مهم!
مقدمه ی اول رو قبل داستان بخونید لطفا!
سلاااااااام
اول از همه این و بگم که همین تیکه ی اسمات برای پارت بعد بود و به نظر من باید توی پارت بعدی گذاشته می شد. اما بر اساس تخمین های اشتباهم که بهتون گفتم پارت بعدی اسماته توی این پارت گذاشتم که بدقول نشم.
و یه چیزی که جدیدا رو مخمه اینه...
واتپد
اصلا نمیتونم همه چیز و با هم کنترل کنم.
محبت هاتون توی گروه و توی ناشناس و میتونم اونطور که دلم میخواد جواب بدم اما توی واتپد...
نمیدونم این زیر قولم زدن میشه یا نه اما توی فکرشم که دیگه اونجا آپ نکنم.
ترجیح خودم اینه که فقط توی چنل آپ شه و راستش و بخواید یه جورایی نمی تونم با واتپد ارتباط بگیرم و برام کمی سخته. اما اگه بازم شما تمایل دارید که توی واتپد آپ شه...
مشکلی نیست خوشگلا.
فقط میشه بهم بگید که کدوم براتون راحت تره؟
سایلنت ریدر های عزیز چه توی واتپد چه توی تلگرام لطفا فقط بیاید بگید که توی واتپد آپش کنم یا نه؟
من بر اساس نظر هاتون و چیزی که با من درمیون می ذارید تصمیم می گیرم.
پس امیدوارم این تیکه رو بخونید.
حالام امیدوارم از این پارت لذت ببرید و شرمنده برای درد آوردن سرتون^^پشت سر چویی شی وارد شدم.
اون قدر داستان های جالب و سرگرم کننده توی راه برام تعریف کرد که گذر زمان حس نشد.
فکر می کردم الان با یه پارتی که شبیه بالماسکه های دوره ی قدیم رو به رو می شم.
اما همه چی عین کلاب های گنگنام بود. بی اغراق می تونم بگم که حتی از اون ها هم با کلاس تر بود.
صدای موزیک کر کننده بود و هرکس تو حال و هوای خودش بود.
تنها فرق بزرگش با کلاب ها این بود که انگار اینجا کسی به دنبال ارضای جسمش نبود و هرکس روی هرکی که دلش می خواست لش نمی شد.
صدای چویی شی که هم قدم با من شده بود و به زور شنیدم:
-چطوره کوک؟ عین همون چیزیه که برام تعریف کردی؟
لبخند دندون خرگوشی مو زدم و شصتم و به علامت لایک نشونش دادم بلند تر گفتم:
-خیلی خفنه!
برای تایید حرفم سرش و تکون داد.
من و از پله ها بالا برد.
خونه ی دوبلکس بزرگی بود.
خیلی بزرگ...!
هرچی بالاتر می رفتیم صدا کم می شد اما همچنان زمین کمی از بم بلند باند ها می لرزید.
با کنجکاوی پرسیدم:
-داریم کجا میریم چویی شی؟-داریم میریم که اندازه های دوستم و برای دوختن کت و شلوار مراسم بعدیش بگیری.
با تعجب بهش نگاه کردم.
برای بادیگارد کنار در سری تکون داد و وقتی بادیگارد داشت در رو باز می کرد سمتم برگشت و چشمکی بهم زد و با شیطنت مختص به خودش گفت:
-یه تیر و دو نشون...اندازه هاش و که گرفتی می تونیم بریم و پایین و...
ابروش و چند بار بالا پایین کرد.
سرم آروم پایین انداختم و به شیطنت های این پیر مرد خندیدم.
چویی شی داخل رفت و منم پشت سرش رفتم.
داخل رفتن همانا و چشم تو چشم شدنم با یه نگاه سرد و یخی همانا...
آب دهنم و با ترس قورت دادم.
این اینجا چیکار میکنه؟
چویی شی که گفته بود اون نمیاد.
انگار سوال من و شنید.
چون خودش بلافاصله همین سوال و با لحنی که ازش کنجکاوی می بارید پرسید:
-به به کیم تهیونگ اعظم...! این سعادت و مدیون چی هستیم؟!
تهیونگ با نگاهی که اگه قدرت خفه کردن داشتند حتما خفه ام می کرد؛ بهم خیره بود.
صدا و لحن تهیونگ بدتر و سرد تر از تمام مواقعی بود که تا به حال دیدم.
-سعادت؟
پوزخندی زد و جامش و روی میز کنارش گذاشت و با چشم هایی پر از خشم به چویی شی نگاه کرد و گفت:
-جونت و مدیونشی...!
راجب چی حرف می زدند؟ منظورش من بودم؟ فکرنکنم!
به تیپ تهیونگ نگاه کردم.
لباس طوسی مردونه ی خوش ایست با شلوار جین تنگ مشکی...
یقه ی لباسش مثل همیشه تا دومین دکمه از سمت بالا باز بود.
موهاش خیلی منظم روی پیشونیش ریخته شده بود.
دستاش و توی جیبش زد و با نگاه مرگبارش که این دفعه مقصدش چشم های چویی شی بود؛ بهش زل زد.
در دیگه ای که توی اتاق بود باز شد و سکوت سنگینِ توی اتاق شکسته شد.
مرد کچلی که خارجی بودنش از دور هوار می زد؛ وارد شد و با لحجه شیرین و پر از انرژی گفت:
-خب خب خب...چیزی رو که از دست ندادم؟
چویی شی به قالب خودش برگشت و با انرژی مضاعفی به سمت مرد خارجی رفت و در حالیکه داشت بغلش می کرد گفت:
-ویکتور! خوش حالم که زنده می بینمت پیرمرد!
مردی که ویکتور صدا زده بودنش چند بار نرم پشت چویی شی زد و در حالیکه به سمت تهیونگ می رفت جوابش و با شوخی داد:
-امشب بهت نشون می دم پیرمرد کیه!
وقتی رو به روی تهیونگ رسید دیگه آثاری از اون لبخند و مزاح های قبل روی صورتش نبود.
ویکتور مرد کچل اما خوش هیکلی بود.
روبه روی تهیونگ ایستاد و محترمانه دستش و جلوی تهیونگ دراز کرد و جدی گفت:
-کیم تهیونگ!
تهیونگ با تأمل دست راست شو از جیب شلوارش بیرون آورد و با لحن همیشه قاطع و جدی اش گفت:
-ویکتور!
دستش و در آورد و دوباره توی جیبش قرار داد.
ویکتور قیافه اش یه جورایی شبیه "پیت بول" بود.
صدای ویکتور و شنیدم:
-خوشحالم از دیدنت مرد جوان!
-و دلیل این خوشحالی رو باید به چی تعبیر کنم؟
ویکتور خنده ای کرد و دستش رو شونه ی تهیونگ گذاشت و آروم چند بار روش کوبید و گفت:
-عجول نباش...به زودی می فهمی.
ناگهان نگاهش به من افتاد.
اول اخمی از سر تمرکز کرد ولی بعد چشم هاش درخشید و به همراه اون لب هاش به خنده باز شد.
بدون این که به تهیونگ اجازه ی جواب دادن بده با شعف خاصی گفت:
-تو باید جونگ کوک باشی...درست می گم؟
خب مثل این که یکی فهمید من اینجام.
لبخندی زدم و محترمانه گفتم:
-بله...درست حدس زدید!
نگاه همشون روی من بود.
بگذریم از نگاه شخصی که بیشترین تاثیر و روی من داشت.
سعی کردم حواسم و از این موضوع پرت کنم که با صدای ویکتور موفق هم شدم.
داشت به سمتم میومد و در همین بین با خوش رویی گفت:
-پسر تو محشری! کارات بی نظیره! من با بهترین خیاط های پاریس قرار داد داشتم اما کار تو به شدت من و مجذوب خودش کرد.
بهم که رسید دستش و دراز کرد و گفت:
-همونطور که فهمیدی...ویکتور هستم.
تعظیم کوتاهی کردم و دستش و گرفتم و با خوشرویی گفتم:
-جئون جونگ کوک!
ویکتور دهنش و باز کرد چیزی بگه که تهیونگ با صدای خونسردش این اجازه رو بهش نداد.
-البته تا مدتی...
نگاه تهیونگ به چشم هام بود و همین برای تنگ شدن نفسم کافی بود.
می دونستم منظورش چیزیه که به من ربط داره...
ضربان قلبم بالا رفت.
ویکتور با گنگی عیانی که توی صورتش بود به سمت تهیونگ برگشت و کنجکاوانه پرسید:
-منظورت چیه "تا مدتی"؟؟؟
تهیونگ خیلی مصمم بود که با چشم هاش من و به سلاخی بکشه.
برای همین بدون برداشتن نگاهش از روم مصمم و قاطع گفت:
-ایشون تا مدتی جئون جونگ کوک هستن!
-منظورت چیه تهیونگ؟ اگه قرار نیست جئون جونگ کوک باشه، پس کیه؟
-کیم جونگ کوک!
ابرو های ویکتور از تعجب بالا رفت و من صدای صاف شدن گلوی چویی شی رو شنیدم.
