من چطوری می تونم پیداشون کنم؟
-تو اون گوی ها رو پیدا نمی کنی...تو اول خدایان و ملاقات می کنی. اونا می تونن هرجایی باشن و ما باید پیداشون کنیم. تو باید گوی هاشون و ازشون بگیری تا دست گرگ های سلطنتی دیگه بهش نرسه.
-بگیرم؟ بگیرم که چیکار کنم؟
-نابودشون کنیم.
-خودمون باید اون هارو نابود کنیم؟
-نه...اون موقع بهت می گم. اما الان فقط باید گوی ها رو بگیریم.
بی مقدمه پرسیدم:
-هکتور کیه؟
یه برش دیگه سمتم گرفت که بی چون و چرا خوردم.
-هکتور هم یه گرگ سلطنتیه...کلا هشت گرگ سلطنتی توی دنیا وجود داشت. مادر یونا و مادر من...که متاسفانه دیگه نیستن. دوم ویکتور...بعد هکتور...من و یونا و دونفر دیگه...اون دو نفر دیگه به همراه هکتور میخوان به قدرت برتر برسن و ما طی جلسه هایی که باهاشون داشتیم فهمیدیم که بهتره جوری نقش بازی کنیم تا فکر کنن ما اون گوی هارو پیدا می کنیم و بهشون می دیم تا آسیبی به تو نرسه. اما بعد پیدا کردنش همه رو نابود می کنیم. برای همینم تصمیم گرفتیم یونا رو جای تو بذاریم تا حواس ها از تو پرت بشه. اما خب موفق نبودیم چون نشان تو ظاهر شده بود و یونا نشانی نداشت. برای همین یونا رفت دنبال زندگی خودش تا زمانی که پیدات کنم.
با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:
-هکتور چی؟ کاری نمی کنه؟ اون آروم نمی مونه.
-قطعا این کار رو نمی کنه. ولی تا اون موقع من به سلطنت می رسم و اداره همه ی گرگ های سیاه اعم از گرگ های سلطنتی زیر دست من می ره...
با تعجب لقمه مو جویدم و با چشم های ورقلمبیده گفتم:
-چرا تو؟
جلو امد که لقمه رو قورت دادم و به آخرین تیکه های پیتزا که دستش بود نگاه کردم.
اون آخرین تیکه رو به لبم نزدیک کرد که همراه با پیتزا دستشو هم گاز گرفتم و بعدش با یه لبخند شیطون مشغول جویدن شدم.
صدای بم و مردونه اش اومد:
-چون من از همه شون قدرتمند ترم.
با این حرفش سرعت جویدنم آروم تر شد و با نگاهی که ترس توش لونه کرده بود بهش نگاه کردم.
با دستش ضربه ی کوتاهی زیر چونم زد و از جاش بلند شد و رفت.
لقمه رو قورت دادم و لیوان و دستم گرفتم.
کوک...
الان مرگ بر تو واجبه!
قدرت مند ترین گرگ سلطنتی...
کیم تهیونگ اعظم...
با اون همه ابهت و هیبت...
توی آشپزخونه...
مکان مورد علاقه ی هیونگت...
با تو...
چیکار کرد؟
تازه فهمیدم تهیونگ از اون چه که من فکر می کنم می تونه قوی تر باشه!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
کمی آشپزخونه رو جمع و جور کردم. برق ها رو هم خاموش کردم و به طرف اتاقم به راه افتادم.
خواستم هودی مو در بیارم که وسط راه ایستادم.
تهیونگ الان توی اتاق منه؟
روی تخت من؟
یعنی پیش من می خوابه؟
شایدم روی تخت جین بخوابه....
به شدت از این موقعیت ها متنفر بودم.
بیخیال در آوردن لباسم شدم. در اتاقم و آروم باز کردم و داخل شدم.
تهیونگ رو دیدم که ساعد دست چپش و روی پیشونیش گذاشته و روی تخت من دراز کشیده...
کمی بهش خیره شدم و در و آروم تر بستم.
به در تکیه زدم و به تهیونگ نگاه کردم.
با چشم های ریز شدم یه نگاه به تخت جین و یه نگاه به تخت خودم کردم.
خب جونگ کوک...
کجا میخوای بخوابی؟
قطعا پیش تهیونگ باید بخوابی اما با افتضاح چند ساعت پیش نمی تونی...
