Part 12

20.8K 2K 235
                                    

با نفس نفس از اون تپه ی کوچیک بالا رفتم و دست به کمر به ماه نگاه کردم.
نفسم که تازه شد روی زمین نشستم و به تخت سنگ بزرگی که اونجا بود؛ تکیه دادم.
پاهام و دراز کردم و راحت تر نشستم.
سرم و به تخته سنگ تکیه دادم و با غصه به ماه نگاه کردم.
چرا فکر میکنه من احمقم؟چرا؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از حموم خارج شم. کاپشنم و بردارم و بزنم بیرون. همین!
خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودم. فکر کنم یه ماه قبل از آشنایی با تهیونگ هر شب اینجا پلاس بودم.
تهیونگ!
علاوه بر خشم حالا اندوه هم جزوی از حس هام نسبت بهش شده بود.
چرا من هیچی از این دنیایی که دارم توش زندگی می کنم نمی دونم؟
چرا انقدر از چیزی که بودم فرار کردم؟
مگه نه این که چیزی که هستیم دست خودمون نیست اما چیزی که بهش تبدیل می شیم بستگی به خودمون داره؟
من الان به چی تبدیل شدم؟
جفت تهیونگ یا اون بچه ی فراری کنار سطل آشغال؟زیرلب فارغ از هیاهوی ذهنم زمزمه کردم:
-ماه چقدر خوشگله!
ماه کامل بود و پر نور...‍!
نور؟!
آه آره...خدای نور...!
ولی چرا باید توی روز دنبال نور بگردیم؟ مگه ماه جزو نور حساب نمیشه؟
-دقیقا کوک!
با بهت به مرد کنارم نگاه کردم که یه شیشه آبجو دستش بود و به طرف من گرفته بودتش!
کمی به آبجو نگاه کردم و با نفس عمیقی گرفتمش!
به روبه رو خیره شدم و قبل از اینکه لبم و به شیشه اش بچسبونم با اوقات تلخی گفتم:
-چرا همتون یک دفعه سرکلتون پیدا میشه؟
صدای شاد و شوخش اومد.
شیشه رو به لبم چسبوندم و یه قلوپ بزرگ خوردم:
-هی هی هی...قرار نیست اعصاب خردت و سر من خالی کنی!
شیشه رو پایین آوردم و به دستم خیره شدم.
ناگهان غم عجیبی بدنم و فرا گرفت.
سوزش گلوم برای خوردن اون مایع هم مزید علت شد.
زمزمه وار با سری پایین و چشم هایی پر حرف گفتم:
-اعصابم دیگه خرد نیست!
دستش و روی شونه ام حس کردم که با حرفش انگار انبار باروت رو آتیش زدن:
-بهش حق بده! تو نذاشتی برات توضیح بده. اونم دلایل خودش و داره.
خودم و کنار کشیدم تا دستش بیوفته.
برگشتم و بلند سرش داد زدم:
-بهش حق بدددددددم؟ یه طرف این قضیه منم...من! اون بدون اینکه به من اهمیت بده این کار و کرد.
چشم هاش و با دادی که زدم؛ بست. اما اهمیت ندادم و با حرص دوباره سر جام برگشتم و پشتم و با یه ضرب به تختِ سنگ تکیه دادم.
صدای غرغر زیرلبش و شنیدم:
-خوبه که اعصابت خرد نبود!
جدی و بلند تر، بر خلاف لحن قبلیش گفت:
-گذاشتی برات توضیح بده یا نه؟
-ازم اجازه گرفت یا نه؟
-کیم تهیونگ برای چیزی اجازه نمی گیره. این و تا الان باید فهمیده باشی کوک!
-من کیم تهیونگ نمی شناسم. حرف حساب من با جفتمه. این و تا الان باید فهمیده باشی ـــ
-هوسوک...
-همون!
شیشه رو دوباره بالا آوردم و برای کنترل اعصابم جرعه ای دیگه ای خوردم و پایین آوردم.
صدای جدی ترش به گوشم رسید:
-اگه می دونستی همچین پیوندی وجود داره و یه آلفا باشی و از قضا...از قضا امگات توی یه قدمی مرگ باشه و نخواد جونت به خطر بیوفته. با پیوند هم موافق نباشه...چیکار می کنی کوک؟
با تردید به سمتش برگشتم و به نیمرخ روشنش نگاه کردم.
واقعا عین نور می درخشید و خیلی...زیبا بود.
با شک و دودلی گفتم:
-اگه آلفا بودم...با جفتم صحبت می کردم تا...تا راضیش کنم باهام پیوند ببنده.
برگشت سمت و با کمی اخم گفت:
-و اگه کیم تهیونگِ آلفا باشی چی؟
منم اخم هام و به تبعیت ازش توی هم کشیدم و گفتم:
-آلفا، آلفاست چه کیـ...
-کیم تهیونگِ آلفا که تموم خانوادش و سر بریدن باشی چی؟
آب دهنم و قورت دادم و اخم هام کمی باز شد.