در مواقعی که می خواست خنده اش و کنترل کنه این کار رو می کرد.
تهیونگ نگاهش و از روم برداشت که تونستم نفس بکشم.
رو به ویکتور با جدیت گفت:
-فقط تا مراسم بعدی میتونی به این عنوان خطابش کنی. از اون به بعد فقط به عنوان جفت کیم تهیونگ شناخته میشه.
آروم به سمت ما قدم برداشت که چویی شی به حرف اومد:
-بهتره این حرفش و جدی نگیری ویکتور...
و در حالیکه اون هم به سمت جایی که ما ایستاده بودیم میومد به ادامه حرفش پرداخت:
-چون تمام منظورش این بود که از همین الان باید بهش بگی کیم جونگ کوک!
قلبم به شدت می زد.
انگار تو خلأ معلق بودم.
تهیونگ چشه؟ چرا داره این جوری می کنه؟ پس یونا چی میشه؟
تهیونگ رو به روی من با دست هایی که توی جیبش فرو رفته بود؛ قرار گرفت.
هنوز هم مثل یه تندیس بود که هرکس و برای پرستشش به زانو در میاورد.
چویی شی کنارمون رسید که ویکتور از شوک در اومد.
یه نگاه پر از بهت به من و یه نگاه پر از سوال به تهیونگ انداخت و با حیرت رو به من پرسید:
-تو جفت کیم تهیونگی؟!
توی بد موقعیتی بودم. نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم.
برای همین سعی کردم دوپهلو و در لفافه جواب بدم:
-چطور مگه؟ جفت کیم تهیونگ شی بودن جرمه؟
چویی شی جفت ابرو هاش و بالا انداخت و مرموزانه به تهیونگ نگاه کرد و با کنایه گفت:
-کیم تهیونگ شی؟!!!
تهیونگ سرش و پایین انداخت و سرش و به عنوان تائید تکون داد.
بدون این که سرش و بالا بیاره چشم هاش و به سمت بالا کشوند و به آقای چویی خیره شد با پوزخند گفت:
-پسرم کمی مؤدبه!
زبونش و گوشه ی لپش برد و ابرو هاش و برای آقای چویی بالا انداخت!
ضربان قلبم بیش از این نمی تونست بالا بره...
پسرم! پسرمممم...
آي قلبم...
فریادی که می خواست بیاد و خفه کردم.
گرگ درونم از خوشحالی و هیجان زوزه ای کشید که کمی لرزیدم.
انگار تهیونگ حس کرد که سرش و سمت من برگردوند و کمی اخم هاش و جمع کرد و با تمرکز خیره ام شد.
سرش و بلند کرد و صاف ایستاد. زبونش و از گوشه ی لپش برداشت و روی لبش کشید.
از این حرکتش نفسم به شماره افتاد ولی به روم نیاوردم.
ویکتور رو به من با لبخند شروع به صحبت کرد که حواسم و از مجسمه سکسی رو به روم گرفتم:
-خیلی خوشحالم که جفت تهیونگ و میبینم! اما فکر نکن که از دستم خلاص شدی. لباس مراسم بعدم دست خودت و می بوسه!
لبخندی زدم و با احترام گفتم:
-باعث افتخارمه!
چند بار روی شونه ام زد و در حالیکه سرش و تکون می داد رو به چویی شی گفت:
-شب طولانی رو در پیش داریم رفیق...من میرم پایین...منتظرتم!
و روبه هممون دست تکون داد که من کمی سرم و پایین بردم و تهیونگ فقط سری تکون داد.
در حالیکه که ویکتور داشت از در می رفت چویی شی سری تکون داد و با چشمک روبه من گفت:
-با من میای پایین کوک یا میـ....
تهیونگ وسط حرفش پرید و گفت:
-شما برید ما بهتون ملحق میشیم!
چویی شی یه نگاه به من یه نگاه به تهیونگ کرد و به طرف ویکتوری که منتظرش بود؛ رفت و بهش پیوست.
در بسته شد و هر دوشون از جلوی چشمام محو شدند.
من موندم و تهیونگی که مثل یه گرگ زخم خورده بود.
ناگهان صدای نامجون توی سرم اکو شد:
" چرا نمی فهمی جین؟ بحث زیرپا گذاشتن خطِ قرمز های تهیونگه..."
صداش که تهی از هر حسی بود من و به خودم آورد:
-دنبالم بیا...
بهش نگاه کردم که دیدم داره به سمت همون دری میره که ویکتور ازش اومده بود.
بی چون و چرا پشت سرش راه افتادم چون می خواستم باهاش حرف بزنم!
از در عبور کردیم و با بسته شدن درِ پشتِ سرمون، تموم صداها به طرز عجیبی قطع شد.
یه راهرو نیمه تاریک بود که هر طرفش در داشت و تهیونگ داشت به در انتهایی که درست روبه روی ما بود می رفت.
هیچ صدایی جز صدای پای من و تهیونگ شنیده نمی شد.
به در آخر که رسید انگشتش و روی دسته اش گذاشت و در با صدای تیکی باز شد.
تهیونگ رفت تو و من هم پشت سرش رفتم.
داخل که شدم گرمای فوق العاده لذت بخشی صورتم و نوازش کرد.
اتاق تاریک بود و فقط با نور ماه ای که از پنجره می تابید روشن شده بود.
انگار یه سوئیت کوچیک بود.
طرف راست اتاق تخت یک نفره قرار داشت و طرف چپ اتاق یه بار کوچولو که در دیگه ای هم کنارش بود.
احتمالا دستشویی یا حمام بوده.
روی دیوار رو به هم یه پنجره نسبتا بزرگ با پرده هایی که به کنار کشیده شده بودند؛ قرار داشت.
وسط اتاق مبلمان چرم مشکی ای وجود داشت.
بدون هیچ حرفی روی مبل رو به روی بار نشستم و تهیونگ و مشغول درست کردن نوشیدنی دیدم.
با طمأنینه توأم با آرامش این کار و انجام می داد.
سعی کردم جدی باشم و به جمله ی نامجون که هی تو سرم اکو می شد توجه نکنم. برای همین با جدیت پرسیدم:
-کی نشونت و بر می داری؟
-از کی تاحالا سیگار می کشی؟
با سوالی که همراه با خشم فرو خورده اش پرسیده شده بود، کاملا خشکم زد.
ولی خب به اون که مربوط نبود، بود؟
-چطور مگه؟ روی آدمای سیگاری پروسه اتون اثر نمی کنه؟
جامش و با ضرب سر کشید و محکم روی کانتر بار کوبید.
با چشم هایی که به سرخی می زد از اونجا خارج شد و به طرفم اومد.
دست هاش توی جیبش بود و اخم هاش از این در هم تر نمی شد.
با سردی که همراه با غضب بود گفت:
-مجبورم نکن دوباره سوالم و بپرسم جونگ کوک.
از نگاه و حالتش کمی خوف کردم.
اما خودم و نباختم و جدی جواب دادم:
-از خیلی وقت پیش...
با چشم هاش داشت من و شکنجه می داد که با کمی حرص گفتم:
-از هفت سالگی که چی؟
بهش امون ندادم و با حرص بیشتری مثل خودش ایستادم و گفتم:
-کیم تهیونگ شی... من نه برده اتم نه زیر دستت...من جفتتم...برام هیچ کدوم از اون سمت های لعنت شده ات که همه از ترس برات تا کمر خم و راست می شن مهم نیست. حق نداری با من اینجوری رفتار کنی. سه سال دنبالم گشتی که این و ازم بپرسی؟ چرا زودتر شر نشونت و از سرم کم نمی کنی؟
با حرص یکی از دکمه های لباسش و باز کرد و دست شو محکم توی موهاش کشید. در حالیکه دست به کمر می شد یه قدم نزدیک تر اومد و این دفعه با پوزخند و خشم آشکاری گفت:
-دیگه داری هذیون میگی توله خرگوشه!
دل خاک بر سرم لرزید.
اون بی توجه به دم و دستگاه بی جنبه من قدم دیگه ای طرفم برداشت و بهم نزدیک شد.
با انگشت اشاره ی دست راستش آروم چند بار به گیج گاهم زد و با صدای خش داری که پر از حرص بود گفت:
-تو کله ات یه چیزی رو فرو کن کیم جونگ کوک...
انگشتش و برداشت و بهم نزدیک تر شد.
-من تا حالا هرچیزی رو که خواستم به دست آوردم. تو رو که دیگه زیادی میخوام.
سینه به سینه ی هم ایستاده بودیم و چشم هامون میخ همدیگه بودند.
چون قدش کمی از من بلند تر بود سرم و به سمت بالا بردم.
از حرص نفس نفس می زد. کوبش قلبش و میتونستم احساس کنم.
با مردمکی که می لرزید خیره ی چشم های تیره اش شدم و برخلاف آشوب درونم، آروم و مات گفتم:
-داری بهم ابراز علاقه میکنی؟
دستش و دور کمرم انداخت و خودش و چفت تنم کرد.
