Part 2

27.1K 2.7K 208
                                    


-چند وقته که اون نشون روی بدنته؟
لنتی...صداش داشت با من چیکار می کرد؟
آروم سرم و تکون دادم و کلافه نفسم وبیرون دادم ونگام و ازش گرفتم و به میز کارش دادم که یه خورده عقب تر از مبل ها بود.
داشتم سعی میکردم با نگاه نکردن بهش خودم و کنترل کنم.
اما دستش و که چونه ام و گیر انداخت و به طرف خودش برم میگردوند و حس کردم.
همراه با چونه ام، چشمامم گیر کرد.
داری باهام چیکار می کنی آلفا؟
چرا انقدر صورت هامون بهم نزدیکه؟
میشه ببوسمش؟!
در همون حالی که داشت سرم و برمی گردوند با صدای خشداری که کنترل رو ازم می ربود؛ زمزمه وار برای جلب کردن توجه ام گفت:
-امگا!
نفهمیدم چرا اما تمام موهای بدنم با این لفظ سیخ شدند. انگشت های پام و از این حس عجیب جمع کردم. با قطع شدن صداش چشمام و محکم بستم و روی هم فشار دادم.
با کلافگی و پر از خواهش دوباره چشمام و باز کردم.
دستی که زیر دستش بود و بیرون کشیدم تا دستش و از روی چونم بردارم در همون حال گفتم:
-من و با این لفظ صدا نکن...اسمم جونگ کوکِ!
و کلافه تر از قبل دستم و از روی شونش برداشتم و دو دور محکم تو موهام کشیدم که موهام عقب برن اما بدتر پخش شدند.
مجبور شدم سرم و تکون بدم تا جلوی چشمام نباشند.
تموم سعی امو کردم تا نادیدش بگیرم.
برای همین محکم خودم و به سمت پشتی مبل پرت کردم و دستام و پایین آوردم و با دستام مشغول بازی شدم.
یکی از دست هاش که روی رون پای لختم بود؛ به چشمم خورد.
برای اولین بار خودم و برای پوشیدن شلوار زاپ دار لعنت کردم.
گرمایی که از دست هاش به رون لختم منتقل می شد از خود بیخود ترم می کرد ولی تلاش کردم خونسرد باشم.
دست دیگه اش هم از ساعد به زانوش تکیه داده شده بود و بی حالت از پاش آویزون بود.
کمی که گذشت تونستم خودم و کنترل کنم و فهمیدم یه خرده تند رفتار کردم برای همین دلجویانه بدون برداشتن نگاهم از دست هام گفتم:
-تا حالا هیچکس بهم نگفته امگا...
شونه هام و بالا انداختم و یه دور نگاهم و دور اتاقش گردوندم و در همون حال دوباره موهام و با حرکت سر به عقب روندم و دوباره به دست هام خیره شدم و کمی دلخور گفتم:
-یعنی نمیدونستم امگام یا بتا...
نگاهم و به نگاهی که قدرت زنده زنده به سیخ کشیدنت و داشت؛ دوختم.
آروم تر از قبل با مظلومیتی که خودم دلم به حال خودم می سوخت گفتم:
-نمیتونم....تشخیص بدم کی آلفا یا امگاست و اینا...
با ذهنی مشوش لبم و جویدم و به ترقوه هاش خیره شدم و این دفعه با جدیت و چشم های بی تفاوت گفتم:
-فردای روز تولد هیجده سالگیم این نشون ظاهر شد...!
و دوباره هدف پرستیدنش یعنی چشماش رو پیدا کردم و نگاهم و از ترقوه های سکسیش به چشم های تاریک و یخیش دادم.
حالا جو برام قابل تحمل تر بود. نفس کشیدن هم برام راحت تر...
داشتم بهش نگاه میکردم و اون هم انگار که میخواست تنش بینمون از بین بره تا لب باز کنه. به همین دلیل به من اجازه داد تا صدای گوشنوازش رو برای بار سوم بشنوم.
جدی...محکم...و مردونه...!
-برای اینه که تو جفت منی...!
من که درست متوجه نشدخ بودم برای درک بهتر مطلب سرم و کج کردم و تکیه ام و از مبل گرفتم و کمی جلوتر رفتم.
توی چشم هاش خیره شدم و با لحن کنجکاوی پرسیدم:
-منظورت و نمی فهمم....
بهم نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. سرش و بالا برد و چشماش و بست.
انگار میخواست که ذهن بهم ریخته اش رو با این کار جمع وجور کنه.
رفتار هاش و زیر نظر داشتم که یک دفعه چشمم به خراش سطحی که انگار تازه هم بود و به صورت اریب از سیبک گلوش رد می شد؛ خورد.
نگاهم پر از نگرانی شد و دلم برای یک لحظه لرزید.
اون که خبری از نگرانی من نداشت دستش و از روی رون لختم برداشت و ایستاد.
داشت به سمت میزش می رفت که من با یه جهش بلند شدم و سریع خودم و بهش رسوندم. دستش و گرفتم که برگشت.
نگاهی به دست من که محکم آستین کت خوش دوختش و چنگ زده بود؛ کرد. نگاهش و که پر از سوال بود و بالا کشید تا به چشم هام رسید.
تازه موقعیت و درک کردم و فهمیدم یک دفعه بدون هیچ دلیلی دستش و گرفتم.
زیرلب اوهی گفتم و سریع دستم و پس کشیدم. چند قدمی هم به صورت دفاعی عقب رفتم.
از عکس العملم واکنش نشون داد و کامل به طرفم چرخید. درحالیکه دست هاش و تو جیب شلوارش فرو می برد، ابرویی بالا انداخت و زبونش و گوشه ی لپ راستش برای دقایقی نگه داشت.
با نگاهش داشت جونم و می گرفت و اخم هایی که کمی در هم شده بود و روی تاریکی چشم هاش اثر گذاشته بود پرسید:
-ازم میترسی؟‍‍‍‍‍!!!
زبونش و از کنار لپش برداشت و یه تای ابروش و بالا انداخت. سرش و به عنوان تایید به سمت پایین تکون داد و درهمون حال منتظر خیره ام شد.
من اما جبهه گیرانه بالافاصله جواب دادم:
-نه...
نگاهش رنگ شک گرفت و با همون لحن قاطعش و اخم هایی که بیشتر توی هم رفته بود پرسید:
-مطمئنی؟!
من که دیدم کارم جور دیگه تعبیر شده با لکنتی که به خاطر استرس گرفته بودم با عجله و تپخ زدن گفتم:
-آره...معـ...معلومه که ازت نمی ترسم...فقط....فقط میخواستم بگم میتونم زخمت و خوب کنم.
بعد از تموم شدن حرفم دست راستشو از جیبش در آورد و بدون این که نگاهشو ازم بگیره، روی گردنش گذاشت.
دست هاش با اون رگ های بر آمده ی روش اون و به یه سوپر مدلی مبدل کرده بود که قصد کشتن طرفداراش و داشت. اما من فقط تونستم آب دهنم و تند تند قورت بدم تا گلوی خشک شده ام و نجات بدم.
در حالی که خیره ام بود کتش و طوری در آورد که سینه ستبرش زیر اون بلوز سفید مردونه از دور برای دلم شاخ و شونه کشید.
بی توجه به منی که کار هاش و با چشمم دنبال می کردم کتش و روی میز کارش پرت کرد و درحالیکه داشت دکمه های آستینش و بالا میزد قدم به قدم عقب رفت تا به تخت پشت سرش برسه.
در همون حال با لحن مرموزی گفت:
-بیا ببینم میخوای چه جوری خوبش کنی.
با اتمام حرفش به تخت رسید و آروم روش نشست. با دست هایی که کمی عقب تر از خودش به تخت تکیه داد بود و آستین هایی که تا آرنج بالا زده بود من و زیر نظر گرفت.
اگه از خیر دکمه هایی که تا اواسط سینه اش باز بود؛ بگذرم. نمیتونم نگاهم و از چشم هاش بردارم.
تمام چیزی که بهش اون ابهت و اقتدار رو می بخشه نه شاهرگ دلبر روی گردنشه و نه دست های زیبا و مردونه اش...بلکه اون چشم های تاریکِ به رنگ شب شه!