با زاری به تخت خودم نگاه کردم و توی دلم برای جین خط و نشون کشیدم.
اگه دستم بهت برسه خودم با جفت دستام خفه ات می کنم هیونگ...
به خاطر تو مجبورم اینقدر خجالت زده باشم.
حالا اینا هیچی تو چه زرت پریدی بغلش و گذاشتی ببوستت احمق؟
با ناله جواب خودم و دادم:
-آخه خیلی حس خوبی بود...
تو همین حس و حال بودم که صدای بم شده ی تهیونگ و بدون هیچ لطافتی شنیدم:
-میتونی جایی غیر از کنار من بخوابی تا بهت نشون بدم همیشه انقدر مهربون نیستم.
آخیششششششش...خودش گفت برم کنارش بخوابم. خودش گفتا...من که میخواستم روی تخت جین بخوابم ولی خب خودش گفت...
آروم جلو رفتم و به یه تیکه فاصله لبه ی تخت و بدن تهیونگ نگاه کردم.
تختم یه نفره بود. پس انتظار دیگه ای نمی رفت.
به فاصله ی بین دیوار و تهیونگ نگاه کردم که دیدم بیشتر از این وره..
زانوم و روی تخت گذاشتم و خودم روی بدن تهیونگ کش دادم تا اون ور برم که دوباره نگاهم به لب های زخم شده اش افتاد.
این طور که از شواهد معلومه کسی نمی تونه کیم تهیونگ و کتک بزنه پس اون زخم قطعا جای بوسه یه فرد وحشی مثل من که جفتشم می تونه باشه و نه کس دیگه و چیز دیگه ای...
خیره به لبش بودم که جفت دستاش روی پهلو هام نشست و با اخمی که روی پیشونیش بود بهم خیره شد.
با صدایی که بیش از حد خش دار بود با جدیت گفت:
-جونگ کوک...
از جذبه ی چشماش و لحن صداش هول شدم.
رفتم که برم اون ور بتمرگم اما امان از هول شدگی...
دستم به آرنجش خورد و دستی که تکیه داده بودم به سمت تخت خم شد و من با مغز تو سینه ی ته افتادم.
قشنگ روش دراز کش بودم.
دو  بار پیشونی مو آروم به سینه اش کوبیدم.
کوک!
کووووک!
کووووووووووووووووووووووووووووووووک!
دلم می خواست فریاد بزنم از خجالت....
بدون این که جم بخورم و چونه ام و روی سینه اش گذاشتم و از پایین به چشم های براقش خیره شدم و با مظلومیت تمام گفتم:
-لبت زخم شده...میخوای ببوسم خوب شه؟
می دونستم الان توی کیوت ترین حالت عمرمم...
بدون تغییری توی وضعیتمون از بالا نگاهم کرد و گفت:
-ببوسی دست گلت خوب میشه؟
لبخند دندون خرگوشی مو زدم که یک دفعه جابه جایی هوا رو حس کردم. و بعد این من بودم که پشتم به تخت کوبیده شده بود.
قلبم به سرعت نور می زد.
نفسم حبس شد.
تهیونگ حالا کاملا روم چمبره زده بود.
چشم هاش و با حرص بست و با لحنی که سعی در کنترلش داشت گفت:
-جونگ کوک!
فهمیدم که به فاک رفتم.
آروم پهلو هاش و به چنگ گرفتم و با لحن مظلومی گفتم:
-ببخشید...حواسم نبود!
چشم هاش و باز کرد و با نگاهی که تاریک تر از همیشه بود بهم زل زد.
با خشم خفته ای که تو صداش پنهان بود گفت:
-میدونی بیشترین چیزی که راجب تو روی اعصاب منه چیه؟!
آب دهنم و آروم قورت دادم و با دلهره زمزمه کردم:
-چیه؟
-توی هر شرایطی دیوونه ام می کنی...
-من...من که...من که کاری نکردم!
سرش و جلو آورد و روی لبم زمزمه کرد:
-با کوک بودنت دیوونه ام می کنی...
نفهمیدم چی گفت چون لباش روی لبام قرار گرفت.
نتونستم طاقت بیارم و یکی از دست هام و بالا آوردم و توی موهاش فرو کردم و محکم چنگ زدم.