پیشونی شو روی پیشونیم گذاشت و تو چشم هام زل زد و خیلی آروم اما قاطع گفت:
-دارم بهت میفهمونم که مال منی...!
-این یه نوع ابراز علاقه ست؟
-یه نوع ابراز مالکیته...
-یه نفر میتونه مالک هر چیزی باشه ولی دوسش نداشته باشه...
-درسته! ولی فکر نکنم راجب جفت کیم تهیونگ همچین چیزی صدق کنه!
آب دهنم و قورت دادم و با لحن آروم تری پرسیدم:
-یعنی...توهم دوستم داری؟
سرش و خم کرد و سرش و به سرم نزدیک کرد و روی لبم با حرارت زمزمه کرد:
-خیلی حرف میزنی بیب!
و لب داغش و روی لبم گذاشت.
بگم قلبم ریخت دروغ نگفتم.
لبم و محکم مک می زد و دست دیگه اش و روی گردنم گذاشت با شصتش فکم و به سمت بالا هدایت کرد.
حالا کاملا روم تسلط داشت و بوسه رو به خوبی کنترل می کرد.
لب هاش مزه ی تکیلا می داد.
من و به عقب هل داد که دوتا دستام و با ترس روی پهلوهاش گذاشتم و بهش اجازه دادم به هرجا که میخواد هدایتم کنه.
لباسش و توی مشتم گرفتم و لب هام و خیلی نرم و ناشیانه روی لبش تکون دادم که همین برای وحشی شدنش کافی بود.
دستش بی پروا از زیر لباسم به روی کمر لختم خزید که از برخورد دستش با بدن لختم به کمرم قوسی دادم. این حرکتم همزمان با برخورد زانوم به تخت شد داشتم میوفتادم که تهیونگ رو همراه خودم کشیدم.
تهیونگ بوسه رو قطع کرد و بین زمین و تخت من و با زانو هایی که روی تخت قرار داده بود کنترل کرد و آروم منو جابه جابه کرد.
به هیکلش نمی خورد که همچین زوری داشته باشه اما انگار نباید اصلا تهیونگ و قضاوت کرد.
وقتی کاملا روم مسلط شد با چشم های دلبرش نگاهم کرد.
میدونستم الان چشمام خماره و لب های نیمه بازم خشک...
ته دوتا دستاش و دو طرف سرم و زانو هاش و هم دو طرف پاهای دراز شده ام قرار داد.
یه جوری نگاهم می کرد که نمی تونستم بفهمم چی می خواد.
دستام و آروم روی پهلو هاش قرار دادم.
سرش و پایین آورد و سمت چپ گردنم و محکم مکید.
سرم و بیشتر کشیدم تا راحت تر باشه که یه لیس بزرگ از جایی که مک زده بود تا ابتدای گوشم کشید.
پهلو هاش و چنگ زدم.
سینه ام با سرعت بالا و پایین می شد و این صدای نفس های بلندم بود که سکوت و می شکست.
زیر گوشم با حرص نجوا کرد:
-حیف که امگاهای مرد قدرت باروری ندارند کوک... حیف...!
یه دستش و پایین برد. زیر لباسم لرزوند و اغواگرایانه روی شکمم گذاشت.
لعنتی نقطه ضعفم و فهمیده بود.
برای ناله نکردن چشمام و بستم. سرم محکم به عقب پرت کردم و لبم و به دندون گرفتم که صدای بم ته رو زمزمه وار شنیدم:
-وگرنه یه بچه اینجا می کاشتم تا همه بدونن مال منی!
از این حرفش لرزیدم و با شدت بیشتری لبم و گاز گرفتم که بالا اومد. با شصتش لبم و از دست دندون هام نجات داد و با لحنی که برای تحریک کردنم کافی بود خال زیر لبم و بوسید و گفت:
-میخوام بشنومشون هانی!
چشمام و آروم باز کردم و با چشم های خمار نگاهش کردم. بهش با چشم هام التماس کردم.
با عجز و صدایی که به زور شنیده می شد لب زدم:
-ته...
لبشو روی پیشونیم گذاشت و دستش و از زیر لباسم در آورد آروم پیشونی مو بوسید. سرش و به سرم تکیه داد و در حالیکه با دست هاش لبم و نوازش می کرد با نرمی گفت:
-جانِ ته؟
ناله ای از سر کلافگی کردم. سرم و چرخوندم و پیشونیم و به ساعد دستش که کنار صورتم بود؛ تکیه دادم.
بوسه ی نرمی روی گونه ام کاشت و دستش و روی گردنم گذاشت و آروم شروع به نوازش نشانم کرد.
در همون حال نجوا کرد:
-باید بریم پایین بیبی...
دقیقا لباش و روی لاله ی گوشم گذاشت و جوری که لباش به لاله گوشم برخورد می کرد، یواش تر از قبل گفت:
-الان نمی شه کوک...میخوای با پای لنگ بری پایین؟!
با نوازش کردنای آرامش بخشش اونم روی نشونم کم کم آروم شدم.
نمیدونم چه سِرّی بین نشانم و تهیونگ بود که فقط وقتی اون بهش دست می زد آروم می شدم.
از روم بلند شد که منم به تبعیت از اون بلند شدم و روی تخت نشستم.
تهیونگ دکمه ی سوم لباسش و بست و در حالیکه داشت روی شیشه ی پنجره خودش و می دید و موهاش و مرتب می کرد جدی گفت:
-بهتره زودتر بریم وگرنه می تونیم راجب قانون شکنی هات حرف بزنیم.
آب دهنم و قورت دادم و خودم و با شدت به پشت روی تخت پرت کردم و توی دلم عر زدم:
-کوووووووووووووک به فاک رفتی...
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
جلوتر ازتهیونگ از پله ها پایین اومدم.
هرچی که پایین تر میومدم جمعیتی که توی پیست رقص بودند؛بیشتر به چشمم می خورد.
به پایین که رسیدم صدای یونا که با شگفتی اسمم و گفت به گوشم خورد:
-جونگو...
سرم و کمی کج تر کردم که دیدمش.
توی اون لباس بلند قرمز مجلسی واقعا زیبا شده بود.
برای لحظه ای توی دلم تحسینش کردم.
که باز صداش من و به خودم آورد:
-اینجا چیکار می کنی تو پسر؟
خواستم جوابش و بدم که از پشتم صدای تهیونگ اومد.
-دست گل پدر جنابعالیه...
چشمای یونا گرد شد و متعجب به تهیونگ کرد و گفت:
-هیونگ...تو...اینجا؟
تهیونگ بهم نزدیک تر شد. بعدش این دستش بود که دور کمرم حلقه شد و روی پهلوم نشست. کمی من و به خودش نزدیک تر کرد که سرم و به سمتش برگردوندم و با تعجب بهش زل زدم.
اما اون بدون این که به نگاه من توجهی بکنه خیلی جدی و خونسرد جواب یونا رو داد:
-انتظار نداشتی که بزارم جفتم جایی باشه که خودم نیستم؟!
یونا با نگاهی که ازش شیطنت می بارید سری تکون داد و با لحن بدجنسی گفت:
-پس بگوووووو...این دفعه بابای من زد تو خال و تونست کیم تهیونگ و عصبی کنه!
به مکالمه ی عجیب شون گوش می دادم.
الان یعنی چویی شی پدر یونا بود؟
سرم و سمت یونا برگردوندم و با اخم هایی که از تمرکز درهم شده بود؛ نگاهش کردم.
با تعجب از یونا پرسیدم:
-چویی شی پدر توئه؟
یونا سرخوش سری تکون داد و با هیجان گفت:
-یس...مستر چویی پدر بنده اس...
خواست چیز دیگه ای بگه که تهیونگ من و به جلو هل داد و بدون توجه به دهن باز یونا بهش گفت:
-رو اعصابی یونا...
صداش کمی کلافه و آلوده به خشم بود.
در حالیکه بهش اجازه می دادم من و به وسط پیست رقص ببره، سرم و کمی کج کردم و بهش نگاه کردم.
بله! اخماش توهم بود و چشماش همون حالت وحشی رو داشت.
به وسط که رسیدیم برم گردوند و دستاش و روی پهلوهام گذاشت و با اخم غلیظی نگاهم کرد.
آب دهنم و قورت دادم و متعجب نگاهش کردم.
خیلی نرم دستم و دور گردنش حلقه کردم.
نگاهش اونقدر سنگین بود که می خواستم نگاهم و از چشماش بردارم اما با لحن سرد و ترسناکی گفت:
-جرأت نکن که نگاهت و بگیری کوک...
فضای پیست هر لحظه تاریک تر می شد و عاشقانه تر...
اما برای من با این تهیونگی هر لحظه بیشتر شبیه یه گرگ وحشی می شد، کاملا برعکس این موضوع صدق می کرد.
با استرسی که سعی می کردم معلوم نباشه کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-چیزی شده؟!
همونقدر فاصله ای که سعی در به وجود آوردنش داشتم از بین برد و من و کاملا به خودش چفت کرد.