توی نگاهِ تیز و موشکافانه اش غرق شدم که ناخودآگاه به خودم اومدم.
دارم چه غلطی می کنم؟ از کی تا حالا افسارم و دادم دست دلم؟
چرا هنوز نیومده من و تحت کنترل گرفته؟ آخه من احمق الان این زر و از کجام قرائت کردم؟
خوبش کنم؟
بهتره برم بمیرم تا گردنش و لیس بزنم...
آخه یه آدم تا چه حد میتونه حماقت کنه کوک؟ تا چه حد؟
توی همین افکار دست و پا می زدم که دوباره چشمم بهش خورد.
داشت فقط نگاهم می کرد. اما نگاهش به قدری نافذ و وحشی بود که باعث شد من به سمتش کشیده شم. انگار با چشم هاش داشت بهم دستور می داد. چشمای سیاهش من و مثل آهنربایی جذب کرد.
قدم به قدم بهش نزدیک شدم تا این که دقیقا روبه روش ایستادم.
سرش رو به روی شکمم بود.
دستام و مشت کردم و کنار پاهام نگه داشتم. آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم حواسم و جمع کنم.
آروم کمرم و خم کردم تا سرم هم سطح سرش بشه. چون اون حتی یه ذره هم سرش و بلند نکرده بود.
دست چپم و روی رون پاش گذاشتم و با هم سطح شدن سرم با سرش نگاهمون بهم قفل شد.
دست دیگه ام و به طرف شونه اش هدایت کردم و از نگاه کردن به اون چشم ها دست بر نداشتم.
الان که از نزدیک تر به چشم هاش نگاه می کنم می تونم چیز دیگه ای رو هم ببینم.
نگاهم و از چشم هاش به خالش دادم.
قلبم انگار لحظه ای از تپیدن ایستاد ...!
چرا هر لحظه بیشتر از قبل از این مرد خوشم میاد؟
تاثیر نشونه؟!
لب هام و برای جلوگیری از بیشتر خشک شدن گلوم، کمی از هم فاصله دادم. درحالیکه داشتم سرمای نگاه مرد رو به روم رو حس می کردم سرم و کمی کج کردم و به جای زخمش خیره شدم.
به زخم خیره بودم که فهمیدم با توجه به این موقعیت نمیتونم کاری کنم. برای همین به دستم که روی شونه اش بود؛ فشاری وارد کردم.
اونم بدون هیچ حرف و اعتراضی انگار که فهمید منظورم چیه روی تخت دراز کشید.
بدون هیچ قصد و غرضی دستی که روی پاش بود و بدون این که بردارم به سمت بالا روی بدنش کشیدم و در همین حال خودم و به سمت بالا سوق دادم.
روش خزیدم که صورتم رو به روی صورتش قرار گرفت. هر دوتا دستام و کنارش ستون کردم.
یکی از پاهام بین دوتا پاش بود و دیگری و به صورت دراز کنار پاش رها شده بود. دلم نمی خواست عضوم با بدنش تماسی داشته باشه چون تا این جای کار تمام باور هام نسبت به خودم خراب شده بود. دیگه بیش از این نمی خواستم ریسک کنم.
تمام رفتارم و زیر نظر داشت. سکوت کرده بود و سکوتش بیش از اندازه عجیب بود.
یا شاید هم همیشه همین بود.
به نگاهش که داشت روی صورتم کنکاش می کرد توجه نکردم و بدون این که دست هام و از کنار سرش بردارم سرم و به سمت پایین خم کردم که موهام جلوی دیدم و گرفت.
سرم و آروم کج کردم که همراه با کج کردن سرم موهام عقب نشینی کردن و صورتم دقیقا مقابل گردن سفید و کشیده اش قرار گرفت.
البته دستمال گردنش مانع از لذت بردن بیشترم از این شاهکار هنری می شد.
داشتم به گردنش نگاه می کردم که دست راستش روی پهلوی چپم نشست.
دستش محکم پهلوم و گرفته بود.
کار خاصی نکرد بلکه فقط دستش و روی پهلوم گذاشت. ولی واکنش من خیلی زیادی بود.
برای یه همچین کار کوچیکی...!
با این کارش لرز خفیفی کردم که فهمید.
دستش و روی پهلوم آهسته و نوازش وار تکون داد.
از خودم برای این که تمام این بیست و سه سال عمرم هیچ غلطی نکردم حرصم گرفت.
بدنم بیش از حد دست نخورده بود و سریع واکنش نشون می دادم.
نفس عمیقی کشیدم. سرم و به گردنش نزدیک و گونه ام و به چونش چسبوندم. با گونه ام چونش و به طرف مخالفش هدایت کردم تا گردنش کشیده شه.
سرم دقیقا روبه روی شاهرگش و زخم روی گردنش قرار گرفت.
حالا گردنش کشیده بود و رگ گردنش بیش از حد من و وسوسه می کرد.
سیبک گلوش هم از قافله عقب نموند و خودش و بهم نشون داد.
ولی کارم این نبود. باید زخمش و خوب می کردم.
لب هام و نزدیک تر بردم.
به حدی که میتونستم نبضش و روی پوست نازک لبم احساس کنم.
لعنتی داشتم تحریک می شدم!
چشمام و بستم و لبم و روی ابتدای زخمش گذاشتم.
بدنش داغ بود و لب هام سریع گرم شدند.
بوس آرومی روی گردنش کاشتم و مک کوچولویی زدم به طوری که ردی ازش نمونِ.
مک های آرومم و به سمت انتهای زخم میکشوندم که دستش فشار بیشتری به پهلوهام وارد کرد.
توجه ای نکردم و آروم سرم و عقب بردم. با چشم های خمارم نگاهی به گردنش کردم.
یه مک دیگه می زدم تموم می شد.
سرم و جلو بردم و دوباره شروع به مکیدن گردنش کردم که صدای مکِشَم به گوشم رسید.
نا خودآگاه ناله ای که داشت از گلوم آزاد می شد و همونجا خفه کردم.
نتیجه اش اوووووم تو گلویی بود که شنیده شد.
سرم و پس کشیدم و چشمای خمارم و باز کردم که موهام جلو اومد.
اعتنایی نکردم و دوباره صورتم و رو به روی صورتش قرار دادم.
اونم بهم نگاه کرد.
تو نگاهش چیزی نبود و تغییر خاصی جز فشار زیاد دستاش روی پهلو هام احساس نمی شد.
طوری نگاهم می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
ولی من تند تند نفس می کشیدم و می دونستم الان گونه هام تبداره و چشمای خمارم آبرو بر...!
صورتم و پایین انداختم تا موهام بتونند صورتم و پنهون کنند.
چشمام به سینه ی خوش فرمش که از زیر لباس فرار کرده بودند و خودشون و بی شرمانه به نمایش میذاشتند؛ خورد.
اما فکرم...
فکرم پی بدنی بود که داغ کرده و من می خواستم هرجوری شده آرومش کنم.
بند بند وجودم ازم طالب و خواستار این مرد بودند و خوی گرگینه ایم هم مزید علت بود.
هر نفسم به هوای بوی خوش گردن مرد رو به روم از سینه ام خارج می شد.
بدون نگاه کردن بهش از روش بلند شدم و بدون این که روم و ازش بگیرم و یا بچرخم، چند قدم عقب رفتم.
سرم و بالا نیاوردم و دوتا دستام و به کمرم زدم.
زبونم و گوشه ی لبم بردم و همونجا نگه داشتم.
صدایی از طرفش اومد؛ بدون این که تغییری توی حالتم به وجود بیارم نگاهم و بالا کشیدم.
زبونم و از گوشه ی لبم برداشتم.
در حالیکه هنوز کمی نفس نفس می زدم با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم:
-فکر کنم خوب شده باشه...!
صدام کلفت شده بود.
ایستاده بود و دستاش توی جیبش قرار داشت.
با اخم هایی که درهم فرو رفته بودند خیلی جدی گفت:
-آره خوب شده!
و متفکر بهم خیره شد.
خیره شدنش جوری بود که انگار داشت مغزم و سوراخ می کرد و ذهنم و می خوند.
از نگاه خیرش هول کردم ولی نشون ندادم.
دستام و از کمرم پایین انداختم و موهام و با حرکت سرم کنار زدم.
به زمین خیره شدم و یاد جین افتادم.