بوسه ی ته این دفعه متفاوت تر از دفعه های قبل بود.
کمی بی اختیار تر و تحریک کننده تر از دفعه های دیگه...
همراهیش کردم و وقتی طعم خون رو حس کردم فهمیدم دارم روی زخمش و می بوسم.
آروم اونجا رو مک زدم که کم کم فهمیدم زخم بسته شد.
اما تهیونگ یک دفعه بوسه رو شکست و خواست بلند شه که با دست دیگه ام یقه اش و گرفتم و با لحن خمار ولی کنجکاوی صداش زدم:
-ته...
-الان نه کوک...
-چرا الان نه؟
بهم نگاه کرد و بعد به لب هام زل زد و گفت:
-چون قراره فردا بریم. نمی خوام لنگ بزنی...
با لجبازی کمی بیشتر به طرف خودم کشوندمش و با حرص گفتم:
-لنگ نمی زنم...
دوباره خواست بره که با حرص بیشتری اون و سمت خودم کشیدم که نگاهش توی چشمام قفل شد.
با تمنا نگاهش کردم و زمزمه کردم:
-لطفا...خودم میخوام...
سرش و پایین انداخت و زبونش و کنج لپش نگه داشت. با لحن بم تری بدون این که نگاهم کنه گفت:
-نمی خوام درد بکشی...
دستم و از یقه اش جدا کردم و زیر چونه اش گذاشتم و سرش و بالا آوردم.
وقتی چشماش و دیدم با قاطع ترین لحن ممکن گفتم:
-من به آلفام نیاز دارم. اونم همین الان...
چشم های تهیونگ باز هم وحشی شد و آروم بهم نزدیک شد و در همون حین دستش زیر هودیم رفت و به سمت بالا هدایتش کرد.
با خشم گفت:
-برای آخرین بار بهت شانس می دم تا منصرف شی.
با حرص دستش و پس زدم و خودم لباسم و در آوردم و به گوشه ای پرت کردم.
یقه اش و گرفتم و با دست دیگه ام موهای پشت گردنش و چنگ زدم.
لب بالاش و محکم مکیدم که زبونش دو  بار به لب پایینم ضربه زد. فهمیدم چی می خواد.
سریع دهنم و باز کردم که زبون سرکشش توی دهنم خزید.
با یه دستم دکمه های لباسش و باز کردم و با کمک خودش لباسش و در آوردم.
بوسه رو شکستم و کمی از خودم فاصله اش دادم.
با چشم های مشتاقم به نشانش زل زدم.
با دست چپم از گردنش تا جایی که نشانش معلوم بود و لمس و نوازش کردم.
تهیونگ بهم اجازه داد تا کامل اون بدن ورزیده و نشان خوشگل شو کشف کنم.
آروم لب زدم:
-میشه کامل ببینمش؟
دستش روی شلوارم رفت که نگاهم و به چشم هاش دوختم با شیطنتی که خیلی پر رنگ بود گفت:
-شاید اول باید نشان تو رو ببینیم!
و ابروش و برام بالا انداخت.
شلوارم و در آورد که چشمام و بستم.
بعد صدای دیگه ای اومد و فهمیدم شلوار خودش و هم در آورده...
آروم صداش زدم:
-ته...
هیچ صدایی نبود که یک دفعه یکی از سینه هام توی اون دهن داغ و لزج مکیده شد و من با صدای بلندی نالیدم:
-آههههههه...تههههه....
دست دیگه ی ته روی شکمم پیچ تابی خورد که سرم به عقب پرت شد و حالم خراب...
کلم داغ کرده بود.
صدای نفس نفس زدن هام از هر لحظه ی دیگه ای بیشتر بود....
حتی به دست ته که داشت باکسرم و از پام در می آورد؛ اهمیت ندادم.
خوب من و شناخته بود. فقط کافیه دستش روی شکمم بخزه، من همه چی مو تسلیم می کنم.
یکی از دست هام و روی شونه اش گذاشتم و محکم فشار دادم.
سرش توی گردنم رفت و محکم گردنم و گاز گرفت که با دست دیگه ام در جواب گازش به شدت موهاش و کشیدم.
لیسی به گردنم زد که ناله ی دیگه ای کردم.