فضا دیگه کاملا داشت رو به تاریکی می رفت و همین هم تهیونگ رو بی پروا تر می کرد.
پیشونی شو به سرم تکیه داد و کاملا به چشم هام مسلط شد.
با صدایی که هرچی آروم تر می شد ترسناک تر هم می شد جوابم و داد:
-فقط سه روز و 23 ساعت گذاشتم جولون بدی خرگوشه...و تو چیکار کردی؟!
پیشونی شو برداشت و لبش و روی خط فکم گذاشت و جوری حرف می زد که لبش به چونم برخورد می کرد:
-تموم خط قرمز هام و زیر پا گذاشتی.
با لحنی که صداش و بم تر از قبل می کرد سرش و به گوشم نزدیک کرد و نفس های داغش و از عمد روی گوشم خالی کرد وگفت:
-تمامشون رو...
قلبم تند تند می زد.
لعنتی!
چرا نمی تونم جلوی جاذبه های این جوریش بایستم؟
من قرار بود که تلافی کنم نه این که باز دو دستی خودم و تقدیم کنم که...
یه دستم و تو موهاش بردم و موهای پشتش و چنگ زدم که پهلوم توی دستش فشرده شد.
سعی کردم که حق به جانب باشم و انگار کمی هم موفق بودم:
-من که کاری نکردم.
یه بوسه روی گوشم کاشت که از حس خوبش چشمام بسته شد ولی با حرف بعدش چشمام تا آخرین حد گشاد شد.
-شلوار زاپ دار...
یه بوسه دیگه
-کوتاه کردن موهات...
و بوسه ی محکم تری نسبت به قبل که روی لاله گوشم گذاشته شد.
-به نمایش گذاشتن اموالم...
گیج پرسیدم:
-اموالت؟
سرم و کج کردم و بهش خیره شدم.
صورت هامون بهم نزدیک بود و اگه کمی جلوتر می رفتم می تونستم ببموسمش ولی همچین قصدی نداشتم.
انگار اونم نداشت که خیره خیره نگاهم می کرد.
اخم هاش باز رو به پر رنگ تر شدن رفت.
بدون برداشتن چشم های یخی اش از من، با جدیت و سردی خاصی که تو لحنش بود گفت:
-می دونی اولین چیزی که بعد دیدن تو به ذهن یونا رسید؛ چی بود؟
با بهت نگاهش می کردم و کمی تند تر از حد معمول نفس می کشیدم.
توی اون تاریکی که فقط با نور های رنگی از بین می رفت به چشم های به رنگ شبش زل زدم.
با همون بهت پرسیدم:
-چی؟!!!!!!!
با حرص و دندون های بهم جفت شده ای جوابم و داد:
-بدن لختت کوک...
قلبم هری ریخت.
تهیونگ سرش و صاف کرد و با اخم نگاهم کرد و با پوزخند به من زل زد و ادامه داد:
- وقتی که بهش پشت کردی تا بری لباس بپوشی داشت به این فکر می کرد که آخر اون نشون به کجا ختم میشه!!
آب دهنم و با تعجب و گنگی قورت دادم.
کمی به زمین خیره شدم.
وقتی که تونستم ذهنم و سازماندهی کنم بهش نگاه کردم.
با شک و تردید پرسیدم:
-تو اینارو از کجا می دونی؟
-خوندن افکاری که راجبه جفتَمه نباید کار شاقی باشه!
-تو میتونی ذهن دیگران و بخونی؟
سرش و به سرم نزدیک کرد و با نیشخندی که کنج لبش بود با بدجنسی تموم گفت:
-من هرکاری که دلم بخواد می تونم بکنم کوک...
خواستم چیزی بگم که سرش و به سمت دیگه ای برگردوند و در حالیکه به همون سمت خیره بود بهم گفت:
-ویکتور کارمون داره...
دستش و دور کمرم حلقه کرد و من و دوباره به سمت موردنظرش هدایت کرد.
با کلافگی در حالی که داشتیم از بین کسایی که می رقصیدن رد می شدیم گفتم:
-اینجا کسی با من کار نداره تهیونگ. خودت برو...
درحالی که یکم محکم تر به سمت جلو هولم می داد با لحن مرموزی گفت:
-اتفاقاً همه ی اتفاق های اخیر زیر سرتوئه بیبی!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
از راه های پیچ در پیچی که تهیونگ بهم نشون می داد رد شدیم تا به یه گلخونه رسیدیم.
دور گلخونه رو یه چیز آبی رنگ احاطه کرده بود. یه چیز مثل یه حفاظ...انگار یه جور قدرت بود.
تهیونگ که جلوتر از من راه می رفت جلوی اون گلخونه کمی ایستاد و بعد از مدتی ما داخل شدیم.
از دور ویکتور و یونا رو دیدم.
جلوتر که رفتم تونستم آقای چویی، نامجون و همچنین جین رو هم ببینم.
با تعجب نگاهشون می کردم که صدای جدی ویکتور بلند شد:
-بهتره هر چه زود تر دست به کار بشی تهیونگ. هکتور بیشتر از ساکت نمی مونه!
تهیونگ به میزی که اونجا بود تکیه زد و با دست هایی که تو جیبش بود با اخم غلیظی به زمین زل زد.
نگاهم و به جین دادم که لبخند مهربونی برام زد و سرش و برام تکون داد.
منم سرم و آروم براش به معنی سلام تکون دادم.
جو اونقدری سنگین بود که حتی جرأت سلام کردن و هم نداشتم.
به چهره ی جدی یونا و چویی شی زل زدم.
همشون به تهیونگ خیره بودند برای همین منم به سمت تهیونگ برگشتم و نگاهش کردم.
تهیونگ سرش و بالا آورد و به ویکتور زل زد و خیلی سرد گفت:
-یک ماه وقت میخوام تا بتونم اوضاع رو ردیف کنم.
ویکتور سری تکون داد و جواب تهیونگ رو مثل خودش جدی داد:
-نه...امکان نداره! گفتم که هکتور دست روی دست نمی ذاره تا تو به کارات برسی. یک هفته...فقط یه هفته برای آماده شدن به تو و جفتت وقت می دم.
صدای پر از تمسخر چویی شی باعث شد به سمتش برگردم:
-جفتش؟! مگه قراره جفتش هم وارد این ماجرا بشه؟
ویکتور با استفهام نگاهش کرد و با متلک گفت:
-احمق نشو هیچول! جونگ کوک کلید این ماجراست. فکر می کنی هکتور دنبال توئه؟ همه ی گرگ های سلطنتی برای به قدرت رسیدن دنبال جفت تهیونگ ان.
-اما قرار این نبود. نباید کوک رو وارد این ماجرا کنید.
تهیونگ هم بدون نگاه کردن به آقای چویی که هیچول صدا شده بود به ویکتور نگاه کرد و گفت:
-موافقم...منم نمی خوام جونگ کوک وارد این قضایا شه!
ویکتور یه نگاه به چویی و یه نگاه به تهیونگ کرد و بدون برداشتن نگاهش، رو به تهیونگ با کنایه گفت:
-بس کن تهیونگ! چه بخوای چه نخوای پای جفتت وسط این ماجراست! اگه تو نخوای بهش بگی یکی دیگه این کار رو می کنه. در ضمن برای پیدا کردن اونا بهش نیاز داریم!
تهیونگ با جدیت و اخم به ویکتور خیره بود.
داشتم از بحث بین شون سرسام می گرفتم.
از سکوت و نگاه خیره ی جین به زمین مشخص بود نگرانه.
و نامجون هم سکوت کرده بود.
انگار همه ی کسایی که اینجان می دونستن قضیه چیه الا من بخت برگشته...
با اخمی که داشت روی پیشونیم شکل می گرفت؛ نظاره گرشون بودم که صدای تهیونگ و خطاب به نامجون شنیدم.
-آینده کوک و چک کن نامجون...
نامجون با تاسف یه نگاه به من و یه نگاه به تهیونگ کرد و با عجزی که توی چشم هاش بود گفت:
-خیلی تلاش کردم اما...نمی تونم!
یونا این دفعه ساکت نموند و با کنجکاوی گفت:
-یعنی چی که نمی تونی؟ واسه ی اشخاص خاصی رو نمی تونی یا فقط بحث جونگوئه؟؟
نامجون دهنش و باز کرد تا چیزی بگه که آقای چویی با آهی گفت:
-منم نمی تونم ذهنش و بخونم.
یک دفعه همه نگاه ها الخصوص جین و ویکتور ساکت و صامت به سمت تهیونگ برگشت.
تهیونگ با چشم های خالی از هر حسی همشون و از نظر گذروند و خیلی بی حس تر و بی تفاوت گفت:
-تا حالا سعی نکردم ذهنش و چک کنم.
این حرفش برام خیلی ارزشمند بود و داشتم پر از حس خوب می شدم که با حرکت بعدش همه اش پرید.
نگاهش و سمت من برگردوند و چشم هاش و کمی ریز کرد.
قلبم تند تند می زد.
یا مسیح! نجاتم بده! غلط کردم دیگه روی تخت جین حولم و پرت نمی کنم!