یعنی الان پیش آلفاشه؟
رشته ی افکارم با صدای مردونه و جدیش همراه با نزدیک شدن صدای قدم هاش پاره شد.
-در این که یه گرگ سفیدی شکی نیست اما...چرا یه گرگ سفید باید قدرت داشته باشه؟
بهم رسید که نگاهم و بالا آوردم.
قدش کمی ازم بلند تر بود و یکم فقط یکم سکسی بود.
یکم...!
به چشماش خیره شدم.
لبام و به خاطر فکر کردنم، جمع کردم و سرم و تکون آرومی دادم.
خیره بهش با لحن بی تفاوتی گفتم:
-فکر می کردم جواب این سوال و تو...
یک دفعه اخمام توهم رفت و یادم افتاد من اصلا اسمش و نمی دونم.
سرم و کج کردم و با همون اخم توی چشم های نافذ لعنت شده اش زل زدم و با کنجکاوی گفتم:
-راستی اسمت چیه...
با کمی مکث و پر از تردید به عکس العملش زل زدم و آروم تر گفتم:
-آلفا؟
پوزخندی روی چهره ی خوش ترکیبش نشست. یه تای ابروش و بالا انداخت و من و منتظر جواب گذاشت.
از فرصت استفاده کردم و دوباره به گردنش نگاه کردم. خراش از بین رفته بود ولی یک کبودی کوچیک روی گردنش بود.
خیلی کوچیک...!
فهمیدم که با اون مکیدن بازیگوشانه ی آخر این طوری شده.
خودخواهانه لبخند کم رنگی زدم و نگاهم و با همون لبخند و لب هایی که این دفعه برای جلوگیری از نیش بازم جمع کرده بودم؛ به چشماش دادم که جدی و سرد گفت:
-تهیونگ...
چشمام با شنیدن اسمش گشاد شد و سرم صاف...
پر از بهت، با تعجب و چشم های تا آخرین حد گشاد شده گفتم:
-تهیونگ؟ کیم تهیونگ؟
از عکس العملم لبخندی داشت روی صورتش شکل می گرفت که سرش و پایین انداخت و یه دست شو بالا آورد. با انگشت اشاره زیر دماغش زد و دوباره دستش و داخل جیبش فرو برد. سرش و درحالیکه بالا می آرود به معنی تائید تکون داد.
من اما علاوه بر همه ی عکس العمل های قبلم این دفعه دهنمم باز کردم.
و با دهن باز بهش خیره شدم.
تموم حرف های چویی شی توی ذهنم مرور و در آخر این حرفش بولد شد.
(امیدوارم هیچ وقت نفهمی کوک...چون اگه یه روز دلیلش و فهمیدی نمی تونی نفس بکشی.)
سرش و بالا آورد و با سرگرمی و نیش خند کنج لبش به من و واکنش هام خیره شد.
بدون هیچ فکری با تعجب و کنجکاوی زیادی که از صدام می بارید بهش نزدیک تر شدم و گفتم:
-چرا اگه کسی تورو ببینه...
بعد سریع بدون نگاه کردن توی چشماش نگاهم و جایی حوالی گوشش کشیدم و با هول اضافه کردم تا یادم نره.
-مثلا خانم ها و اینا...
بعد دوباره به چشماش زل زدم و فضول گفتم:
-چرا نمی تونن نفس بکشن؟!!!
با چشم های گرد شده بهش خیره شدم. مطمئنم قیافه ام توی فاز " کیوت بودن "بود.
در این مواقع جین سر به سرم می ذاشت و بعد چند ساعت چلوند من و سربه سرم گذاشتنم جوابم و می داد.
ولی تهیونگ خیره خیره با نگاهی که گرمی خاصی داشت؛ بهم زل زد.
نگاه سوزانش و به پایین یعنی جایی که لب هام بود کشید.
بعد از کمی مکث با صدایی نرم که در تضاد با لحن قبلیش بود گفت:
-به خاطر رایحه امِ...!
نگاهش و به چشمام کشید و به موهام رسید.
منظورش و فهمیدم به همین خاطر سرم و تکون دادم.
نگاهم و به میزی که توی یک قدمی و سمت راستمون بود؛ دوختم.
رایحه ای که تهیونگ داره باید خیلی تاثیر گذار، خوش بو و بیش از اندازه تحریک کننده باشه.
فکری به ذهنم رسید برای همین دوباره سرم و به طرفش چرخوندم که دیدم این دفعه اون با سری که کمی کج بود و نگاهی که من چیزی ازش نمی فهمیدم، خیره ی منِ.
آب دهنم و از طرز نگاهش قورت دادم و با چشمای گشاد شده ام مثل خودش بهش خیره شدم.
کمی که گذشت دلم طاقت نیاورد و باز بهش نزدیک شدم.
با همون کنجکاوی و کمی خنگولانه گفتم:
-پس من چیزی از رایحه ات حس نمی کنم!
کمرش و صاف کرد. درحالیکه داشت به عقب می رفت؛ سرش و به عقب برگردوند تا موقعیت میز و بسنجه.
وقتی به میز تکیه زد، سرش و سمت من برگردوند و با تفریح نگاهم کرد.
جلو تر رفتم تا جایی که دو قدم با هم فاصله داشتیم.
اگه من بتونم رایحه اش و حس کنم اون هم می تونه؟ اصلا رایحه ای دارم؟
یادمه توی سالن وقتی با کیم کای در حال جر و بحث بودیم رایحه ای حس کردم ولی نتونستم تشخیص بدم.
راستی چرا اصلا مثل دخترا غش کردم؟
مغزم داشت از سوال های توی ذهنم منفجر می شد ولی چیزی که بیشتر نگرانم می کرد رو با نگاهی که خبری از کنجکاوی قبل توش نبود پرسیدم:
-تو...
سکوت کردم...
دستاش و از جیبش در آورد و توی سینه اش گره کرد.
کمی اخم هاش درهم شد. با لحنی که من و دعوت به ادامه دادن می کرد گفت:
-من...
دستام و توی جیب هودیم بردم و با نگرانی شروع به جویدن لبم کردم و با چشمایی که میدونم مردمکش می لرزید پرسیدم:
-تو...میتونی رایحه ی من و حس کنی؟
شونه ام و بالا انداختم و چشمام و چرخوندم. مضطرب دوباره بهش نگاه کردم و با کمی خنده گفتم:
-اصلا رایحه ای دارم که بخوای حس کنی؟
تهیونگ با اخم هایی که یه خرده بیش از پیش در هم رفته بود با لحن مطمئن و جدی گفت:
-معلومه که رایحه داری.
کمی خیالم راحت شد و دوباره یه قدم بهش نزدیک شدم و درحالی که داشتم لبمو می جوییدم با تردید پرسیدم:
-تو میتونی... حسش کنی؟
دستاش و باز کرد و بازوم و گرفت.
با تعجب به کاراش و نگاه کردم که دیدم من و کشید تو بغلش.
دستام به خاطر تعجبم هنوز توی جیبم بودند.
سرم دقیقا رو به روی نشونِش که دستمال گردنش کمی پنهونش کرده بود؛ قرار گرفت.
نشونِ گرگ روی گردن تهیونگ پادشاهی می کرد.
کمی که دقت می کنم می فهمم نشون من طرف راست گردنمه ولی برای اون سمت چپ گردنش قرار داره.
دستاش و خیلی نرم دورم حلقه کرد.
با لحن نرمی که در تضاد با تموم لحن هاش، حتی نگاهش بود گفت:
-فعلا هیچ کدوممون نمی تونیم رایحه خودمون و حس کنیم.
سرش و کمی کج کرد که فهمیدم داره موهام و بو میکشه. خوی گرگینه ایم خوشحال بود و میخواست که ناله کنم ولی لبم و محکم گاز گرفتم.
اگه افسارم و دست خوی گرگینه ایم بدم الان باید برای به فاک رفتن التماس می کردم.
برای منحرف کردن ذهنم با صدایی که کمی کلفت شده بود گفتم:
-چرا نمی تونیم؟
پیشونیش و به سرم تکیه داد.
دستش و نوازش وار روی کمرم کشید و در همون حال با صدایی که انگار خسته بود گفت:
-چون من یک گرگ سلطنتی ام کوک!