لبم و تر کردم و بدون تعصب و خشم قبلی گفتم:
-می دونم چی میگی اما من که توی خطـ...
-خدای بعدی مرگه...!
نمیدونم به خاطر لحن صدای سردش بود یا کلمه ای که به کار برد.
هرچی که بود تنم لرزید و برای لحظه ای رنگم پرید.
دوباره به جلوش خیره شد و بدون تغییر لحن سرد و جدیش گفت:
-تهیونگ از همون اول می دونست به اینجا می رسی. کم کم با شناختی که روت پیدا کرد فهمید تو آدمی نیستی که بزاری این کار صورت بگیره پس...مثل خودش عمل کرد و کاری که به نظرش درست بود و انجام داد. نمیخوام طرفش و بگیرم یا هرچیز دیگه ای اما اگه منم بودم همین کار رو می کردم جونگ کوک. مطمئن باش اگه توهم بودی هم همین کار رو انجام می دادی. شک نکن!
دهنم و باز کردم تا چیزی بگم اما دهنم و بستم و به روبه روم خیره شدم.
-هیچ آدمی کامل نیست جونگ کوک! شماها هم نیستید. نه تو و نه جفتت...! هرکدومتون اخلاق های بد و خوب دارین. اخلاق بدِ تهیونگ خودرأی بودن و خودمختار بودنشه که هم من و هم تو خوب می دونیم تموم آلفا همینَن اما برای تهیونگ به خاطر نوع و شخصیتش، شدتش بیشتره...تو برای جفت شدن باهاش بهترین بودی و هستی چون طبع آرومی داری و شخصیتت جوری نیست که بخوای لجبازی کنی. این دفعه هم نمی گم کوتاه بیا...نیا...! یکم ازش دوری کن تا حساب کار دستش بیاد اما منتظر نباش تا اون بیاد طرفت. چون به نظرش بهترین کار رو انجام داده...وضعیتش به زودی زود پیش میاد. اون روز خودت کاری کن که نه غرورت بشکنه و نه ابهت اون زیر سوال بره. بعدش باهاش آشتی کن.
لبخندی زدم و با چشم هایی که انگار رنگ شیطنت گرفته بود؛ نگاهش کردم و گفتم:
-کلا همگی توی کار مشاوره رابطه هستینا!
لبخندش مثل یه خورشید درخشید و با خنده گفت:
-توی کار رابطه نیستیم فقط نمی دونم چرا همیشه باید تو و اون آلفات به یه مشکل بر بخورید و مارو مجبور کنید بیایم شمارو باهم آشتی بدیم.
-جدا این اخلاقش اصلا خوب نیست هیونگ! این که برای چیزی توضیح نمیده!
-بهش یاد بده کوک! تهیونگ همیشه تنها بوده و برای هیچ کاری به کسی توضیح نداده...براش مشخص کن که باید برات یه چیز هایی رو توضیح بده!
چشمام و توی حدقه چرخوندم.
مثل اینکه من با این آلفا خیلی کارا دارم.
قلبم سبک تر بود و حال بهتری داشتم.
با لبخند به ماه نگاه کردم و گفتم:
-دلم براتون تنگ میشه! احساس می کنم دیگه نمی بینمتون!
دستش و روی شونه ام گذاشت و چند بار مردونه روی شونه ام زد و گفت:
-ما همیشه کنارتیم کوک. فقط کافیه بودنمون و حس کنی. البته اگه خیلی به ما احتیاج داشته باشی مارو می بینی. فکر کنم در آینده برخوردت با جیمین بیشتر باشه.
-جیمین؟؟؟؟!!!!
-خدای احساسات...
آها همون خوشگله!
از کنارم بلند شد که با نگاهم دنبالش کردم.
تنش یه کت و شلوار قرمز بود همراه با کفش آل استار...
با لبخند بهش نگاه کردم که برام یه چشمک زد و سرش و تکون داد.
موهای مشکیش روی چشم هاش ریختن.
با قدردانی نگاهش کردم و آروم گفتم:
-ممنون از راهنمایی هات هیونگ!
-قابلی نداشت پسر!
بشکنی زد که یه گوی زرد ظاهر شد. دستش و کمی چرخوند که همزمان با بلند شدن گردنبند، گوی به سمتم حرکت کرد و کمی بعد روی نگینی رو به روی نگین چان نشست.
و بعد گردنبند افتاد و به تنم برخورد کرد.
صداش باعث شد از نگاه کردن به گردنم دست بردارم و بهش نگاه کنم.
پشت به من با دست هایی که توی جیبش بود به ماه نگاه می کرد که لحن اندوهگینش خبر از غمی بزرگ می داد:
-علت دیدن من دعوات با تهیونگ نبود. چیزی که باعث شد من و ببینی درک این موضوع بود که...