آب دهنم و با ترس قورت دادم.
اگه تهیونگ ذهنم و بخونه آبرو برام نمی مونه!
تو دلم مشغول عر زدن و دعا بودم که صدای ریز چویی شی به گوشم رسید:
-ذهن جفت شو که بیست و چهار ساعته کنارشِ رو نمی خونه ولی همش تو افکار این و اون پلاسه...
حتی توی این موقعیت خندمم نمی گرفت.
نباید بزارم تهیونگ بفهمه من چقدر منحرفم.
با چشم هایی که گرد بود و نفسی که توی سینه ام حبس شده بود به تهیونگ خیره بودم.
با حرفی که زد نفسم و با شدت بیرون دادم و چشمام و با خیال آسوده ای بستم.
-نمی شه!
سرم و بالا آوردم که چشمم توی چشم های شیطون و خبیث تهیونگ قفل شد.
نیش خندی زد و سرش و به سمت بقیه برگردوند.
این نیشخندت الان یعنی چی مرتیکه سکسی سگ؟!
تو دلم به خودم گفتم:
-آروم باش کوک...الان بحث مهم تری در پیشه!
ویکتور با کلافگی سکوت و شکست و رو به تهیونگ کرد و گفت:
-محافظ منم روش اثری نداره!
یونا با لحن متفکر درحالیکه خیره به ویکتور منتظر تائید بود گفت:
-این یه هدیه از طرف خدایانه!
وقتی ویکتور سرش و در تائید تکون داد، رو به تهیونگ کرد و ادامه داد:
-چه خوشت بیاد چه نیاد باید بگم، متاسفانه جونگو رو هم باید وارد این ماجرا کنیم تا بتونیم ازش محافظت کنیم!
چویی شی خواست لب باز کنه که با حرص و کلافگی به همشون نگاه کردم و گفتم:
-میشه یکی بهم بگه دقیقا اینجا چه خبره؟ شما که خودتون دارید می برید و می دوزید چرا من و آوردید اینجا؟
ویکتور دلجویانه جواب داد:
-آلفات بهت می گه کوک ولی الان آخرین روزیه که شاید همدیگه رو ببینیم فعلا باید تکلیفمون مشخص شه!
چویی شی با قاطعیت گفت:
-تکلیف معلومه ویکتور! وقتی حتی محافظ یه آلفای سلطنتی روی کوکی اثر نداره بهتره که وارد این ماجرا نشه!
رو به تهیونگ کرد و ادامه داد:
-از نظر من بهتره توی این هفته به کارات رسیدگی کنی و بقیه اش و دست ویکتور بسپاری!
تهیونگ مصمم به من نگاه کرد و بدون توجه به چویی گفت:
-حق با ویکتوره! جونگ کوک رو همراه خودمون می بریم.
چویی خواست مخالفت کنه که نامجون با جدیت حرف تهیونگ رو تائید کرد:
-اگه کوک باشه کارا سریع تر پیش میره و این که پیش خودمون باشه محافظت ازش راحت تره.
تهیونگ سری برای تائید حرف های نامجون تکون داد.
چویی خواست چیزی بگه که ناگهان همراه با یونا غیب شد.
یک دفعه یونا جلوی ویکتور ظاهر شد و خیلی محترمانه دستش و سمت ویکتور گرفت و گفت:
-سرورم!
ویکتور خنده ای کرد و دستش و توی دست یونا قرار داد و با خنده گفت:
-از دست تو دختر...
و بعد اون هم غیب شد.
جین با لحن کنجکاوی رو به تهیونگ پرسید:
-قضیه رو من براش بگم؟
تهیونگ با پوزخند و تلخی گفت:
-داستان اون دفعه ات بیش از حد گوهر بار بود "هیونگ دلسوز"
هیونگ دلسوز رو با تاکید بیشتری گفت.
جین آب دهنش و جوری با ترس قورت داد که خنده ام گرفت.
کمی از پشت به نامجون نزدیک تر شد و زیرلب همونطور که تهیونگ و نگاه می کرد گفت:
-خو بگو خودم میگم چرا میزنی؟!نامجون توجه ای به حرف جین نشون نداد و از تهیونگ پرسید:
-چیکار کنیم؟
تهیونگ یه نگاه به من کرد و بدون برداشتن نگاهش گفت:
-تو و جفتت برید تو ماشین تا کوک بیاد.
نامجون سری تکون داد و دست جین و گرفت و از کنارم رد شدند.
وقتی از در گلخونه بیرون رفتند به سمت تهیونگ نگاه کردم.
تهیونگ یکی از دست هاش و دراز کرد و با خستگی گفت:
-بیا اینجا ببینم...
آروم به سمتش رفتم و خواستم توی یه قدمیش بایستم که تهیونگ دستم و کشید و بغلم کرد.
دستاش و دور کمرم پیچوند و منم دستام و دور کمرش حلقه کردم.
سرم و روی شونه اش گذاشتم و سعی کردم با تماسی که بدنم با بدنش داره ملودی قلبش و احساس کنم.
تهیونگ هم توی موهام نفس های عمیقی می کشید.
با صدای آرومی گفت:
-دور کمرت کوچیک تر شده...
از این همه توجه اش لبخندی زدم و گفتم:
-سرم شلوغ بود این مدت...
-شلوغ بود یا مشغولش کردی؟
-مگه فرقی هم داره؟
-داره که می پرسم!
-شلوغ بود.
-دروغگوی خوبی نیستی کوک!
-میدونم!
دستاش و بالا آورد که منم ازش جدا شدم اما دست هام و از دور کمرش باز نکردم، فقط کمی عقب تر رفتم.
با دست هاش دو طرف سرم و گرفت.
کمی تو چشم هام نگاه کرد و بعد از کنکاش بین برق چشم هام، سرش و پایین آورد و خیلی نرم و پر احساس پیشونیم و بوسید.
اونقدر حسش زیبا بود که می دونستم حس این بوسه برای همه ی عمرم بسه!
لبش و برداشت که چشم های ناخودآگاه بسته ام؛ همراهش باز شد.
سایه ی مردی رو از گوشه ی چشمم دیدم که محو شد!
حتما یونا بود!
با حرف تهیونگ از فکر در اومدم.
-فردا سرم خیلی شلوغه اما پس فردا میام و همه چیز و برات توضیح میدم. باشه؟
لبخندی زدم و با آرامش گفتم:
-چشم...دیگه؟
توی چشم هاش یه حسی بود که ازش لبریز آرامش می شدم اما صورتش...به همون اندازه جدی بود.
به لب هام نگاه کرد و با جدیت گفت:
-غذا بخور...
به چشم هام زل زد و جدی تر ادامه داد:
-از بدنای ظریف خوشم نمیاد.
با شیطنت گفتم:
-اوه...آقا سیکس پک پسندن؟!
نیشخندی زد و برای کنترل کردن لبخندش ازم دور تر شد و منم اجازه دادم عقب تر بره!
دستاش و توی جیبش زد که اقتدار و هیبت مردونه ی آلفام برای هزارمین بار دلم و لرزوند.
صداش خیلی نرم و خونسرد به گوشم رسید:
-کوک پسندم!
از شدت هیجان و این حرفش لبخند دندون خرگوشی مو زدم و چشم هام تنگ شد که یه دفعه یه چیزی به زیر چونم خورد و باعث شد نیشم جمع شه
دست تهیونگ و دیدم که دوباره داخل جیبش رفت.
با تعجب و دهانی که "O" مانند بود به دستش خیره شدم که با صدای جدیش حواسم به چشم هاش جمع شد!
-هیچ وقت دیگه اینجوری نخند.
محتاطانه و با کمی دلهره پرسیدم:
-چرا؟؟
-یه هشدار بود! شاید دلت نخواد وقت و بی وقت لنگ بزنی!
آب دهنم و با درک مفهوم پشت حرفش به سختی قورت دادم.
اما با حرف بعدیش عقب عقب رفتم و با لبخند بهش نگاه کردم:
-بهتره زود تر بری تا...
با هر قدمی که عقب تر می رفتم حرفش و می زد:
-همینجا...
-درازت نکردم و...
بدون هیچ صدایی فقط لب زد:
-به فاک ندادمت!
با این حرف روم و برگردوندم و با هیجان هجوم آورده به تنم در گلخونه رو باز کردم و بیرون زدم و با تمام توانم دویدم!
با تمام قوا می دویدم تا فکری که مثل خوره تو جونم بود و نادیده بگیرم.
وسوسه ای که داشت من و به جنون می کشوند.
"چرا بر نمی گردی داخل و یه دونه از اون لبخند های دندون خرگوشی برای آلفات نمی زنی کوک؟!!!"
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
امروز و به خودم استراحت دادم و سرکار نرفتم چون قراره تهیونگ بیاد و قضایای اون شب و برام توضیح بده.
جین از سرکارش اومده بود و خوابیده بود.
و من هم چون جین خواب بود ناهار نخوردم.