اون کوک گفتنش انگار وجودی از من بود که سال هاست گمش کردم و الان دوباره به روحم برگشته...
یعنی... به جایی که از اول بهش تعلق داشت.
سرم و آروم به معنای تفهیم تکون دادم درحالیکه چیزی نفهمیده بودم.
خلاف میل عقلم پیشونیم و به گردنش تکیه دادم و آروم دستام و از جیبم بیرون آوردم و دورش حلقه کردم.
برای یه لحظه میخواستم حس کنم که منم آلفا دارم.
گونه ام و به جایی ما بین شونه و گردنش کشیدم و موقعیت سرم و درست کردم به طوری که سنسور های دماغم اون رایحه کمی که روی گردنش بود و بتونه حس کنه.
قلبم منظم می زد.
بدنم گرم بود. سردم نبود.
چشمام و آروم بستم. لبخندی کنج لبم جا گرفت.
چیزی که بیشتر خوشحالم می کرد این بود که نشونم...
نشونم دیگه پنهون نبود.
***********************************
پشت در عمارت ایستاده بودم و به جینی که هی سرخ و سفید می شد؛ نگاه می کردم.
لباشو دو بار غنچه کرد و سعی کرد به آسمون نگاه کنه.
از این حالت های عاشقونه وارش داشت حالم بهم میخورد.
خواستم دهنم و باز کنم که نگاهم به گونه های سرخ شده اش افتاد.
اوه اوه...هیونگ ما معلوم نیست داره کجا ها سیر میکنه.
آروم زدم به بازوش که متوجه نشد.
دیدم داره بدتر تند تند پلک میزنه.
با چهره ی پوکر شده ام نگاهش کردم.
دستام و توی جیب هودیم فرو بردم و محکم با پام به ساق پاش کوبیدم که سریع خم شد و با هوار نه چندان آرومی پاش و چسبید.
در حالیکه از درد خم شده و بود و آه وناله می کرد با لحن زاری گفت:
-جئون فاکینگ جونگ کوک لعنتی...من هیونگتم احمق!
چشمام و چرخوندم و به پس کله ی بنفشش زل زدم.
با لحن بی حوصله ای گفتم:
-داشتی جلو دونسنگت به خوابیدن با آلفات فکر می کردی. گفتم شاید برام بد آموزی داشته باشه...
سرش و جوری به سمتم چرخوند که صدای مهره های گردنش به گوشم رسید.
با چشم هایی که پر از تمسخر و حرص بود در حالیکه داشت کمرش و صاف می کرد کنایه زد:
-برای تو؟ هه! جای نیشه پشه روی گردن آلفات همیشه انقدر قشنگه؟
فهمیدم داره به اون مک کوچولو و بازیگوشانه ام اشاره می کنه بدون خجالت و با بی حیایی همراه با بی تفاوتی گفتم:
-گردنش و خبر ندارم. اما باید روی رون هاش جذاب تر باشه!
جین از رک گویی من چشماش تا حدی گشاد شد که برای لحظه ای نگرانش شدم.
دهنش و چند باز باز و بسته کرد که آوا های نامفهومی ازش خارج شد. به اطرافمون که بادیگارد های زیادی بودند؛ نگاه کرد.
اما دوباره نگاش و سمت من چرخوند و با همون چشم ها گشاد شده و دست هایی که الان داشت به کمرش میزد به علاوه ی اون صورت شگفت زده گفت:
-لعنت بهت کوک...مگه تو تاپ بودی؟
اوه شت...گرمم شد و گونه هام داشت سرخ می شد. برای وقت خریدن موهام و با تکون سرم عقب دادم و لبم و با زبونم خیس کردم و برای عوض کردن بحث پرسیدم:
-هیونگ انگار میخواستی یه چیزی بهم بگی...
جین دست به کمر با چشم های ریز شده که شک توش موج میزد؛ نگاهم کرد.
با لحنی که انگار داشت بهم میگفت" بهت شک دارم" جوابم و داد:
-نامجون بهم گفت بهت بگم آلفات یه چند وقتی نیست. قرار بره فرانسه...
کمی چشم هاش و ریز تر کرد و بهم نزدیک شد.
در حال نزدیک شدن هم دست از حرف زدن نکشید و گفت:
-وقتی اومد یه مهمونی برای یکی از کله گنده هاشونه که ما به عنوان جفتشون باید بریم.
بهم رسید که من از طرز نگاهش کمی خودم و جمع و جور کردم.
یک دفعه همونطور دست به کمر خودش و روم خم کرد و سرش و هم سطح با من کرد و با همون وضع نگام کرد.
سرش و جلوتر آورد که من کمرم و خم کردم ولی جم نخوردم. در حالیکه به چشم هاش خیره بودم آب دهنم و پر سرو صدا قورت دادم.
ناگهان دیدم چشماش داره یه حالتی میشه...این دفعه واقعا از حالت نگاهش ترسیدم و همین که قصد کردم دستم و از جیبم در بیارم تا هولش بدم. با ذوق کمرش و صاف کرد و دستاش و از پهلو هاش برداشت و محکم بهم کوبید و توی هم جفت کرد.
با چشم هایی که پر از ستاره بارون و شیفتگی بود با ذوق گفت:
-نامجون بهم گفت این هفته پیشش باشمممممممممم.
تمام حالت هاش و با نگاهی پر از تعجب زیر نظر داشتم. حتی از شدت سریع بودن این عکس العملش تازه یادم افتاد که کمی از پشت خم شده ام.
برای همین کمرم و صاف کردم و موقعیت رو درک...
با مهربونی بهش نگاه کردم و درحالیکه داشتم عقب عقب به سمت راننده ای که تهیونگ گفته بود من و تا خونه می فرسته حرکت می کردم گفتم:
-برات خوش حالم هیونگ. مواظب خودت باش. من بهتره برم مغازم و باز کنم. مشتری دارم.
و دستام و بالا بردم و به نشونه خداحافظی تکون دادم.
جین هم از اون حالت در اومد و با مهربونی و نگاه حمایت گرش نگاهم کرد و دستاش و بالا آورد و مثل من تکون داد و کمی بلند گفت:
-منم برات خوشحالم دونسنگ کیوتم. مراقب خودت باش. بهت سر میزنم حتما...
سرم و به معنی فهمیدم تکون دادم که برام با دست بوس پروازی فرستاد . خندیدم و روم و ازش برگردوندم. با لبخند بزرگی که روی لبم بود به راننده ای که داشت برام در رو باز می کرد؛ نزدیک شدم.
داری میری خونه کوک....
***********************************
وقتی روی تخت دراز کشیدم صدای اعتراض مهره های کمرم و شنیدم.
برای همین خودم و یه کش و قوس درست حسابی دادم. در همون حال با صدای بلندی گفتم:
-آخیشششششششششششش...
خودم و عین ستاره دریایی روی تخت تکون دادم.
لباس تنم نبود و فقط شلوار ورزشی پام بود.
به سقف اتاق تاریکم خیره شدم و به امروز فکر کردم.
امروز یکی از طولانی ترین و پر ماجرا ترین روز های زندگیم به شمار میومد.
مهم ترین چیز پیدا شدن آلفایی بود که حتی به وجود داشتنش شک داشتم.
آلفایی که گرگ سفید نبود.
گرگ سیاه بود.
گرگ سیاهی که از قضا کیم تهیونگ معروف، پر از حاشیه و قدرت مند بود.
کلی سوال داشتم که همشون بی جواب بودند و من حتی فرضیه درست و حسابی هم برای حدس زدن نداشتم.
امروز میخواستم همه رو بپرسم ازش که گوشیش زنگ خورد و یک دفعه همه به جنبه جوش افتادند.
نامجون که همون آلفای جین باشه بلافاصله بعد از تموم شدن حرف زدن تهیونگ با موبایلش در زد و داخل اومد و یه چیزایی بلغور کرد که درست نفهمیدم.
فقط فهمیدم که یه مشکلی بین گرگ های سلطنتی به وجود اومده و جلسه دارند، برای همین باید بره.
چیزی که برام شیرین بود اون لحظه ای بود که داشت می رفت اما برگشت به بادیگاردش دستور داد که من و سالم به خونه برسونه.
داشتم به نگاهش وقتی که سوار ماشین می شد فکر می کردم که سقف اتاق با نور کمی روشن شد.