سرش و پایین انداخت و آروم تر گفت:
-نور رو هم میشه توی شب پیدا کرد. در واقع توی روز کسی به نور احتیاج نداره و کسی دنبالش نیست. اما این شبِ که باعث میشه نور خودی نشون بده و همه دنبالش بگردن. باید از چیز هایی که داری لذت ببری کوک. نذار دنیا با گرفتنش، بهت ارزش چیزی که تو قدرش و ندونستی بهت نشون بده.
سکوت کردم. در مقابل حرف هاش چیزی نداشتم که بگم.
به سمتم چرخید و لبخند زد که منم بهش لبخند زدم.
-بدرود جونگ کوک!
براش دست تکون دادم که غیب شد.
پس منظور چانیول از "اون" هوسوک نبود...!
پس...خدای مرگ قراره چی رو به من توضیح بده؟
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
در و باز کردم و داخل رفتم که یونا رو با همون وضعیت قبل دیدم. جین کنارش نشسته بود و یه دستش روی شونه اش بود.
صدای کلافه ی نامجون رو از درگاه آشپزخونه شنیدم:
-من چه میدونم؟ اونقدر تو شوک بودم که نفهمیدم چی شـ...چرا داد میزنی؟
در و بستم که نامجون سرش به سمتم برگشت. من بهش توجه نکردم اما تونستم با جمله ی بعدیش بفهمم مخاطبش تهیونگه...
-اومد...آره میگم اومدش...داد نَـ...
بقیه ی حرفش و نشنیدم چون جین با نگرانی صدام کرد:-کوک؟ خوبی؟ مردم از نگرانی.
لبخند بی جونی زدم و گذاشتم من و که وسط سالن وایستاده بودم و بغل کنه و نگرانیش بر طرف شه.
کمی عقب رفت و از دور سر تا پام و بررسی کرد.
یونا هم همونطور که نشسته بود با نگرانی نگاهم می کرد.
نمی خواستم بی اهمیت باشم اما می دونستم تهیونگ میتونه ذهن همشون و بخونه برای همین باید نقش بازی می کردم.
با لحن بی تفاوتی گفتم:
-من خوبم هیونگ! فقط خسته ام...می رم بخوابم!
به طرف اتاقمون رفتم که جین گفت:
-هرچی خواستی بهم بگو جونگ کوک. باشه؟
دستم و بالا بردم و به معنی اینکه فهمیدم چندبار بی هدف تکون دادم و داخل اتاق شدم و در و بستم.
به خاطر این طرز برخوردم باهاشون عذاب وجدان گرفتم ولی خب مجبور بودم.
حالا حالا ها قرار نیست با تهیونگ خوب شم.
باید کاری کنم که توضیح دادن و یاد بگیره.
فردا نه...پس فردا می ذارم که برام توضیح بدی.
باید کمی بدجنس بشم و درد دلتنگی رو تحمل کنم.
نباید این کار و می کردی تهیونگ. نباید!
هیچ کس نباید از این موضوع با خبرشه که من باهاش پیوند خون دارم.
کسی نمی تونه به تهیونگ ضربه بزنه ولی...
با از بین بردن من...اون هم از بین می ره و این...
این چیزیه که من اصلا در رابطه با این پیوند دوسش ندارم.
اصلا...!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
گوشی رو بین شونه هام نگه داشتم و مشغول چرخ کردن لباس شدم.
با پیچیدن صداش لبخندی روی لبم شکل گرفت.
-الو؟؟
-هی...سلام تمین! جونگ کوکم.
سکوت شد و بعدش صدای پر از وجد و ناباور تمین توی گوشم پیچید:
-اوه جونگ کووووک!!! چطوری رفیق؟
همیشه می گفت من و به اسم صدا کنید دوست نداشت هیونگ خطاب شه!
خنده ای از هیجانش کردم. لباس و چرخوندم و از طرف دیگه ایش شروع به دوختن کردم.
-منم خوبم تمین...اوووم میگم تو هنوز باشگاه بوکست برپاست؟؟؟
-البته که هنوز دارمش. نگو که میخوای برگردی؟
دست از دوختن کشیدم و کمی لنگ زنان به سمت میز ما بین مبل رفتم و خم شدم.
یه شکلات کاکائویی برداشتم.
دست دیگه ام و از روی کمری که درد می کرد؛ برداشتم و وقتی داشتم با یه دست جلدش و باز می کردم گفتم:
-آره میخوام برگردم. جدیدا از ورزش دور شدم احساس می کنم هیکلم داره از فرم میوفته!
خنده ای کرد که من شکلات و توی دهنم گذاشتم و دوباره دستم و به کمرم زدم که یکی از نگهبان های بیرون به در تقه ای زد که براش سر تکون دادم و داخل اومد.
در همین بین هم صدای تمین به گوشم رسید و منم مشغول جویدن کاکائو شدم:
-نفرمایید جناب جئون بزرگ. اون سیکس پک هایی که من دیدم از فرم نمیوفته. کار اصلی تو بگو.