همزمان با شنیدن ناله ام دستش و روی عضوم گذاشت و شروع به مالیدنش کرد که با برخورد دستش  هیسی کشیدم و به کمرم قوسی دادم.
ته با صدای بمش خیلی نرم زمزمه کرد:
-جانم...
حرکت دستش داشت سریع تر می شد و من هم سخت تر...
می دونستم اگه بیشتر ادامه بده میام.
برای همین با چشم هایی که از این همه حس خوب پر از اشک شده بود با عجز گفتم:
-تهههه...لطفاااا...خودت و میخوام...
و دستم و روی دستش قرار دادم.
می دونستم نیازی به لوب و روان کننده نیست. در این حد اطلاع داشتم که امگا ها خودشون ماده ی روان کننده ترشح می کنند.
ته با دیدن بی طاقتی من دست از گردنم کشید و بین پاهام رفت و من سریع چشم هام و بستم.
باز صدای خش خش اومد که فهمیدم اون هم باکسرش و در آورد.
پاهام و از هم فاصله داد و با لحن نرم اما قاطعی گفت:
-اگه نگام نکنی کاری نمی تونم بکنم بیب!
چشمام و با حال خراب باز کردم که اشکی از چشمم چکید.
نگام که به عضوش افتاد با ترس آب دهنم و قورت دادم و با تردید نگاهش کردم اما ته ابرویی بالا انداخت و با نیشخند سرش و به ورودیم نزدیک کرد و گفت:
-بیا چشم هات و با اشک بیشتری پر کنیم هانی!
زبونش و روی ورودیم حس کردم اما تنها واکنشی که تونستم نشون بدم لرزش و اشک بیشتر بود.
با صدای دورگه شدم ناله کردم:
-آههههه...
ته زبونش و توی سوراخم چرخوند که سرم و محکم به عقب پرت کردم و چشمام و بستم.
وقتی سنگینی شو حس کردم چشم هام و باز کردم که جاری شدن اشک دیگه ام همزمان با وارد شدن یکی از انگشت هاش به داخلم شد.
اون قدر غرق لذت بودم که دردی احساس نکردم و ته با ندیدن ردی از درد انگشت دیگه اش و اضافه کرد.
لب های خشک شدم و با زبونم تر کردم و با چشم های خمار به لب های ته نگاه کردم و خمار گفتم:
-من و ببوس...
ته لب هاش و روی لبم گذاشت و لب پایینم و به شدت مکید و بوسید.
وقتی زبونش وارد دهنم شد انگشت سومش و اضافه کرد که حاصلش ناله ای از درد شد. اما ته زبونم و با زبونش لیسید که از حس خوبش اوووم شکست خورده ای توی دهنش آزاد کردم.
دستش و محکم داخلم می کوبید و می چرخوند.
طعم لباش متفاوت بود که فهمیدم به خاطر ترشحات منه...
دستش که روی شکمم لغزید همزمان با خوردن دستش به پروستاتم شد که بوسه رو ول کردم و سرم و با ناله ای از عمق وجودم و اشکی که داشت بیشتر می ریخت دوباره به عقب پرت کردم.
ته دستش و بیرون کشید که اعتراض آمیز گفتم:
-تههه...
عضوش و روی ورودیم حس کردم اما به جای ترس میخواستم دوباره اون لذت رو حس کنم.
توی همین افکار بودم که عضوش با یک ضرب کاملا به داخلم فرو رفت.
از دردش هقی زدم.
هیچ وقت فکر نمی کردم گریه کنم.
ته دوباره روم اومد و آروم با یه دستش مشغول نوازش نشانم شد.
من شونه هاش و گرفته بودم و سعی در تنظیم نفس هام داشتم.
کمی که گذشت صدای تهیونگ رو کنار گوشم شنیدم:
-دارم دیوونه می شم کوک...حرکت کنم؟
آروم سرم و به نشونه ی آره تکون دادم که ته خیلی نرم توم ضربه زد و من از درد چشم هام و محکم بستم.
ته که دید آروم نمی شم شروع کرد به بوسه های ریز گذاشتن روی صورتم...
کمی تند تند شروع کرد به ضربه زدن اما از درد کم نشد.
چشم هام هنوز از درد بسته بود که ته آروم گفت:
-می دونی کِی ازت خوشم اومد؟
سرم و با درد و اشک به نشون نه به چپ و راست تکون دادم.