گوشی مو که کنارم بود برداشتم و با دیدن شماره ی ناشناسی که داشت تماس می گرفت بیخیال دوباره پرتش کردم کنارم.
امروز دومین باری بود که داشت زنگ می زد.
هیچ وقت شماره ی ناشناس جواب نمی دادم.
داشتم می خوابیدم که صدای پیامک گوشیم اومد.
اوووف با حرصی گفتم و گوشی رو برداشتم و رمزم و زدم. پیام و باز کردم.
چشمام و از نور زیاد گوشیم کمی تنگ کردم و خوندمش:
-با امگایی که تماس های آلفای پر مشغله اش رو نادیده می گیره؛ باید چیکار کرد کوک؟
آب دهنم و از حس تهدید آوری که توی پیامش بود؛ قورت دادم. نفس هایی که حتی بدون حس وجودش کنار تنم با منت میومدن رو به سختی بیرون دادم و با شک تایپ کردم.
_تجربه ی امگای آلفایی بودن رو ندارم.
گوشی رو روی سینه لختم گذاشتم و به سردی گوشی توجه نکردم.
الان زیادی داغ بودم.
لبمو با استرس جویدم و دوباره به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و دوباره روی سینه ام گذاشتم.
صدای پیامم بلند شد و همراه با اون باد سردی از پنجره ی باز اتاقم به داخل پیچید که لرزی کردم ولی اهمیت ندادم. سریع با لب های نیمه باز پیام رو باز کردم.
_بهتره از این به بعد هم تنها به تجربه ی امگای تهیونگ بودن اکتفا کنی جونگ کوک!
اولین بار بود که من و به اسم کاملم خطاب کرد. می شد حدس زد که تهیونگ از اون آدم هاست که وقتی بحث جدی ای وسط باشه از اسم کامل طرف استفاده میکنه.
لب های نیمه بازم و بستم و آب دهنم و قورت دادم.
گوشی رو دوباره روی سینه ام گذاشتم و به سقف خیره شدم.
الان باید در جواب این آلفای سلطه طلب چی میگفتم؟
از خیر پیام اولش که بگذرم باید بگم این پیامش پر از زنگ های خطر بود.
هر کلمه اش هشدار می دادند که حواسم باشه تا خطا نرم.
من قبل از نبودنش خطا نکردم. حالا با وجود بودنش و روبه رو شدن با اون چشم های نفوذ ناپذیرش که دیگه جرأت همون یه ذره شیطنت رو هم ندارم.
سعی کردم بحث و عوض کنم برای همین گوشی رو برداشتم و براش سریع تایپ کردم:-حتما چیز مهمی بوده که دوبار زنگ زدی...
این دفعه بدون این که گوشی رو پایین بذارم به صفحه گوشیم خیره شدم.
با استرس لبم و میجویدم و کمی پاهام و تکون دادم که صفحه گوشیم دوباره روشن شد خواستم بخونم که گوشی از دستم افتاد و دقیقا روی دماغ بیچارم فرود اومد.
آی بلندی گفتم و زیرلب فحشی دادم ولی همونطور کورمال کورمال با یه دستم دنبال گوشی گشتم و با دست دیگم دماغم و مالوندم.
دستم که به گوشیم خورد بیخیال دماغم شدم و سریع برش داشتم و بالا آوردم و رمزم و دوباره زدم.
پیامش و نجواکنان خوندم:
-از فردا دو تا از بادیگارد هام هر جا که خواستی بری می برنت. تنهایی جایی نرو.
می دونستم تهیونگ آدم خیلی مهمیه...اما نه در این حد...من همیشه آزاد بودم و خودم برای خودم تصمیم می گرفتم. اما آدم غیرمنطقی هم نبودم. میدونستم اگه لجاجت کنم براش دردسر درست میکنم. برای همین فقط براش نوشتم:
-چشم...
و صفحه ی گوشیم و خاموش کردم و به پهلو خوابیدم. هر دقیقه گوشیم و بالا می آوردم تا ببینم چی میگه که بعد از ده دقیقه صفحه ی گوشی دوباره روشن شد منم باعجله پیامش و خوندم.
-خوب بخوابی...و یادت نره من هر حرفی رو فقط یه بار میگم.
براش تایپ کردم:
-توهم خوب بخوابی. مراقب خودت باش.
و گوشی مو به گوشه ی تخت پرت کردم.
زیرلب با چشم هایی که داشتن دعوت خواب رو با آغوش باز قبول میکردن گفتم:
-کیم تهیونگ تو زندگی قبلیش قطعا یه دیکتاتور بوده...یه آلفای دیکتاتور...
دو هفته از اون شبی که تهیونگ بهم پیام داده بود؛ می گذره.
من همون شب به خاطر باز بودن پنجره سرمای شدیدی خوردم که سه روز پیش با مراقبت های ویژه ی جین هیونگ و سرزنش های گوهربارش حالم بهتر شد. فقط صدام کمی گرفته اس که چند روزه آینده به حالت قبلیم بر میگرده.
درست از فردای همون شب جین و نامجون باهم به خونمون اومدن و از بین حرف های جین فهمیدم که تهیونگ به نامجون اولتیماتوم داده تا شب ها من و تنها نذارند.
به همین دلیل توی این دو هفته تونستم نامجون هیونگ و بشناسم و باید بگم اون یه هیونگ فوق العاده برای منه. اولین چیزی که بعد از کمی گفت و گو با نامجون هیونگ راجبش میفهمی اینه که اون یک مرد کاملا منطقیه.
و تنها کسیه که میتونه با یه نگاه جین سر به هوا رو کنترل کنه تا سرش و به باد نده.
چون جین هیونگ زیادی ساده اس و با بودن نامجون خیالم از بابت جین راحته. درسته ازم بزرگ تر بود اما من همه جا باید حواسم بهش می بود تا مشکلی براش پیش نیاد.
توی این دو هفته هم به لطف جین میتونستم چیزی بخورم چون تمام عمرم چیزی به اسم صبحونه توی وعده های غذایی من وجود نداشت و با اومدن نامجون، جین سرش کمی شلوغ تر از قبل شده و من برای این که به زحمت نیوفته و باری روی دوش هیونگم نباشم بهش گفتم که ناهار رو از بیرون میخرم ولی تنها خودم میدونم که من تا موقعی که برم خونه و شام بخورم گشنگی میکشم.
فکر کنم توی این دو هفته هم هیچ گرگ سفیدی وجود نداشته باشه که نشونم و ندیده باشه. چون بیشتر گرگ های سفید بهم تبریک گفتند و راجب نشونم پرسیدند.
درسته که با وجود بادیگارد هایی که همه جا دنبالم ان فهمیدن که آلفام یه آلفای عادی نیست ولی برای احتیاط فقط گفتم که یه گرگ سیاه نشونم کرد و چیزی راجب هویتش نگفتم.
رشته ی افکارم با عطسه ی ناگهانیم پاره شد و دست از دوختن آستین لباس کشیدم و از ته دلم عطسه کردم.
سرم و که بالا آوردم دیدم بادیگارد ها لحظه ای به سمت من برگشتند اما محل ندادم و مشغول دوختن شدم و در همین بین نگاهی هم و به ساعت انداختم.
ساعت نه شب بود.
با فهمیدن ساعت دست از دوختن کشیدم و از سرجام بلند شدم تا بعد از جمع و جور کردن وسایل ها خونه برم.
مطمئناً برنامه امشب یه دوش آب گرم و خوابیدن توی اون تخت گرم و نرم با شکمِ خالیه.
چون امشب با هزارجور تهدید و زور جین رو راضی کردم که با نامجون هرجا که میخواند برن وگرنه با این وضعیتی که من میبینم مطمئنم تا الان یه انگشت نامجون هم به جین نخورده...از بس که این مرد توی این دوهفته مراعات من و کرده.
وسایلم و که جمع و جور کردم، نفس عمیقی کشیدم و به سمت در مغازه ام به راه افتادم تا برم خونه....
سرم و با حوله خشک کردم و روی تخت جین پرت کردم و بیخیال بدون لباس و با اون شلوار ورزش نایک طوسی خوشگلم به سمت آشپزخونه به راه افتادم تا حداقل نودل آماده بخورم.