شکلات و خوردم و آهی کشیدم. خواستم جواب بدم که دیدم نگهبان چیزی روی میز گذاشت.
برش داشتم و با تعجب بهش نگاه کردم که شونه اش و به معنی نمی دونم بالا انداخت.
لبخندی زدم و سرم و به معنی تشکر خم کردم. اونم برام تعظیمی کرد.
داشت به سمت در می رفت که اون قوطی کوچیک رنگارنگ و روی میز گذاشتم و با لحن جدی تری گفتم:
-میخوام بوکس و ادامه بدم.
تمین هم جدی شد که روی دسته ی مبل نشستم و با دستم دوباره مشغول ماساژ دادن کمرم شدم.
لعنتی چرا انقدر درد می کنه امروز؟
-اون دفعه که بوکس یاد گرفتی برای طلبکارای مامانت بود. این دفعه برای چی میخوای ادامه اش بدی؟ یعنی یه سال نشده باز برگشتن ؟
سرم و تکون دادم و جدی گفتم:
-نه مربوط به اون موضوع نمیشه. اون قضیه حل شد، فقط فکر نکنم دیگه بوکس و کنار بذارم.
کمی سکوت کرد و با لحن مطمئن و اطمینان بخشی گفت:
-کوک می دونی اگه چیزی بود میتونی روی من حساب کنی دیگه نه؟ می دونم با هم خیلی صمیمی نیستیم اما می تونم به عنوان یه آشنا کمکت کنم.
لبخندی از معرفتش زدم و با خوش رویی گفتم:
-ممنون تمین اما تنها کاری که میتونی بهم بکنی اینه که به خاطر رفاقت و آشنایی بهم آسون نگیری. چون دلم میخواد هرچه سریع تر راه بیوفتم و حرفه ای تر از قبل بشم.
صداش مثل وقت هایی که باهام تمرین می کرد شد:
-اگه این چیزیه که میخوای باید بگم تا یه جات کبود نشه حق خارج شدن از سالن و نداری...اگه میخوای سریع راه بیوفتی هر روز ساعت 6 تا 9 اینجایی و از همین امروز شروع میشه.
آب دهنم و قورت دادم و با بهت گفتم:
-با...باشه مربی!
-محض اطلاعت ساعت پنج و نیمه اگه تا شیش اینجا نباشی باید 200 تا دراز و نشست پشت سر هم بری.
آب دهنم و پر سرو صدا تر قورت دادم که بدجنس ادامه داد:
-البته دراز و نشست با بکهیونی که پشتت نشسته...منتظرتم!
تلفن و قطع کرد و من و مات و مبهوت رها...
بدترین تنبیه برای یه ورزشکار، دراز و نشست با بکهیونیِ که برای یه ثانیه یه جا بند نمی شه و مجبورت میکنه دراز و نشست و نصفه نیمه بری.
و نصفه نیمه رفتنش اصلا حساب نمی شه و فقط خسته ات می کنه.
گوشی رو از گوشم پایین آوردم و توی جیبم گذاشتم.
خواستم بلند شم و هرچه سریع تر حاضر شم که چشمم به اون قوطی رنگارنگ افتاد.
روش نوشته بود:
"درمان شیرینی برای درد های روزانه"
سرش و باز کردم که دیدم شبیه شکلات و پاستیله...
داخلش یه کاغذ بود که برداشتم.
قوطی رو دوباره روی میز گذاشتم و این دفعه روی مبل نشستم و بازش کردم.
برای درد کمرته...!
"تهیونگ"
از کجا می دونه کمرم در...
چشمام گشاد شد و با تعجب به قوطی نگاه کردم.
یعنی از این به بعد اونم درد کمرم و حس میکنه؟
یعنی الانم کمرش مثل من درد می کنه؟ اوه...!
شروع به کندن پوست لب پایینیم کردم.
یه دونه از داخلش برداشتم و خوردم.
مزه ی پاستیل می داد اما کمی متفاوت تر...
این کاملا به این معنا بود که دیگه نمی شه حتی کوچیک ترین چیز هارو هم ازش پنهون کرد.
نگاهم که به ساعت افتاد به قوطی چنگ زدم و با ضرب از جام پریدم و به طرف کوله ام رفتم!
باید از این به بعد سلامتیم و جدی تر بگیرم.
و باید...باااااید مراقب باشم که هیچ خطری تهدیدم نکنه.
مردک زرنگ!
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
-کوووووک مگه داری نازش میکنی؟؟؟؟؟؟؟ محکم تر بزن پسررر!
با حرص بیشتری به کیسه بوکس زدم که تمین با افسوس نگاهم کرد.
داشتم پی در پی مشت می زدم که یک دفعه تمین از کنارم فریاد زد:
-دیویییییییییییییییید!
پسر مو بوری که توی رینگ بود دست از بوکس برداشت که منم متقابلا با داد تمین خشکم زد.