وقتی صدایی نیومد چشمام و باز کردم و نگاه پر از مهرش باعث شد بیشتر از قبل تحریک بشم برای همین روی شونه اش و چنگ کشیدم.
و منتظر نگاهش کردم.
با ضربه اش به پروستاتم لرزی کردم که ته فهیدم و شروع به ضربه زدن به همین نقطه کرد ولی با حرف بعدش قشنگ ناله ام و رها کردم:
-وقتی که با اون مالکیت سر یه آلفا داد زدی...که "به نشون جفتم دست نزن" فهمیدم...که باید هر طور شده مال خودم کنمت.
با رایحه ای که پخش شد و توی مشامم پیچید، لذتی فرای تصورم و تجربه کردم.
و ضربه های محکم ته همراه با دستی که روی شکمم می رقصید، همه و همه من و به دنیایی می برد که توش نه عقل و نه هوش معنا پیدا می کرد.
فقط لذت بود و لذت...
با ناله ی مردونه ی ته به اوج رسیدم و بلند گفتم:
-آههههه...
و بعدش مایه ی گرمی درونم پر شد که فهمیدم تهیونگ هم به کام رسید.
چشمام و بستم و فقط نفس نفس زدم...
گلوم خشک شده بود وموهام از عرق به پیشونیم چسبیده بود.
هنوز هم رایحه خوشی حس می شد.
گرگم بیش از اندازه خوشحال بود.
خیلی خوشحال...
دلم خواب می خواست برای همین چشمام و باز نکردم اما کشیده شدن پارچه ی نرمی رو که در حال تمیز کردنم بود حس کردم  و در جوابش فقط ناله ی آرومی ازم در اومد.
بعدش بوسه ی آروم ته بود که روی پیشونیم حس شد و صداش من و به اعماق خواب برد:
-بخواب بیبی...!
و من خیلی مطیع به خواب پر از آرامشم فرو رفتم.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
صبح با رایحه ای که به مشامم می خورد از خواب بیدار شدم.
اون رایحه اونقدر خوشبو و دلنشین بود که باعث شد چشمام و باز کنم.
چشمم و که باز کردم تازه تونستم موقعیتم و درک کنم.
توی بغل تهیونگ خوابیده بودم.
دستش دور کمرم حلقه بود و سر من روی سینه اش بود.
مثل یه بالش بغلم کرده و بود و یه پاش و روی پاهام انداخته بود.
با تعجب به تهیونگ خیره شدم.
من تو بغل تهیونگ چیکار می کنم؟
یک دفعه ویندوزم بالا اومد و تمام تصاویر به ذهنم هجوم آورد.
با چشم های درشت شده به چهره ی خوابیده ی تهیونگ زل زدم و با تردید به خودم گفتم:
-یعنی الان...ما باهم از اون کارا کردیم؟
صدای تهیونگ مثل همیشه جدی توی ذهنم پیچید:
-من برای تکرارش مشکلی ندارم اما فکر نکنم تحمل یه بار دیگه رو داشته باشی بانی.
با شرم جواب دادم:
-خاک بر سرم شد. من توسط خودم به فاک رفتم.
-بهتری بگی من به فاکت دادم!
کمی اخم کردم و با اخم به تهیونگ زل زدم و توی دلم گفتم:
-چرا صدای تهیونگ میاد؟
پوزخند که روی صورتش نقش بست رو دیدم و همراهش این صداش بود که دوباره توی ذهنم پیچید:
-چون تهیونگم بیب!
و بعد چشم های تهیونگی بود که باز شد.
با ترس نیم خیز شدم و نشستم که کمرم از درد نصف شد.
تهیونگ خیلی نرم با همون اخم بهم کمک کرد تا دراز بکشم ولی با حرص گفت:
-دیوونه ای که بعد دیشب با ضرب بلند میشی؟
عین مرده دراز کشیدم و با ترس آب دهنم و قورت دادم و دوباره تو دلم گفتم:
-خداروشکر مثل این که درست شد. اون صدا اثرات دیشبه...
بلند شد و در حالی که تیشرت من و می پوشید پوزخند زد و با تمسخر گفت:
-خودم بودم...
با حیرت گفتم:
-چی؟
برگشت طرفم و تیشرتم و توی تنش صاف کرد. با اون تیشرت سیاه و شلوار اسپورت پوما هنوز هم جذاب بود.