از گشنگی در حال تلف شدن بودم.
تو دلم لبخند خبیثی زدم چون اگه جین هیونگ اینجا بود چند تا سکته رو پشت سر هم می زد.
سه تا کاری که ازش متنفره رو هم زمان انجام داده بودم.
یک: حولم و روی تختش پرت کردم درحالی که خیس بوده.
دو: بدون لباس داشتم تو خونه می چرخیدم و جین از این کارم متنفر بود چون همیشه می گفت از عضله هام میترسه و فکر میکنه داره با یه آلفا زندگی میکنه.
سوم: دارم نودل آماده میخورم. چیزی که برای سلامتی به گفته ی متخصص جین ضرر داره.
اما وقتی آدم گشنه اش باشه این حرفا به یه ورشم نیست.
درحالیکه نودل آماده رو همراه با یه شکلات کاکائویی از مخفی گاهم بیرون آوردم، لبخندی که دندون های خرگوشیم و نشون می داد زدم.
سرم و برای تائید یه بار بالا پایین کردم و اون ها رو روی کابینت های آشپزخونه گذاشتم. در همین حین شکلات و باز کردم و توی دهنم انداختم.
دیگ و برداشتم و توش آب ریختم و روی گاز گذاشتم تا جوش بیاد.
پوست شکلات و کنار نودل گذاشتم تا یادم باشه بندازمش سطل آشغال.
داشتم با رقص به سمت یخچال می رفتم که زنگ خونه به صدا در اومد.
سرم و سمت بالا بردم و چشمام و یه دور چرخوندم و با صدای بلند آهی از سر حرص کشیدم و در همون حال دست به کمر به سمت در راه افتادم.
کی میتونست باشه جز جین مسئولیت پذیر و همیشه نگران من؟
قطعا دلش طاقت نیاورده و برگشته.
ولی تنها چیزی که باعث در آوردن حرصم میشه اینه که بعد از گذشت زمان کمی متوجه ی حوله ی روی تخت و نودل توی آشپزخونه میشه و من باید تمام این مدت شنیدن جمله ی "جئون فاکینگ جونگ کوک" رو تحمل کنم.
با همین افکار درحالیکه داشتم زیرلب غرغر میکردم در رو باز کردم که چشمام گشاد شد.
وات د فاک؟
این اینجا چی میخواد؟
خودم و کنترل کردم و یه لبخند زورکی برای دختر روبه روم زدم و سعی کردم خیلی محترمانه با دختر صاحب خونه امون که دقیقا واحدشون رو به روی خونمونه رفتار کنم.
صدام و صاف کردم و با همون لبخند مضحک روی لبم از بین دندون های بهم جفت شده ام گفتم:
-مشکلی پیش اومده می چا شی؟
می چا دختر جذابی بود اما زیادی گردن افتاده...به علاوه ی گردن افتادگی آب زیرکاه هم بود.
با صدایی که می تونست تا یه هفته باعث خراب شدن اعصابم باشه خیلی لوس و با لب های جلو اومده که میخواست خودش و کیوت جلوه بده و سری که پایین افتاده بود گفت:
-اوپاااا...شنیدم سرما خوردی برای همیـ....
در حالیکه داشت حرف میزد سرش و بالا آورد که با دیدن من حرفش و نصفه ول کرد.
من که از رفتارش چیزی نفهمیدم خواستم و دهنم باز کنم تا مجبورش کنم که ادامه حرفش و بگه و زودتر بره اما دیدم چشماش گشاد شد و دهنش کمی باز موند.
از قیافش کمی نگران شدم برای همین نزدیک تر رفتم و دستم و روی شونه اش گذاشتم و با نگرانی گفتم:
-می چا شی حالتون خوبه؟
دیدم که جواب نمیده و نفسش و حبس کرده برای همین کمی تکونش دادم. با نگرانی بیشتری یکی دیگه از دستام و با فاصله ی زیاد روی پهلوهاش گذاشتم و برای اینکه قدش کوتاه بود مجبور شدم که کمی خم شم تا چشماش و ببینم و در همین حال با هول گفتم:
-مشکل تنفسی دارید؟می چا شی؟ اسپرتون همراهتونه؟
داشتم باهاش حرف میزدم که یکدفعه با کاری که کرد از شدت تعجب خشک شدم.
دستش و دقیقا روی ترقوه ام گذاشت و خیلی آروم به سمت نشونم کشید.
یادم اومد که بدون لباس در رو براش باز کردم.
با کشیده شدن دستش روی گردنم به سمت بالا از شوک خارج شدم و خواستم هولش بدم که نگاهم توی نگاه سرد کسی که با اخم هایی درهم و دست هایی که تو جیب شلوارش بودند؛ قفل شد.
از سردی و خشم خفته ی درون اون چشم ها لرزی کردم ولی جرأت این که نگاهم و از اون دو گوی پر نفوذ بردارم، نداشتم.
این دفعه من بودم که نفس کشیدن و یادم رفت و لب هام عین ماهی دور از دریا برای ذره ای تنفس از هم باز شد.
اما اون دختر مارموز فارغ از من و مرد پر ازغضب پشت سرش با لحنی که کمی اغواگر بود زیر گوش سمت چپم یعنی جایی که نشون نبود زمزمه کنان گفت:
-پس راسته که نشون داری! اما الان دو هفته اس که من هیچ آلفایی جز آلفای دوستت ندیدم. پس...
دستش به گردنم رسید و دست دیگه اش روی پهلوم نشست که همون یه ذره نفسم هم برید.
نمی دونم چه حسیه اما با گذاشتن دستش روی نشونم خشمی سرار وجودم جریان پیدا کرد که همین خشم باعث شکسته شدن نگاه من و تهیونگ شد.
چشمام و برای کنترل خشمم بستم و نفس هام کمی تند و کش دار شد.
لرزی که از خشم بی سابقه ام توی تنم افتاد از طرف اون دختر سوء تعبیر شد و باعث شد اون دختر نزدیک تر بشه و با جرات بیشتری و لحن تحریک کننده تری که برای من اثر عکس داشت زیر گوشم نجوا کنه:
-میتونیم امشب باهم باشیم. من مال تو باشم. بدون این که کسی بفهمه...
و با تن صدای پایین تری زمزمه کرد:
-فقط من و تو...
شونه ی دختر زیر فشار دستم در حال خرد شدن بود و من فقط میخواستم هولش بدم تا دستش و از روی نشونم برداره که صدای بم و خشدار تهیونگ با لحنی که بیش از اندازه سرد و آلفا گونه بود به گوشم رسید:
-بهتره هرچه سریع تر از جلوی چشمام گم شی هرزه کوچولو تا دست تیکه تیکه شده ات و آینه عبرت کسایی که قراره به نشون جفتم دست بزنند؛ نکردم.
صدای تهیونگ حتی با اون تن سرد هم آبی شد روی خاموشی خشمم و تا زمانی که اون دختر دستش و پس نکشید این آتیش شعله ور بود.
دختر از لحن دستوری و آلفاگونه ی تهیونگ سریع به خودش اومد و بدون هیچ حرفی سریع به طرف در خونه اشون دوید و مشغول زدن رمز خونه اش شد.
اون دختر اونقدری عاقل بود که با یه آلفا اونم از نوع گرگ سیاهش درنیوفته.
در همین حال من کمرم و صاف کردم و چشمام و آروم باز کردم و به کف راه پله خیره شدم.
کم کم نفسم داشت به حال عادی بر میگشت که از شدت بسته شدن در خونه روبه رویی توی جام کمی پریدم ولی تکون نخوردم.
نگاهم فقط به پایین بود. دستام و کنارم از استرس مشت کردم.
سکوت و حرکت نکردن تهیونگ داشت ذره ذره جونم و می گرفت.
صدای نزدیک شدن پای تهیونگ به گوشم رسید تا اومدم تجزیه تحلیل کنم که چی شده بازوم توسط دستاش کشیده شد و بعد این من بودم که توسط تهیونگ به وسط سالن پرت شدم.
صدای بسته شدن در و قفل شدن در ورودی به گوشم رسید.
پشتم به تهیونگ بود و چشمام به جای نا معلومی از روبه روم خیره...
صدای قدم هاش لرزه به جونم انداخت و با گذشتنش از کنارم بوی رایحه تلخ و سردش که مثل گرون قیمت ترین عطر های دست ساز فرانسه بود به مشامم رسید.