تمین دست به سینه با اخم هایی در هم بدون چشم برداشتن از من خیلی جدی و خشن گفت:
-به کوک بوکس زدن و یاد بده. بزار یاد بگیره اینجا خونه ی هیونگش نیستی و...
با جدیت جلو اومد و در حالی که داشت بهم تنه می زد گفت:
-منم جین نیستم!
آب دهنم و به سختی قورت دادم و برای صد و یکمین بار توی دلم گفتم:
-غلط کردم.
امروز علاوه بر دیر اومدن حدود 304 تا دراز و نشست رفتم که همش به خاطر اون موجود شیطون روی کمرم بود.
در تمام اون مدت که داشتم با اون دراز و نشست لعنت شده به فاک می رفتم به خودم فحش دادم و قربون صدقه ی تهیونگ رفتم که عقلش کشید و اون قوطی رو برام فرستاد وگرنه الان کمرم نصف شده بود.
پسر خارجی روی رینگ پوزخندی بهم زد و با شرارت گفت:
-چشم مربی!
برای من پوزخند زد؟
هیچکی جز تهیونگ حق نداره به من پوزخند بزنه! من از پوزخند متنفرم!
لبم و گزیدم و رفتم طرف رینگ...
همه از کارشون دست کشیدن و به ما خیره شدن که استرس گرفتم.
لعنت!
چرا همه ساکت ان؟
از پله های رینگ بالا رفتم و روبه روی پسری که داشت با تمسخر نگاهم می کرد؛ ایستادم.
خب کوک! مثل این که باید خودت و یه تکونی بدی و فک این بچه سوسول رو پایین بیاری.
چشمام پر از شرارت شد.
بزار رقیبت فکر کنه چیزی نمیدونی و وقتی که فکرش و نمی کنه...با یه حرکت خاکش کن!
تمین هم می دونست که من همیشه توی میدون خودم و نشون میدم.
برای همینه که نیومده من و کشوند توی زمین.
به هم احترام گذاشتیم و پسر از همون اول تهاجمی شروع کرد.
بیشتر هدفش صورتم بود و من بیشتر توی فاز دفاعی بودم.
میخواستم خستش کنم و بعد کارش و بسازم.
آخه اصلا حوصله ی ضربه زدن نداشتم.
از یه لحظه غفلت ذهنم که داشت به سمت اون شب و علت کمر دردم می رفت؛ استفاده کرد
و نتیجه اش یه "هوک آمریکایی" بود که به سینه ام برخورد کرد و با شدت روی زمین افتادم.
ضربه ی ای که زد خیلی سنگین بود.
درد و توی قفسه ی سینه ام حس می کردم.
تنها دل خوشیم این بود که با "راست مستقیم" ترکیبش نکرد.
وگرنه تمام صورتم از ریخت می افتاد.
به خاطر درد قفسه ی سینه ام، نفس کشیدن برام سخت شده بود و صدای نفس های پر از دردم گوش خودم و پر کرده بود.
تمین با فریاد گفت:
-بلند شو کووووک...بلند شووووو. اینجا اگه یه مبارزه واقعی بود تا الان پدرت در اومد بود.
روی آرنج دست چپم تکیه کردم و خواستم بلند شم که درد توی سینه ام پیچید و تنها کاری که تونستم انجام بدم؛ پایین انداختن سرم و با درد بستن چشم هام بود.
ناگهان یه فکر مثل تیر از ذهنم گذشت.
تهیونگ هم داره این و حس می کنه؟
یعنی این دردی که بهم داد و تهیونگ هم داره؟
خشم بدنم و فرا گرفت.
هم از این پسر مو رنگی جلوم هم از تهیونگ کله شق...
درد زیاد بود اما درد چیزی که هر لحظه بیشتر درکش می کردم، بیشتر بود.
سریع از جام بلند شدم و زبونم و یه دور، دور لبم کشیدم و با غضب نگاهش کردم.
با کنایه و تهدید گفتم:
-نباید اونکار رو می کردی رفیق!
خواست چیزی بگه که با داد تمین هردومون به سمت هم هجوم بردیم.
این دفعه تنها چیزی که دلم می خواست این بود که تلافی دردی که تهیونگ داره بی دلیل می کشه رو سرش دربیارم.
هجومی بازی می کردم که توی لاک دفاعی رفت.
تمام چرت و پرت هایی که به خودم گفتم و فراموش کردم. الان فقط می خواستم بزنمش.
یه ضربه به صورتم زد و جاری شدن خون و از گوشه ی لبم حس کردم. همزمان با این حرکت بمب خشمم ترکید و انفجارش یه ضربه "آپِرکات" بود.
با تموم خشمی که داشتم فریادی از تهِ دلم زدم. مشت پر قدرتم و زیر چونه اش کوبیدم که صدای شکستن چیزی باعث خنک شدن دلم و خاموشیِ خشمم شد.
دیوید افتاد و از دهنش تنها خون بود که بیرون می زد.