جین فکر می کرد تهیونگ ظهر میاد برای همین دم رفتنش بهم یه فلش داد و تاکید کرد که قبل اومدن تهیونگ حتما ببینمش. به فلش توی دستم خیره شدم و چند بار چرخوندمش.
چی میتونه توش باشه؟
این دفعه پای یه دختر دیگه در میونه؟
داشتم آهنگ گوش می دادم که گوشیم زنگ خورد.
فلش و روی شکمم گذاشتم و بدون این که گوشی رو جواب بدم به سقف خیره شدم.
و همراه آهنگ کمی سرم و تکون دادم.
هیچی توی غروب به اندازه خواب با شکم سیر نمی چسبه. البته مال من خالیه ولی بازم خواب غروب مزه می ده!
یک دفعه صدای تهیونگ توی گوشم اکو شد:
" یادت نره هیچ بهونه ای رو برای نادیده گرفتن تماس هام قبول نمی کنم..."
سریع گوشی رو گرفتم و قبل از قطع شدن برداشتم و با هول گفتم:
-الو...
-جونگ کوک!
صداش خیلی خشک و سرد بود.
چشمام و با حرص بستم و سریع توضیح دادم:
-باور کن اصلا حواسم نبود. این چند روز از بس مشتری هام زنگ زدن وقت سرخاروندن هم که هیچ وقت غذا خوردنم نداشتم.
چشمام و باز کردم وکمی مکث کردم. مثل تمام مواقعی که هول می شم شروع کردم به چرت و پرت گفتن:
-نه که الان آزادم وقت غذا خوردن دارم. جین خوابیده منم زورمه ناهار بخورم. تمام بدنمم درد می کنه. فکر کنم باز دارم سـ...
با جذبه صدام زد:
-جونگ کوک...!
آروم آب دهنم و قورت دادم و سکوت کردم.
با خشم نهفته ای که توی صداش بود، قدرت هر عکس العملی حتی پلک زدن ازم سلب شد:
-پاشو گمشو جین و بیدار کن تا سگ نشدم.
آروم آب دهنم و قورت دادم و با صدای آرومی زمزمه کردم:
-آخه تازه از سرکـ...
-من بیام اونجا این قدر آروم نیستم.
با تعجب به سقف خیره شدم و تو دلم گفتم:
-الان این آرومت بود؟
سعی کردم آرومش کنم برای همین با لحن آرامش بخشی گفتم:
-کی میای اینجا؟
کمی سکوت برقرار شد و بعدش صدای جدیش اومد:
-شب...
-می مونی؟
-میخوای برم؟
کمی مکث کردم و با طمأنینه گفتم:
-بخوام می مونی؟
-به همین قصد دارم میام.
-خوبه...
با شیطنتی که توی وجودم داشت غلغله می کرد گفتم:
-یه امگا هرجا که باشه؛ شب باید پیش آلفاش بخوابه!
با یه لحنی که مورمورم شد جوابم و با اون صدای لعنتی بم شده اش داد:
-غیر اینه؟
-نه...اما انگار واسه امگای کیم تهیونگ این قضیه صدق نمی کنه که شبا تنها میخوابه!
-امگای کیم تهیونگ از امشب فقط پیش آلفاش میخوابه!
با هیجان لبم و گاز گرفتم و با لبخند کنج لبم گفتم:
-جدا؟
-یادم نمیاد تا حالا زیر حرفم زده باشم.
-پس منتظرتم...آلفای کیم جونگ کوک.
صدای نفساش تغییر کرد که فهمیدم خندیده. با هیجان گوشی رو بیشتر روی گوشم فشار دادم که صدای مردونه اش با لحن لش مانندی به گوشم رسید:
-توله...
لبخند دندون خرگوشی زدم و پاهام و محکم روی تخت کوبیدم تا از هوار زدنم جلوگیری کنم.
دلم میخواست عین دخترا جیغ بکشم.
دوباره صداش اومد:
-منتظرم باش...
این دفعه باز همون کیم تهیونگ مغرور و جدی شد:
-اگه غذا نخوری علاوه بر خودت هیونگت هم تاوان می ده پس بیبی خوبی باش و بیدارش کن. انقدر هم مشتاق دیدن اون روی کیم تهیونگ نباش.
این لحنش هم باعث فروکشی هیجانم نشد اما علتی شد بر کنار گذاشتن گشادیم و روی تخت نیم خیز شدنم.
-چشم...برم؟
-مراقب خودت باش.
-توهم...میبینمت!
و تلفن بدون هیچ حرف دیگه ای قطع شد.
تلفن و کنار انداختم و از روی تخت بلند شدم و با قری که از حرف زدن باهاش تو تنم افتاده بود به سمت تخت جین رفتم تا بیدارش کنم.
بلند داد زدم:
-جیننننننننننننننننننننن نامجون آتیش گرفته...
تند تند تکونش دادم و با ترس ساختگی نگاهش کردم و بلند تر از قبل گفتم:
-هیونگ...بلند شوووووو....نامجون آتیش گرفتهههه!
جین عین یوزپلنگ از جاش پرید و با ترس و خواب آلود گفت:
-چی؟ نامجون آتیش گرفته؟
سریع بلند شد و پتو شو روی من پرت کرد که پتو رو با حرص کنار زدم و با تفریح نگاهش کردم.
دیدم که با هول داره دنبال شلوارش می گرده تا روی اون شلوارک باب اسفنجیش بپوشه.
با هول و حرص رو به من تشر زد:
-چرا اون جا وایستادی مردک؟ نامجون آتیش گرفته زنگ بزن 110...
با ترس نگاهش کردم:
-نباید زنگ بزنم 125؟
سه بار به بالا پرید تا شلوار تنگش تو پاش بره. با حرصی که مشغول بستن دکمه ی شلوارش بود؛ گفت:
-احمق اون 115...نامجونم آتیش گرفته این اینجا داره با من بحث می کنه! پسرام از دست رفتن...
با این حرفش دیگه نتونستم نقش بازی کنم و با تعجب و گیجی گفتم:
-پسرات؟ هیونگ مگه نامجون پسر داره؟
درحالیکه با عجله لباس مردونه سبز یشمی شو بر می داشت با خشم وافری که برام بیش از اندازه سرگرم کننده بود گفت:
-جئون فاکینگ جونگ کوک تو با هر چشمی به دیکش نگاه کنی می فهمی باید به عنوان یه آدم در نظر بگیریش از بس که بـ....
با حرص در حالیکه دور خودش می چرخید تا گوشیش و پیدا کنه موهاش و چنگ زد و گفت:
-نامجون آتیش گرفته جین چرا زر مفت میزنی؟
با پیدا کردن گوشیش عین فشنگ سمت در رفت و من فهمیدم که جین بی اعصاب واقعا دهن بی چاک و بستی داره.
با صدای کوبیده شدن در به خودم اومدم و بدون هیچ کنترلی رو زمین پاش خوردم و بلند خندیدم.
جین اگه بفهمه من و به فاک میده...
اما خب پشتم به یه گرگ سلطنتی گرگ بود.
صدای خنده ام بلند تر از هر وقت دیگه ای شد.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
فلشی که جین بهم داده بود و گذاشتم و یکی از فیلم ها رو باز کردم.
تا شروع بشه رفتم برای خودم یه شیرموز پیدا کنم و بخورم.
صدای دادهای جین هنوز توی گوشم بود.
بعد هزار تا تهدید و فحش قطع کرد و گفت امشب خونه نمیاد چون می خواد پیش نامجون بمونه.
اما من می دونستم میخواد به من و تهیونگ بعد از قضیه ی یونا یه خلوتی بده برای همین چیزی نگفتم.
شیرموز و از یخچال بیرون آوردم که صدای انگلیسی صحبت کردن دو مرد به گوشم رسید.
با حرص چشم هام و بستم و روی صندلی آشپزخونه نشستم و بیخیال مشغول خوردن شیر موزم شدم.
قبلا به جین گفته بودم برام فیلم بگیره تا ببینم. اما اون مال هفت ماه پیش بود نه الان...
بعد هفت ماه رفته برام فیلم گرفته که چی؟
الان من حتی وقت سر خاروندن هم ندارم بعد بشینم فیلم ببینم؟ اونم خارجی نه کره ای...!
صداهاشون هنوز هم میومد که توجه نکردم و رفتم مثل یه بیبی حرف گوش کن غذا بخورم.
در یخچال و که باز کردم صدای ناله ی مردونه ای توی خونه پیچید؟
با چشم های گشاد شده به داخل یخچال زل زدم.
بعدش صدای نفس نفس زدنی اومد.
اول فیلم شروع کردن به کار خاک بر سری؟ قدیما حداقل نیم ساعت وقت می برد.
خم شدم و ساندویچی که توی یخچال بود و گرفتم.
در یخچال و بستم و در حالیکه پاکت شیرموزم و توی سطل آشغال می انداختم، گاز بزرگی به ساندویچم زدم و به بیرون از آشپزخونه رفتم.
لقمه ام و قورت دادم که صدایِ ناله یِ مردونه یِ دیگه ای که متفاوت از قبلی بود به گوشم رسید. بعدش تنها صدای آه و ناله هایی که کل خونه رو پر کرده بود؛ به گوش می رسید.