از اون عطر ها که برای پیدا کردن فرمولش آدم می کشند.
گرگ درونم از استشمام رایحه ی آلفاش حتی برای لحظه ای خوشحال شد. از درونم صدای زوزه هاش و می شنیدم که ازم طلب می کرد ناله ای از سر خوشحالی سر بدم.
اما اگه این گرگ وقت نشناس روبه روم بود قطعا بلایی سرش میاوردم که توی این موقعیت نامناسب از من انتظار همچین حرکتی نداشته باشه.
تهیونگ که حالا روبه روم بود با آرامش کت خوش دوخت مشکی شو با جذاب ترین حالت ممکن در آورد و روی پشتی مبل پرت کرد.
در حالی که روی دسته ی مبل می نشست؛ مشغول باز کردن دکمه های سر آستین لباس مردونه ی سفیدش شد و اون ها رو تا می زد.
با همون لحن قبلی نه، بلکه بدترش بدون نگاه کردن به من گفت:
-از این که یه حرف و دو بار تکرار کنم متنفرم کوک.
با به آخر رسیدن حرفش، کارش که تا زدن آستین هاش تا آرنج بود؛ تموم شد.
دستش و دوباره داخل جیب شلوار خوش دوختش فرو برد.
تمام حرکاتش با نگرانی زیر نظر داشتم.
نگاهم و از نوک کفشش بالا کشیدم و سعی کردم تنفس و ضربان قلبم و به حالت طبیعی در بیارم.
نگاهم بالا اومد و توی نگاهش قفل شد.
نگاهش یه خشم خاموش داشت و سرمایی بدتر از قطب جنوب...
آب دهنم و به زور قورت دادم و از خیر طبیعی کردن تنفس و ضربان قلبم گذشتم.
الان فقط تنها چیزی که می خواستم قطع شدن ارتباط چشمی ام با مرد رو به روم بود.
چون اگه تا دقایقی دیگه این اتفاق نیوفته قطعا قبض روح میشم.
مردمک چشمای لرزونم توی چشمای سیاهش گره کوری خورده بود که حتی قصد باز شدن هم نداشت.
بدون برداشتن نگاهش با صدای آرومی که سرما و جدیت توش موج میزد بدون کوچیک ترین تغییری توی حالتش گفت:
-بیا نزدیک تر...
مثل آدم های مسخ شده به حرفش بدون هیچ حرکت و حرف اضافه ای گوش دادم و به دو قدمیش رسیدم.
مطمئن بودم که این قدرتش نیست.
این فقط جاذبه ی نگاهش بود که من و مجبور می کرد به حرفش بدون هیچ چون و چرایی گوش کنم.
فقط همین...!
مردی که بدون هیچ قدرتی تمام من و در اختیارش می گرفت علاوه بر ترسناک بودن کمی هم تحریک کننده بود.
بازم بدون هیچ تغییری توی حالتش با صدای خشدار و بم تری که حالا کمی آمیخته به خشم بود گفت:
-جلوتر کوک...
کف دستام، از فشار ناخن هایی که کمی بلند بودن در حال پاره شدن بود.
یه قدم جلوتر رفتم که با چشم هاش بهم دستور پیشروی بیشتر داد و من دقیقا بین پاهایی که یکیش خم بود و دیگری دراز شده بود؛ ایستادم.
به دلیل طرز نشستنش سر اون کمی پایین تر از سرم قرار داشت ولی این من بودم که برای قطع نشدن این مغناطیس چشم ها سرم و کمی به سمت پایین بردم.
صدای قلبم و خودم می شنیدم.
لب هام و از هم باز کردم تا حجم هوای بیشتری رو درون ریه هام جا بدم.
چشمام از استرس دو دو میزد.
نمیدونستم الان توی این لحظه باید چه ری اکشنی نشون بدم که از گوشه چشمم دیدم دست چپش و از جیبش بیرون کشید و بعدش باز من مسخ چشم های پر از رمز و راز این مرد شدم.
زبونم و آروم روی لب هایی که خشکیده بود کشیدم که چشماش به روی لب هام زوم شد.
بالاخره از اون سیاه چال چشماش بیرون کشیده شدم.
نگاهش به لبام بود و چشم های من خیره به موهای لخت مشکیش...
در حال تجزیه و تحلیل جو حاکم بودم که یک دفعه دستش و روی خط وی لاین بدنم و نشونم حس کردم.
تمام سنسور های بدنم با این حرکتش به جنب و جوش افتادند.
چشمام سریع به نهایت حد خودشون باز شدند.
نفسم توی سینه ام زندانی شد.
و تمام این عکس العمل های من توسط شکارچی قهار روبه روم صید می شد.
عین ماری که می خواد طعمه اش و با غرور و بدون هیچ اشتباهی به چنگ بیاره.
نفس حبس شده ام با حرکت نوازش وارش که به سمت بالا بود، بیرون دادم.
بازدمم با شدت از بین لب های کاملا خشک شده ام؛ آزاد شد.
حتی توان تر کردن لب هام و با نوک زبونمَم نداشتم.
هر لحظه توی بدترین حالم قرار می گیرم.
سکوت این مرد آرامش قبل از طوفان بود؟!!
نه! سکوتش آرامش قبل از فاجعه بود.
انگار تموم نورون های حسی بدنم به جایی که دستش تنم و وجب می کرد؛ حمله کردند و هرکدوم در تقلان تا توسط این دست ها لمس بشن.
نفس کشیدن از بینی رو فراموش کردم و نفس های صدا دارم، از بین لب هام خارج می شد.
سینه ام هر لحظه با شتاب بیشتری بالا و پایین می شد.
دستام از حالت مشت در اومدند. دیگه نای مشت کردن دست هامم برای کنترل حس هام و هم نداشتم.
انگشت وسطش و دایره وار دور نافم چرخوند.
نگاهم و دوباره به چشم هاش کشوندم و اسیرش شدم.
نگاهی تهی از هر حسی و لبریز از جدیت و خونسردی...
سرش و کمی به سمت بالا خم کرد که نفس های داغش زیر گردنم به رقص در اومد.
لرزش مردمکم از چشم های عقاب مانندش دور نبود.
صدایی که خودش به تنهایی برای لرزش زانوهام کافی بود به گوشم رسید.
آروم....با طمأنینه و فارغ از حس ها و هورمون های من...
در حالی که هنوز انگشت وسطش شکمم و لمس می کرد لب زد:
-هنوز نیومده مشتاقی بدونی که زیر پا گذاشتن خط قرمز هام چه عواقبی داره؟
دهنم و کمی بیشتر باز کردم تا جوابش و بدم که بدترین کاری که میتونست با من بکنه رو در اون لحظه انجام داد.
شاید همه رو گردنشون حساس باشن. خب منم بودم. اما نه اونقدری که روی شکمم حساس بودم.
شکمم نقطه ضعفم بود.
و تهیونگ با نامردی تمام انگشت اشاره اش واز بین خط وسط سیکس هام خیلی تحریک کننده به سمت بالا کشوند.
منی که می خواستم باهاش حرف بزنم با این کارش تنها صدایی که ازم در اومد یه هیععع کشیده از سر نیاز و اعماق گلوم بود.
برای جلوگیری از ناله ی بیشتر لبم و گزیدم که صدای ناله ام توی گلوم شکست خورد.
با این کارش زانو هام لرزید و من برای جلوگیری از افتادنم دست راستم و روی شونه اش قرار دادم و کمی خم شدم که دست دیگه اش روی پهلوی چپم نشست.
با عجز درحالی که نفس نفس میزدم به چشم هایی که حالا تاریک تر از قبل شده بودن نگاه کردم و گفتم:
-ته...لطفا...
اما اون عین یه شکنجه گر بی رحم که هدفش فقط حس های بی جنبه ی من بودن با همون انگشت بالا اومده به صورت دورانی دور سینه ی راستم به دیوونه کردن بیشترم ادامه داد.
چشمام از حس خوبی که دریافت می کردم؛ بسته شد.
و قلبم با شدت توی سینه ام کوفت.
نفس عمیقی کشیدم که با حرکت بعدیش چشم هام و با عجز بیشتری باز کردم.