با چشم هایی که دو دو می زدن نگاهش کردم و قفسه ی سینم برای تنفس های شتاب زده ام به سرعت بالا و پایین می رفت.
سینه ام درد می کرد و لبم پاره شده بود.
می دونستم اگه تا دقایق دیگه ای یخ نذارم دردش بیشتر میشه!
یکی از دلایلی که تمین یه مربی معروف بود این بود که توی کادرش هیچ درمانگری وجود نداشت.
می گفت اگه درمانگر بیارم هیچ وقت نمی فهمید درد یعنی چی و یه بوکسر خوب نمی شید.
قبلا با این حرفش موافق بودم اما الان...
نه وقتی که پیوند خون دارم و کس دیگه هم درد می کشه!
با خشمی که هنوز آثارش بود از رینگ، بدون کمک کردن به دیوید بیرون اومدم.
اخم هام از این که الان تهیونگ داره درد می کشه؛ توی هم بود و ذهنم مشوش...!
چند نفر از کنارم رد شدن تا به فریاد دیویدی که داشت آه و ناله می کرد؛ برسند.
من اما خشمگین و با بی توجهی از کنار تمین گذشتم و وارد رختکنِ تاریکِ باشگاه شدم.
جز نور کمی که از لابه لای هواکش فرار کرده بود چیز دیگه ای رختکن و روشن نمی کرد.
گرگم عصبانی بود و قدم رو می رفت و این به بد خلقی من دامن می زد.
صدای قدم هایی اومد و بعدش در رختکن بسته شد.
اهمیتی ندادم و کمد مربوط به خودم و باز کردم. لباس و کوله ام و ازش بیرون کشیدم و با ضرب درش و بستم.
-این همه خشم برای چیه؟
وسایلم و روی صندلی های پا کوتاه اونجا پرت کردم.
کمی بیشتر به سمت فضای تاریک روبه روم چرخیدم. دستم و زیر دماغم کشیدم و سرم و پایین انداختم و دست به کمرم به کوله ام و لباسام نگاه کردم.
جوابش و با لحن بی تفاوت و بی اعصابی دادم:
-چیزی نیست تمین! می تونی بری.
-چیزی نیست؟ این همه خشم و حرص فقط برای یه ضربه بود؟
سرم و بیشتر پایین انداختم و با حرص به جون لبم افتادم.
کمی جلوتر اومد و صداش واضح شد.
-هیچ وقت توی رینگ انقدر بی رحم نبودی کوک. انگار داشتی ازش انتقام یه چیزی رو می گرفتی.
دستم و یه بار توی موهام کشیدم و دوباره به کمرم زدم.
دماغم و بالا کشیدم و آب دهنم و قورت دادم.
با صدای آروم و پر حرصی گفتم:
-خیلی درد داشت.
صداش پر از ناباوری شد.
-بسسس کن کوووک. تو بدتر از اینارو تحمل کردی. اون روزایی که تموم تنت کبود بود و از این در بیرون می زدی رو یادمه. آپِرکات؟ توی مسابقه ها التماست و می کردم که به حرفیت آپِرکات بزنی و نمی زدی...الان چه دلیل فاکی برای این حرکت، توی یه مبارزه تمرینی داری؟
آخرای لحنش کمی خشمگین بود.
با بدخلقی به زمین خیره شدم.
چی می گفتم؟ پیوند خون دارم و انتقام درد جفتم و گرفتم؟
کوتاه اومدم و با لحن آرومی که هیچ پشیمونی توش نبود برای رفع تکلیف گفتم:
-متاسفم.
-زدی فک طرف و پایین آوردی کوک!
با کلافگی فقط کمی سرم و به سمتش برگردوندم و بدون تکون دادن بدنم گفتم:
-گفتم که...متاسفم!
انگار داشت قدم رو می رفت که صدای قدم زدنش قطع نمی شد و هر لحظه صداش از یه جایی میومد.
-خودتم خوب میدونی که نیستی.
دوباره سرم و به سمت جلو چرخوندم.
جز تاریکی چیزی نبود. هیچی...!!!
-الان مشکلت چیه تمین؟
بلند داد زد و من بازم به سمتش بر نگشتم.
خشک شدن خون و کنار لبم حس می کردم.
-مشکلم اینه که توی احمق یه چیزیت هست و بهم نمی گی. دردم اینه که تا چند روز دیگه با هر دردی که می کشی چند نفر رو بی رحمانه میزنی.
صداش خیلی نزدیک شد. انگار پشتم بود.
-دردم اینه که من از چیزی که توی چشمت توی اون رینگ دیدم؛ می ترسم. می فهمی؟ می ترسم...اگه فقط برای خالی کردن خشمت اینجا اومدی باید بگـ....
فهمیدم که دلیل آتیشی شدنش چیه!
تمین همیشه با خشونت بی مورد توی مبارزه مخالف بود. دلش می خواست همیشه اصولی پیش بریم و خشمی که از درد داریم و سر حریفمون خالی نکنیم.