کارم در اومده! میشه یکی بهم بگه این مرتیکه ی سکسی کی جذاب نیست؟
در حالیکه پتو رو از روم کنار می زد با لبخند فرو خورده ای زبونش و کنار لپش یه دور چرخوند و دستشو سمتم دراز کرد و با خباثت گفت:
-مرتیکه ی سکسی هاع؟ دوسش دارم.
با ترس هیعی کشیدم و دستش و گرفتم و نشستم.
با اخم بهش زل زدم و با حرص و صورتی که از درد جمع شده بود گفتم:
-حق نداری ذهنم و بخونی.
با تفریح نگاهم کرد. کمکم کرد بلند شم و در همون بین گفت:
-من ذهنت و نمی خونم کوک! خودت داری بلند بلند اینا رو توی ذهنم میگی.
با اخم گنگی نگاهش کردم و در حالیکه بهش تکیه داده بودم، به سمت آشپزخونه به راه افتادیم.
کمی جدی شد و جوابم و داد:
-ازم پرسیده بودی چرا رایحه نداری و من گفتم بعدا بهت میگم. الانم وقتشه که جواب این سوالتم بدونی.
من و روی صندلی آشپزخونه نشوند که دوباره توی دلم بغ کرده گفتم:
-نباید الان بغلم می کرد؟
با شونه هایی که می لرزید جوابم و با ته مایه ای از خنده و بلند داد:
-تو دختر نیستی کوک که ظریف باشی. انتظار داری با این هیکل براید استایل بغلت کنم بچه؟
و برگشت با سرگرمی نگاهم کرد که با اخم و پر از حرص نگاهش کردم و گفتم:
-میشه از ذهنم بیای بیرون؟
با دوتا ماگ به سمتم اومد. یکی شو جلوم گذاشت و درحالیکه می نشست با خباثت گفت:
-گفتم که خودت داری توی ذهنم حرف میزنی.
سرم و چرخوندم و با حرص گفتم:
-یه جور بگو منم بفهمم!
از ماگ جرعه ای نوشید و چشم هاش دوباره شد چشم های کیم تهیونگ و لحنش هم مثل قبل شد:
-گرگ های سلطنتی و جفت هاشون بعد از یک بار رابطه می تونن رایحه ی همدیگر و تشخیص بدن و بین ذهن هاشون یه ارتباط عین مال من و تو به وجود میاد. یعنی من هرجا و تو هر موقعیت باشم میتونم از طریق ذهنم باهات حرف بزنم که این موضوع راجب تو هم صدق می کنه!
-چرا ذهن هامون بهم وصل میشه؟
-چون گرگ های سلطنتی دشمن های زیادی داشتن، تنها نقطه ضعفشون جفتشون محسوب می شد برای همین همچین ارتباطی بین ذهن ها براشون شکل گرفت که ما بهش میگیم راز آلفا...
از ماگم جرعه از نسکافه خوردم و از حس خوبی که داشت لبخند زدم. ولی با حرف تهیونگ اخم کردم و با کنجکاوی گفتم:
-راز آلفا؟ چرا راز؟
پاش و روی پاش انداخت و با جدیت گفت:
-چون این چیزیه که جز آلفا و جفتش کسی نباید ازش با خبر شه. برای همین بهش می گن راز آلفا...
-یعنی کسی نمی دونه که...
وسط حرفم پرید و با قاطعیت گفت:
-هیچکس...
آب دهنم و قورت دادم و با احتیاط گفتم:
-حتی جین؟
فقط با چشم های هشدار دهنده و جدی بهم نگاه کرد که با ترس گفتم:
-باشه!
سرم  و پایین انداختم اما یک دفعه و با ضرب سرم و بالا آوردم و با ترس گفتم:
-من هرچی بگم تو میشنوی؟
کمی نگاهم کرد اما بی تفاوت گفت:
-صبحونه ات و بخور تا برات توضیح بدم چطور ذهنت و ببندی.
با تردید به نون تست و شکلات روی میز خیره شدم.
الان به چه زبونی بگم من صبحونه نمی خورم؟
با خونسردی نون تست و دستش گرفت و با لحن حرص دراری گفت:
-به هر زبونی دلت می خواد بگو ولی فکر یاد گرفتن و باید از سرت بیرون کنی!