با تعجب به سمت تلویزیون برگشتم و با دیدن تصویر نیمه لخت دو مرد هول شده به سمت کنترل رفتم.
هر لحظه که می گذشت لباس ها کمتر و ناله ها بیشتر می شد.
ساندویچ و دور پلاستیکش پیچیدم. بی حواس روی مبل پرت کردم و با چشم دنبال کنترل گشتم.
بعد از دقایقی پیداش کردم و گرفتمش اما نگاهم به تصویر تمام لخت دو مرد افتاد و من خشک شدم.
سریع جلوی چشم هام و با یه دستم گرفتم که صدای ناله ی عمیق آلفا به گوشم رسید.
انگار صدای ناله اش توی عمق وجودم اثر کرد که بی هوا آب دهنم و با صدا قورت دادم.
ناگهان به این فکر کردم:
-صدای ناله های تهیونگ چطوریه؟ یعنی بم تر از حالت معمول میشه؟ نشونش به اندازه ی نشون من قشنگه؟
نفس هام سنگین شد و بعدش صدای تند تر شدن ضربه ها و داد امگا اومد.
-یعنی منم اینطور بی شرمانه ناله می کنم؟
با هر فکری که با صدای ضربه های محکم و پر سرو صدای آلفای رو به رو به ذهنم می اومد؛ من سرخ تر و داغ تر می شدم.
کم کم خماری چشم هام و عضو بزرگ شده ام و حس کردم.
فاک!
من با تصور تهیونگ و ناله هاش تحریک شدم.
هول شدم و تنها یه چیز به ذهنم رسید.
بی توجه به هرچیزی کنترل و به گوشه ای پرت کردم که صدای پوکیدنش اومد.
به سمت سیم برق رفتم و سریع تلویزیون و از برق کشیدم.
خونه توی سکوت غرق شد.
اما این من بودم که توی داغی و حس خوب تصوراتم غرق شدم.
دستام و به صورت باد بزن به سمت صورتم بردم تا از داغی گونه هام کم بشه.
با بدبختی به عضوم زل زدم.
من تا حالا خودارضایی نکرده بودم.
به شدت از این کار نفرت داشتم. اما الان با این دسته گل باید چه کنم؟
در به صدا در اومد و من با بدبختی به در زل زدم.
تهیونگ گفت شب میاد و تازه ساعت هشته.
به سمت در رفتم و چند نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم.
لباس سفید مردونه ای که آستین هاش و تا زده بود با شلوار جین تنگ مشکی...
کفش های چرمی که بدون هیچ لکی می درخشیدند.
دکمه هاش تا سینه اش باز بود و نشونش با فخر فروشی خودی نشون می داد.
موهای مشکیش روی پیشونیش ریخته شده بود اما در سمت چپ موهاش کمی فاصله وجود داشت که پیشونیش و نشون می داد.
و این باعث جذابیت بیشترش شده بود.
این آلفای سکسی با دست هایی که توی جیبش بود با جذبه به من نگاه می کرد.
تمام آنالیز هام یه دقیقه طول کشید که سریع حواسم به خودم جمع شد.
اون رگ های بر آمده و دکمه های تا سینه باز، حتی اون رون های عضلانی که توی اون شلوار جین تنگ قاب گرفته شده، همه و همه یاد آور چند لحظه پیش من بودند.
حس کردم صورتم داغ تر و چشم هام خمار تر شد.
نفس هام و کنترل کردم و با صدایی که دور از تصوراتم بود گفتم:
-بیا تو...
صدام به شدت دورگه و خشدار بود.
سریع بهش پشت کردم و بهش مهلت حرف زدن ندادم.
درحالیکه به سمت آشپزخونه می رفتم تا خودم و قایم کنم بلند تر گفتم:
-چی میخوری ته؟
صدام افتضاح بود.
چند بار گلوم و صاف کردم و دستام و به کابینت ها تکیه دادم.
سرم و پایین انداختم تا بتونم خودم و کنترل کنم.
ناگهان گرمی جسمی رو پشتم حس کردم.
برای جلوگیری از برخورد بدن ته با خودم سریع برگشتم و به کابینت ها تکیه زدم.
دست هام و برای جلوگیری از افتادنم از کابینت جدا نکردم و برای کنترل خودم محکم گرفتمشون.
سرم و کج کردم و به زمین خیره شدم و بدون نگاه کردن به ته گفتم:
-نوشیدنی الکلی نداریم اما فکر کنم قهوه داشته باشیم.
خواستم از کابینت جدا شم که ته نزدیک تر اومد و من به شدت واکنش نشون دادم.
قدمی که رو به جلو برداشته بودم با همون حرکت ته سریع به عقب برداشتمش و خودم و با ضرب به کابینت چسبوندم.
چشمام و با ترس بهش دوختم.
بدون هیچ پلک زدنی...
قفسه سینه ام به شدت بالا پایین می شد.
تهیونگ ابروش و بالا انداخت و اون قدری نزدیک شد که من و بین خودش و کابینت قفل کرد.
یه پاش و بین پاهام جا کرد. یه دستش و روی پهلوم گذاشت و من و جلو تر کشید.
به کمرم قوسی دادم و خودم به سمت عقب خم کردم تا ازش فاصله بگیرم.
تهیونگ با نگاهی که انگار در حال شکار چیزیه جلوتر اومد.
دست دیگه اش و کنارم به کابینت های بالا تکیه داد و کاملا روم مسلط شد.
آب دهنم و قورت دادم و با لب های خشک شدم آروم گفتم:
-میشه بری عقب ته؟
سرش و نزدیک تر آورد که سرم و به سمت دستش کج کردم اما اون عقب نکشید و روی لاله ی گوشم با صدای بم و تحریک کننده اش لب زد:
-وقتی رایحه ات داره دیونه ام می کنه، کجا برم بیب؟
توی اون لحظه ای که به زور داشتم خودم و کنترل می کردم حتی برام حس شدن رایحه ام هم مهم نبود.
با عجز پیشونی مو به دست جک زده اش به کابیت بالایی، تکیه دادم و نالیدم:
-تههههه...لطفا برو عقب!
لیسی به لاله ی گوشم زد. دستش و از کنار سرم برداشت و روی پهلوی دیگه ام گذاشت.
سرش و پایین تر برد.
اول گازی از گردنم گرفت و محکم گردنم و مکید.
یکی از دستام و بالا آوردم و سریع پشت دستم و روی دهنم گذاشتم تا صدای ناله ام و خفه کنم.
تند تند نفس می کشیدم.
چون دستم روی دهنم بود صدای نفس هام بلند تر از حد معمول شد.
تهیونگ دست از کارش کشید و بدون برداشتن لب هاش اونا رو از اواسط گردنم به زیر گوشم رسوند و با لحن اغواگرایانه ای گفت:
-نمی شنومشون کوک.
بدجنسانه لاله ی گوشم و به دندون کشید و محکم شروع کرد به مکیدن.
دست دیگه اش با نامردی تموم از زیر تیشرتم رد شد و روی شکمم بدون هیچ هدفی رقصید.
بدنم لرزی کرد و ناله ام پشت دست هام زندانی شد.
دستش بی حرکت روی شکمم ایستاد.
خواستم نفس راحتی بکشم که چونم اسیر دست دیگش شد و بی مقدمه لباش روی لبام قرار گرفت.
با دست هام محکم کابینت و به چنگ گرفتم که ته همزمان لب پایینم و گاز گرفت.
لبم و کمی به سمت عقب کشید و بعد ولش کرد. با نگاهی خمار و سینه ای که از شدت بی هوایی به تقلا افتاده بود؛ نگاهش کردم.
لبش و در حد یک لمس رو لبم گذاشت. سرش و به چپ و راست تکون داد و لبش و تماما روی لبم کشید. نتونستم تحمل کنم و سرم و برای بوسیدنش جلو بردم که عقب کشید و من بین راه با چشم هایی که توش بی قراری بیداد می کرد؛ نگاهش کردم.
لب های نیمه بازم یاری ای شدن برای نفس های تازه ای که به سینه ام می رفت.
ته با زرنگی بهم خیره شد و پوزخند زد و گفت:
-اول ناله هات بیبی!
با عجز و ناله گفتم:
-اذیتم نکن ته!
جدی تر شد و با لحن دستور مانندی سرش و جلو آورد و روی لب هام لب زد:
-ناله هات کوک!
دستش و دوباره روی سیکس پکم کشید که لبم و گزیدم و سرم و عقب بردم. خودم و کمی بالا کشیدم تا از دستش در برم اما چونم اسیر دستش بود.
با همون هم کنترلم و به دست گرفت. سرم و به سمت پایین کشید و با شصتش لبم و آزاد کرد.
با اخم و چشم های ریز شده اش حالتام و زیر نظر داشت.
این دفعه زانوی پایی که بین پاهام بود و بالا آورد و با زانوش فشاری به عضو سخت شده ام وارد کرد. همزمان با ناخن های دستش نوازش وار به سمت سینه ام رفت.
دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و زیر نگاه منتظر و وحشی ته چشم ها و سرم و همزمان به عقب پرت کردم و ناله ی عمیقی که به گلوم رسید؛ آزاد شد.
-آهههههه...
سینه ام و بین انگشتش گرفت و کمی فشار داد.
بدن دست نخورده ام بیشتر از حد عادی واکنش نشون می داد.
این اولین بار بود که بدنم موجی از این نوع لذت و تجربه می کرد.
لرزیدم و با نفس هایی که یکی در میون می اومد و قلبی که با شدت می تپید ناله کردم:
-تهههه...
سرش و به گوشم نزدیک کرد و بوسه ای روش زد و آروم گفت:
-جانم؟!
دستش از چونه ام جدا شد. سرم و به سمت صورتش برگردوندم که منظورم و فهمید و لباش و روی لبام قرار داد.
بهم اجازه داد تا هر طور که دلم میخواد ببوسمش و من با شدت و خشن می بوسیدمش.
دستش و خیلی سریع و غیرقابل پیش بینی وارد لباس زیرم کرد که باعث شوکه شدنم شد و لب هام بی حرکت ایستاد.
سریع دستم و روی دستش گذاشتم و کمی بالا تر از ساعدش و گرفتم اما اون بی توجه به منِ شوک زده کنترل بوسه رو به دست گرفت و بدتر از من به جون لبام افتاد.
همزمان با اون بوسه، دستش و به سمت بالا و پایین روی عضوم کشید که شل شدم و توی دهنش ناله کردم.
ته دستش و دور عضوم حلقه کرد که سرم و به نشونه ی اعتراض تکون دادم اما اون اهمیتی نداد و محکم و سریع شروع به بالا و پایین کردن دستش روی عضوم کرد.
با این حرکتش تاب نیاوردم و دست دیگه ام و روی یقه اش گذاشتم و محکم اون و به سمت خودم کشیدم.
لبام و برای لحظه ای نفس گرفتن جدا کردم اما سریع سرم و کج کردم تا توسط اون لب ها بوسیده شم.
با هر حرکت ته موجی که توی شکمم شکل می گرفت و حس می کردم.
تهیونگ لب بالام و مکید. منم لب پایینش و گاز گرفتم و سرم و به سمت عقب کشیدم.
ته سرش جلو اومد و چون انتظار همچین کاری رو ازم نداشت؛ گوشه ی لبش زیر دندونم پاره شد.
میدونستم میتونم با بزاق دهنم خوبش کنم اما اون حس انفجار درون پایین تنم به شدت لذت بخش بود و تنها چیزی که حس کردم سیاهی پشت پلک هام و اشکی که از سر لذت از چشام سرازیر شد؛ بود.
و من برای اولین بار در عمرمارضا شدم.
اونم توسط دست های کیم تهیونگ!
ته شقیقه ام و بوسید. آروم دستش و از شلوارم بیرون آورد و روی پهلوم گذاشت. دست دیگه اش و دقیقا روی نشونم قرار داد و آروم شروع به نوازش نشانم کرد.
در همین بین صداش و بین نفس های پی در پی ام می شنیدم:
-هیشش...چیزی نیست!
اشک روی گونه ام لیسید و آروم تر زمزمه کرد:
-هیششش...تموم شد بیب.
با نوازش کردن نشانم و صدای تهیونگ کم کم آروم شدم و نفس هام به حالت طبیعی برگشت.
با خجالت از غلطی که کردم، سرم و از دستش دور و توی گردنش پنهون کردم و رایحه اش و بو کشیدم.
سرد و تلخ...اما آرامش بخش... انگار رایحه اش مثل موادی بود که من بهش معتاد بودم.
دماغم و به گردنش چسبوندم و با تمام وجودم بو کشیدم.
گرگ درونم خوشحال بود.
اون قدری خوشحال که زوزه کشید.
تازه می فهمم منظور ته از آزاد شدن رایحه وسط رابطه چیه!
تهیونگ حسش کرد و آروم پشتم و مالوند و روی موهام و بوسید.
با صدایی که نرمش خاصی داشت ازم پرسید:
-میخوای بری حموم؟
با صداش حواسم به چسبندگی پایین تنم پرت شد.
لعنت!
آروم سرم و تو گردنش به معنی آره بالا پایین کردم.
دستش و روی گردنم گذاشت تا سرم و بالا بیاره که سریع جفت دستام و دور گردنش حلقه کردم و سرم و بینشون پنهون...
شونه هاش تکون آرومی خورد که فهمیدم داره می خنده.
دلم میخواست لبخندش و ببینم اما واقعا خجالت می کشیدم.
با همون لحن قبلی که حالا با کمی خنده همراه بود ازم پرسید:
-تنها میری یا منم بیام؟
چشمام تا آخرین حدش گشاد شد.
تو بیای چیکار؟ دارم میرم که از تو فرار کنم.
یه دستم و از دور گردنش باز و روی دستش که روی کمرم بود گذاشتم.
دستش و توی دستم گرفتم و به سمت بالا هدایت کردم.
تهیونگ هم همراهیم کرد. انگار که می خواست ببینه با دستش می خوام چیکار کنم. مخالفتی نکرد و من راحت دستش و به سمت صورتش هدایت کردم و آروم روی محلی که فکر میکردم چشماش قرار دارند؛ گذاشتم.
یکم چشمم و باز کردم و کمی عقب اومدم و دستش و قشنگ تنظیم کردم تا چیزی از من معلوم نباشه.
بعد مطمئن شدنم سریع از بغلش بیرون اومدم و با دو به سمت اتاقم رفتم که زمزمه ی آخرش به گوشم رسید:
-کیوت خوردنی!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
خب خب سلااااااااااااااااام...
مونته دوباره بازگشت
اوووم دلم براتون تنگ شده بود جدی جدی!
بریم سر خوشگلام:
-اسکایلر عزیزم
-سها با هشتگ فارسی نقد کنندم
-بیبی دلیشز من
-رِن جذاب
-خانم گمشده که پیدا شد-سها با هشتگ انگیلیسی-سهای کیوت من
-ماهی خوشگلم
-رد فلور یونا با کوکی شیپ کن-برای در آوردن حرص ته
-اولین فردی که کوکوی گفت
-لیلیکسا لاکچریم
-آر جی همیشه نظر دهنده ام
-هانا-حنا؟ نیو ریدرم
-ریحان خوشگلم-کارت خیلی با ارزش بود.
-فائزه نیوووووووووو ریدر باحالم
-وی وی خودم-تنها وی وی من
-جی کی ریدر خفن
-جغدددد ریدر کوچک اما اغفالگر بزرگ-ممنون خوشضگل من که این همه برام بدون منت تبلیغ کردی. نمی دونم چی بگم
-انرژی مونته کیست؟دختر همیشه منتظر پر انرژیم! بمونی برا مونته
-سحر کیوتییییم×-×/دوست جغد ریدررررم
-چیستای عزیز با اون اسم زیباش
-کوووووووووووووووووووووووووووووووووکی من
-گل رززززز-نیو ریدر جذابم
-الاریک ارزشمند من-پرو جدیدت مرگه مرگ
-بنگ ژی دی نیم بزرگگگگگگگگ
-مقاوم من-ناهید جون عزیزم
-پیشگوووووووووی من
-سودا کوچولوم-عشق اونیش
-گرین هارت دوست داشتنیم-فایتینگ برای هدفت
-مائده جوووووون-نیو ریدر خاص
-همیشه جذاب و خوش شانس من-جوری که نظر میدی و طوری که من میمیرم غیر قابل توصیفه
-ایفوریای من و جین لاور بزرگ
-ماررررررررراااال جوووووووونم
-سان شاین زیبام
-گل پامچال مونته
-اِس عزیز و مهربونم
-محبووووبم
-رخشا خوشگله و مهربونم-دوخت و دوز من و ببر
-رز خوشگلم و دوست جغد ریدر-لاو یو هانی
-جروشا
-نقاش من
-بهار جون
-پرنسس خردادیکارشناس ریدر
و
سایلنت ریدر یا مل عزیزم
امیدوارم حالتون خوب باشه و از این پارت لذت برده باشید. مواظب خودتون باشید. مخصوصا مل عزیزم
و تمام شمایی که نظر دادید و چه ندادید امیدوارم سر واتپد به توافق برسیم باهم.
و ممنون از عمه ی عزیزم برای درست کردن این پوستر که در اصل اسمش مریمه
راستی پارت بعدی حدودا پنجاه صفحه میشه
خب
تا دوشنبه بعد بدرود
Monte Cristo!
YOU ARE READING
Hidden Badge
WerewolfGenre: omegaverse/smut/romence/fluff Up:کامل شده خـلـاصـه فـیـکـشـن ↧ جـونـگکـوک 🎃 یه گرگ سـفـید امگاست که بعد ازهیجده سالگی نشون جفتش رو بدنش ظاهر شده اما جفتی وجود نداره....این در حالیه که هیچ امگایی 🌝 بدون حضور جفت، نشونش ظاهر نمیشه...در همین...