وسط حرفش پریدم و خیلی آروم تر از دفعات قبل با لحنی که دست خودم نبود و کمی بوی غم می داد به اون تاریکی زل زدم و گفتم:
-یه چیزی بین من و جفتمه هیونگ!
با هیونگ گفتنم کاملا ساکت شد و فهمید چیز خیلی مهمی اتفاق افتاده.
با احتیاط پرسید:
-پیوند؟
سرم و پایین تر بردم و دوباره به جون لبم افتادم.
فقط به زمین خیره بودم.
لحنش آروم تر شد و جدی...مثل هیونگ شدناش بود.
-یعنی هر دفعه همین وضعه؟
سرم و تکون دادم که پوف کلافه اش و شنیدم.
کمی سکوت شد که با خنده ی بدجنسانه ای گفت:
-انقدر دوسش داری یعنی؟
سکوت کردم و باز هم نگاهم و از زمین برنداشتم.
خنده اش بلند تر شد که خودم و بیشتر توی تاریکی جا کردم.
انگار میخواستم به تاریکی پناه ببرم.
-تا توی رینگ نری چیزی یاد نمی گیری کوک! نمی دونم چرا اینجایی اما انگار چیز مهمی برات اتفاق افتاده که دوباره پات به اینجا باز شده. نمی تونم بزارم با کسای دیگه تمرین کنی. چون از خشم و تعصبی که من دیدم سر جفتت داری ممکنه به بقیه آسیب بزنی.
صدای دور شدن قدم هاش و باز شدن در اومد که گفت:
-از این به بعد فقط با خودم تمرین می کنی.
جدی تر گفت:
-اگه نمی خوای که جفتت درد بکشه سعی کن هر دفعه بهتر بشی. و اینکه...
با صدای آروم تری گفت:
-اگه یه درمانگر می شناسی میتونی ازش کمک بگیری.
و بعدش صدای بسته شدن در بود که اومد.
تموم تنم درد می کرد.
با گرم شدن بدنم بیشتر درد و حس کردم.
دلم نمی خواست حمومِ اینجا برم.
شونه ام به کمد اونجا تکیه دادم و سرم و بهش چسبوندم.
چشم هام و بستم تا بتونم درست نفس بکشم که...
یه رایحه ی سرد و تلخ زیر بینیم پیچید.
چشمام و باز نکردم.
رایحه اش و عمیق تر بو کشیدم.
دلتنگی...
پوزخندی کنج لبم نشست.
تو هم دلت تنگ میشه بی معرفت؟
دستش روی گونه ای که مشت خورده بود؛ نشست و گرمای لذت بخشی توی تنم پیچید.
نه برای دست هاش...برای این که داشت درمانم می کرد.
دستش و بدون برداشتن از گونم تا گردنم کشید و پایین آورد و روی سینه ام گذاشت.
با هر نوازش درد از بین می رفت و نفس کشیدن راحت تر می شد.
اما من چشمام و باز نکردم.
بین لب هام وقتی دستش و از روی تنم برداشت؛ فاصله افتاد.
شاید برای اعتراض...
شاید هم برای اعتراف دلتنگی...
هرچی که بود؛ خفه اش کردم.
جلوتر اومدنش و حس کردم.
انگار می خواستم خودم و تنبیه کنم.
نمی خواستم چشم هام و باز کنم و نگاهم توی چشماش بیوفته.
هنوز هم اونقدر خودم و قوی نمی دیدم تا بتونم جلوی جذبه ی اون چشم های سیاه مقاومت کنم و برای آغوش گرمش مشتاق به نظر نرسم.
سرم و کمی پایین تر بردم تا حداقل بتونم رایحه اش و برای امشبم ذخیره کنم.
دستش زیر چونم نشست و شصتش جای زخمم و لمس کرد.
چند بار نوازش وار با شصتش لبم و نوازش کرد.
لبم از برخورد انگشتش بیشتر از هم فاصله گرفت.
هر لحظه جنگ بین عقل و احساسام برای باز کردن چشمم بیشتر می شد اما حیف که بین عقل و احساس...
همیشه عقلم پیروز بود و دینی به گردن قلبم نبود.
دستش و برداشت.
قلبم برای لحظه ای یکی درمیون زد.
نفس های داغش جایی حوالی گردن و گوشم حس شد که صدای نرم و بمش به گوشم خورد:
-همیشه تنبیه هات همین طوری ان؟
جلوتر اومد و گرما روی گوشم بیشتر شد و دل بی جنبه ام بنای تندتر تپیدن گرفت.
-محروم کردنم از چِشمات؟
سرش و به شقیقه ام تکیه داد.
-زیادی غیر منصفانه اس...!
حرف نزدم. حتی یک کلام...
می دونستم رایحه ی منم دلتنگی مو لو میده.
اشتیاقم و برای لمس بدنش و بهش خبر میده.
آبروی قلب عاشقم و برای دیدنِ اون چشم های نرمش می بره...