با بدبختی نگاهش کردم و با حرص چشم هام و بستم.
هر بار بدبختی جدید تر و بزرگ تری به زندگیم اضافه میشه!
اگه اون روز نامجون میومد دنبال جفتش من الان این دردسر ها رو با این آلفای کله شق نداشتم.
-بهتره با این الفای کله شق در نیوفتی!
شتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت! کمممممممممممممممک!
تبریک می گم کوک! به فاک رفتگی بزرگ ترت رو...!

سلااااااااااام
اول از همه بدارید از عمم برای درست کردن این سه تا پوستر تشکر کنم.
خیلیییییییییییییییییی....
با عرض معذرت..
فاکیههههههههههه.
علاوه بر مونته بودن باید بگم دلی عاشقته عمه جونم.
خب خب...
اولین دوشنبه ای که ازش متنفرم.
چون جواب نصف نظر هاتون و ندادم. و این به شدت رو مخمه...
خواننده های واتپدیم ممنونننننممممممممممممم که رخ نشون دادید مثل همیشه و نذاشتید از واتپد محو شم.
خواننده های ناشناسم...
شما...محشرید.
من بی تربیت و ببخشید که جواب نظر هاتون و ندادم.
و من تازه امروز فهمیدم که اون ربات بیشور بلاکتون کرده...
و نظر های تو گروه...
لنتی ها شما همیشه احساساتیم می کنید.
گفتم ساعت هشت آپ میکنم و الان هفت و نیمه...
دلم میخوام ته این پارت باهاتون حرف بزنم.
اما نمیخوام بدقول بشم و سر هشت آپ نشه.
این پارت تقدیم به همه ی عزیز های مونته که باعث دلگرمیش هستین:
-میو
-کسی که میخوای جای کوک باشی
-اسکایلر
-گل قرمز-رد فلئر
-بیبی دلیشز
-ته سلطه گر ایز یورز
-اف جی بی
-ماهی
-اولین ناشناس دهنده^^
-رن
-مل-سایلنت ریدر:
هنوز وقت نکردم جوابت و بدم اما دلم میخواد برای اون چند جمله ی اول نظرت بزنمت. دعا کن به نظرت نرسم خانم معذب
-حنا؟هانا؟
من فیش مغز و ببخش. ارثیه فیش مغزیم
-کسی که تو ناشناس برام قلب از همه رنگ گذاشتی
-کسی که تو ناشناس گفتی فیکم خیلی قشنگ و دوست داشتنیه
-مام بزرگم
-جغد سوئیتی
-سحر کیوتی
-رز بیوتی
-نقاش من
-رخشا
-سوداااااا
-بمب انرژی سرما خوردم
-دلرباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
-آرتمیس
-پرنسس خردادی
-عمه جونم
-محبوب عزیز
-سبا-ددی یوهان
-بیوتی قهر کننده ام
-جروشا
-کار شناسم
-همتا
-هائمانتوس؟
-بیبی کیوتم-سها انگلیس نویس
من جدا جداااا شرمنده اتم که خوندم ولی جواب ندادم. میتونی من و فحش باران کنی ولی بام قهر نکن
. ـ .
-ریحان
-جی کی
-کووووووووووووووووووووووووووکیم^^
-عارفه جون
-مائده
-مارال جون
-رویا-دریمر-سایکو
-گرین هارتم
-گل رز
-سان شاین
-بنگ پی دی نیم خفنم
-مقاوم گرلم-ناهید جون
-وی وی مهربون
-چیستا
-ایفوریا-جین لاورم
-الاریک-هنوزم پروفت زیباس
-چری جون
-تهیونگ ریدر جدیدم

و دختر جذاب خوش شانسم که من برای اراده ی قویش بهش افتخار میکنم.
برای 50 صفحه بودنش شرمنده ام.
هیرااااااااد کجایی؟ خبری ازت نیسسسسسست؟
ته ته ریدرررررر؟
بهار جون؟
و بقیه اتونننن...
امیدوارم هر جا هستین حال دلتون خوب باشه.
ببخشششششششششششید بازم برای جواب ها...
لاو یو...
Monte Cristo














Hidden BadgeWhere stories live. Discover now