دست دیگه ام بدون این که زوری داشته باشه، روی دستش که پهلوم و به چنگ کشیده بود؛ گذاشتم.
انگشت وسطش دقیقا روی نیپل ام بود. بدون هیچ حرکت اضافه ای...
با چشم های خمار نگاهش کردم. نمی تونستم درک کنم چطور هنوز با این چشم های سرد نگاهم میکنه.
من چطور و کِی افسارم و دست این نگاه خنثی ولی پر از قدرت دادم؟
فشاری به انگشتش وارد کرد که نوک سینه های برجستم به داخل فرو رفت.
با چشم های براق و اشک آلودی که به خاطر حس تحریک شدگیم بود نگاهش کردم و سرم و کج کردم و با ناله صداش زدم:
-ته...
زبونش خیلی سکسی لب پایینی شو لیسید که یه لحظه تصور اون زبون روی لب های خودم برای داغ شدنم کافی بود.
می دونستم الان گونه هام تبدار تر از قبل می شه.
با صدای خشداری که فارغ از حس دیگه ای جز دستور بود گفت:
-شلوار زاپ دار پوشیدن ممنوع.
در حین گفتن همین حرفش دستش و برداشت و به سمت گردنم به حرکت در آورد.
انگار میخواست وجب به وجب نشونم و لمس کنه.
دوباره صداش و شنیدم که این دفعه حتی از قدرت آلفاییش هم استفاده کرد.
این حرکتش و به عنوان هشدار در نظر گرفتم تا تاکید...
-لخت گشتن به غیر از جلوی دید من ممنوع. حتی خودت!
دستش که به نشون دور گردنم رسید یه حس خیلی شیرینی توی دلم سرازیر شد.
دستش دور گردنم حلقه شد و من بی اختیار آهی کشیدم و گردنم از این حس خوب نا خودآگاه به عقب خم شد که تهیونگ از این موقعیت سو استفاده کرد و با کمک دستش فشاری به گردنم وارد کرد که باعث شد من از اون حالت خمیدگی در بیام و بلند شم. اونم همراه با من ایستاد و بدن لختم جفت بدنش شد.
دستش و زیر چونم کشید و با دست دیگش به پهلوم فشاری وارد کرد که من هم در جوابش دستم و که روی دستش بود و چنگ زدم.
چشمام و باز کردم و به دریای نگاهش خیره شدم.
آب دهنم و قورت دادم و با لحنی که گنگ بود در حدی که لبام تکون بخوره آروم زمزمه کردم:
-حتی خودم؟!
تهیونگ حالا کاملا روم تسلط داشت و یه سر و گردن ازم بلند تر بود.
با توجه به موقعیتمون از بالا بهم نگاه کرد و مثل من لب زد:
-حتی خودت کوک...
سرش و جلو تر کشید و من از اتفاقی که در شرف وقوع بود؛ لرزیدم.
حسش کرد و با دستی که زیر چونم بود آروم چونم و نوازش کرد و نگاش و به لبام داد.
بدنم داغ بود و من می تونستم حس کنم که وسط زمستون حتی قدرت عرق کردن هم دارم.
شستش و بالا آورد و آروم روی لب پایین ام کشید.
اون قدری بهم نزیک بود که نفسِ داغش و روی پوست نازک لبم حس می کردم.
با نزدیک شدنش چشمام و آروم بستم و دست دیگه ام رو روی پهلوش گذاشتم و آروم لباسش و توی مشتم فشار دادم.
ناگهان خیسی چیزی رو روی لب پایینم حس کردم که فهمیدم فانتزی چند دقیقه قبلم بر آورده شده و با زبونش یک دورکامل لب پایینم و لیسیده.
با این حرکتش بی اختیار همزمان با باز کردن چشمام لب پایین ام و تو دهنم کشیدم و مک زدم.
با این حرکتم یه تای ابروش و بالا داد. به چشمام خیره شد و نیشخندی زد.
زبونش و گوشه لبش نگه داشت که من فقط نوک صورتی زبونش و دیدم.
خودم جلوتر رفتم که یک دفعه صدای زنگ در به گوشم رسید و پشت بندش صدای جین بود که با نگرانی صدام زد.
اونقدری محو بودم که صدای جین و نشنیدم. تازه معنی اون نیشخند ته رو می فهمم.
با حرص چشمام و بستم و کمی محکم پیشونیم و روی شونش کوبیدم.
آروم پشتم و نوازش کرد و از روی موهای بلندم شقیقه ام رو بوسید. خیلی نرم دستش و از زیر چونم برداشت و موهای بلندم و پشت گوشم زد.
با لحن نرم و آرومی گفت:
-برو یه چیزی تنت کن. من درو باز میکنم.
آب دهنم و قورت دادم و کلافه سرم وتکون دادم و به سختی از آغوشش بیرون اومدم. بدون نگاه کردن بهش به سمت اتاقم رفتم.
میدونستم اگه بهش نگاه کنم بی توجه به جین پشت در خونه حتما میبوسمش.
به اتاقم رسیدم و در و بستم و بی توجه به حوله ی روی تخت جین، هودی مشکی مو تنم کردم که در اتاق باز شد و پشت بندش جین داخل اومد.
بدون نگاه کردن بهش به سمت دستشویی اتاق رفتم تا صورتم یه آب بزنم و از گرمای درونم کم کنم و در همون حال با لحن بشاشی گفتم:
-سلام هیونگ...
و جواب سرخوشانه ی جین همزمان با بستن در دست شویی شد.
-سلام دونسنگ...
شیر آب و باز کردم و دوبار پشت سر هم و با ضرب روی صورتم آب سرد ریختم.
به خودم توی آینه خیره شدم.
کوک داری چه غلطی میکنی؟
بیست و سه سالته و هنوز نمیتونی خودت و کنترل کنی؟
اون با خودش چه فکری میکنه وقتی تورو اینجوری پر از شهوت میبینه؟
کمی اخم کردم و خودم جواب خودم و دادم.
من پر از شهوت نیستم. فقط جلوی اون نمی تونم خودم و کنترل کنم.
لبخند کوچیکی جای اون اخم روی صورتم پدیدار شد که حاصل این فکر بود:
-اون جفت منه....آلفای جونگ کوکه...آلفای من...فقط من!
از این فکر لبخندم وسعت گرفت و تبدیل به لبخند خرگوشی و چشمای خندان شد.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
سلام دوستان
مونته هستم.
نمی دونم کیا این آخر رو میخونن اما امیدوارم اون خواننده های خوشگلی که مد نظرم هست اینجا رو حتما بخونن.
اول از همهههههههههه ی اونایی که برام نظر گذاشتن چه ناشناس چه گروه ممنونم.
نمی دونم چطور ذوقم و نشون بدم که بفهمید چقدر کارتون برام با ارزش بوده.
دوم از اونایی که دانلود کردن و نظر ندادن هم ممنونم. مرسی که دانلود کردید و خوندید.
سوم میخوام این پارت و به چند تا از خواننده های گوگولیم تقدیم کنم.
-اونی که پودمانا و ژوژمانش نمیذاره برام نظر طولانی بفرسته.
اصلا عیب نداره فقط لذت ببر هر وقت دلت خواست نظر بذار گلم.
-اونی که کار کردن با واتپد براش راحت تره!
الان باید برم توی واتپد هم آپ کنم و اگه تو نبودی به خاطر تنبلی آپ نمی کردم. مرسیییییییی خواننده واتپدی من!
-سایلن ریدر عزیزم یا همون هشتگ مِل...
نمی دونی چقدر دوست دارم که
-اونی که فکر می کرد خلاصه اش خفنه
مرسیییییی که همچین فکری کردی چون خودم این فکر رو نمی کردم و حس خوبی بهم داد. نظر بلندت و دووووووس
-اونی که بهم گفتی چقدر پر انرژی
لنتی خودت بهم انرژی دادی..هق
-خواننده ی چشم قلبیم
امیدوارم این پارت و دوست داشته باشیییییییی
-و در آخر خواننده گرین هارتم
زود آپ شدنش رو مدیون توان گلم...چون من ساعت ده اینا می خواستم آپ کنم.
همگییییییییییییی دوستون دارم.
دوستدار شما خوشگلا
Monte Cristo

Hidden BadgeWhere stories live. Discover now