اما سکوتم...
اون که باید دلخوریم و نشون بده نه؟
خنده ی آرومی کرد که نفس عمیقم برای جلوگیری از ناله ی مشتاق گرگم بینش گم شد.
با لحن آروم تری زمزمه کرد:
-یعنی صداتم نمی زاری بشنوم؟
آب دهنم و قورت دادم و رایحه اش و ذخیره کردم.
با دقت به صدای بم و مردونه اش که اختیار از کفم می برد؛ گوش دادم و به خاطرم سپردمش.
تکیه اش و از سرم برداشت و لبش و به گوشم چسبوند.
با لحنی که حالا بم تر شده بود نجوا کرد:
-راست میگه...خیلی بی رحمی...!
بوسه ای که حتی فکر نکنم بشه اسمش و بوسه گذاشت روی گوشم در حد یه لمس کاشت و...
گرمای حضورش رفت.
فهمیدم غیب شد.
چشم هام و با درد باز کردم.
با مردمک هایی که حالا برای رقصوندن اشک توی چشم هام می لرزید به تاریکی زل زدم.
آب دهنم و به سختی پایین دادم و با صدای دورگه ای زمزمه کردم:
-نه بی رحم تر از تو کیم تهیونگ!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
یه روز از اون قضیه ی توی باشگاه می گذره.
یه فکر هایی توی سرم می چرخید و می دونستم تهیونگ موافقت نمی کنه اما من کوتاه بیا نیستم.
این دو روزه اعصابم خیلی خراب بود. خودم کج خلقی هام و حس می کردم.
یه خشم فرو خورده داشتم که نمی تونستم سر کسی خالیش کنم.
برای این که بی دلیل دل کسی رو نشکنم زیاد حرف نمی زدم.
امروز از صبح جین داشت خونه رو تمیز می کرد.
الانم نوبت آشپزخونه بود.
داشت میز و از کنج آشپزخونه میاورد وسط...
بهش نگاه کردم که دیدم فقط صندلی ها مونده...!
بی خیال مشغول درست کردن نسکافه ی آماده ام شدم.
یعنی قراره این وضع تا کی ادامه پیدا کنه؟
اصلا از این وضع خوشم نمیاد ولی مجبورم...
توی همین فکر ها بودم و رو به کابینت ها ایستاده بودم که یک دفعه درد عجیبی و توی بازوم حس کردم.
از درد خم شدم که فهمیدم جین صندلی رو بلند کرده و داره جابه جاش می کنه.
با فریادی که تا حالا مثلِش و سر جین نکشیده بودم گفتم:
-جییییییییییین! حواست کجاست؟
جین از داد من صندلی به بغل خشک شد.
اخم هام توی هم شد و کمرم و صاف کردم.
با دست دیگه ام بازوی سمت راستم و گرفتم.
جین با ناباوری و بهت گفت:
-خب...چیه؟ حواسم نـ...اوه تهیونگ!
نگاه جین جایی حوالی پشتم بود که برنگشتم.
جین معذب یه نگاه به من و یه نگاه به پشت سرم کرد.
با من و من در حالیکه صندلی رو سر جاش می ذاشت گفت:
-آآآآآمممم...چیزه...من...آره..نامجون بـ...کارم داره...آممم...میبنمتون!
و بعد درحالی که یه نگاه نامطمئن بهم می نداخت از کنارم گذشت.
قبل از این که صدای در بیاد من از اون استایل دست نکشیدم.
با صدای در دستم و از بازوم کشیدم و ماگ دیگه ای گرفتم تا نسکافه درست کنم.
داشتم برای تهیونگ نسکافه درست می کردم که دستش و روی بازوم حس کردم.
از جام تکون نخوردم و خودم و مشغول کارم کردم.
بازم همون گرمای لذت بخش...
با از بین رفتن درد دستش و برداشت.
صدای جابه جا شدنش همراه با کشیده شدن صندلی به گوشم رسید.
ماگ نسکافه رو برداشتم و بدون بلند کردن سرم، ماگ و روی میز جلوش گذاشتم و دوباره عقب اومدم.
به کابینت تکیه دادم و ماگ خودم و دستم گرفتم.
سرم پایین بود و خیره به دستم...
فقط صدای نفس هامون بود که سکوت و می شکست.
با صدای آرومی که هیچ حسی رو نمی شد ازش خوند گفتم:
-چرا اون کار رو کردی؟
سرم و بالا نیاوردم. حتی برای یه نگاه...
دلم پر پر می زد اما...لعنت به منطق!
صدای مردونه و جدیش نوازشگر گوشم شد:
-می خوای بگی که برات نگفته؟
-دلم میخواد تو توضیح بدی.
-چیزی برای توضیح نیست وقتی همه چی رو میدونی.
دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و با حرص ماگ و کنارم کوبیدم و دست به سینه شدم و نگاهش کردم.

Hidden BadgeWhere stories live. Discover now