Part 7

32.1K 2.1K 231
                                    


سلام به همگی
راجب آپ می خواستم باهاتون صحبت کنم.
خوشگلای مونته من هر دوشنبه حتما حتما حتما آپ میکنم.
و هر دوشنبه ساعت هشت و نیم تا نه منتظر آپ شدن این فیک باشید و الکی بقیه ی روز چشم انتظار نشینید.
بازم تاکید میکنم.
هر هفته آپ داریم.
به قول همتا:
تاریکی بی تربیتی میاره پس...
این پارت و در تاریکی و زیر پتو بخونید.
و صد البته در خفا...!
امیدوارم از این پارت لذت ببرید.
تهیونگ بهم یاد داد که چطور ذهنم و سامان بدم. 
و البته که مجبورم کرد اون صبحونه ی بی ریخت رو بخورم.
از این به بعد باید تمام متلک های نامجون و یادم بمونه چون پشتش هزارتا هشداره!
و راجب ارتباطمون...
گفت اون نمی تونه ذهنم و بخونه بلکه من توی ذهنش حرف می زنم و اون میشنوه.
باید توی ذهنم یه محدوده امن ایجاد می کردم و توی همون محدوده با خودم حرف می زدم.
اگر خارج از اون محدوده باشه تهیونگ می تونه صدام و بشنوه.
کار خیلی سختی نبود.
تا موقعی که جین و نامجون برسند من مشغول تمرین شدم.
کم کم این موضوع دستم اومد.
طبق گفته های تهیونگ اوایل نیاز به تمرکز داره ولی بعدش عادی میشه.
هرچند که مطمئنم تمام دودمانم به فنا میره تا من بتونم کامل ذهنم و کنترل کنم.
هممون دور میز نشسته بودیم که نامجون از تهیونگ پرسید:
-قصد داری اول سراغ کدوم گوی بری؟
تهیونگ کمی اخم هاش و جمع تر کرد و گفت:
-فعلا بهتره با گوی طبیعت شروع کنیم. اطلاعات بیشتری ازش هست.
-منظورت همون جنگلیه که همه میگن خدای طبیعت توش زندگی میکنه؟
تهیونگ سرش و تکون داد و متفکر گفت:
-دقیقا.
نامجون سمت چپ، تهیونگ سمت راست و جین رو به روم نشسته بود.
جین سرش و سمت تهیونگ برگردوند و جدی پرسید:
-پس امروز ما به اون جنگلی که می گین می ریم؟
تهیونگ سرش و تکون داد و به ماگش خیره شد که نامجون با تعجب از من پرسید:
-جونگ کوک...تا الان جین برات آشپزی می کرد ؟
با تعجب نگاش کردم و سرم و تکون دادم و با تردید گفتم:
-آره...چطور هیونگ؟
نامجون خواست چیزی بگه که جین باز همون جین پر سرو صدای خودم شد.
-یاااااا کیم نامجون حق نداری راجب اون روز حرف بزنی...اون روز اتفاقی اینجوری شد.
نامجون با شیطنت به جین نگاه کرد و گفت:
-یعنی به آتیش کشیدن آشپزخونه ام اتفاقی بود؟
ناباور به سمت جین برگشتم و با شگفتی صداش زدم:
-هیونگ؟!
جین به من با اخم نگاه کرد و دستش و بالا آورد تا یکی تو سرم بزنه که صدای صاف شدن گلوی تهیونگ اومد.
هرسه تامون بهش نگاه کردیم که دیدیم خیلی خونسرد و بی تفاوت داره به ماگ توی دستش نگاه می کنه.
جین اما دو هزاریش افتاد و با حرص دستش و عقب کشید و با همون حرص چشم نازکی رو به من کرد.
دوباره روش و سمت نامجون برگردوند تا چیزی بگه که نامجون بی توجه به اون به من نگاه کرد و توضیح داد:
-دیروز داشتم توی اتاقم یه چیزی رو بررسی می کردم که بوی سوختنی حس کردم. بیرون اومدم و از هیونگت که روی مبل دراز کشیده بود؛ پرسیدم:
-جین! چیزی داره می سوزه؟
جین خیلی ریلکس و با چشم هایی که پر از قلب شده بود نگام کرد و گفت:
-فقط عشق من نسبت به توئه نامجونا!
یکم که دقت کردم فهمیدم چه خبره!
-ماکروفر آتیش گرفته جین!*
هیونگتم از فاز عشق و عاشقی در اومد و تا بجنبه نصف آشپزخونه ام نابود شد.
من با صدای بلند می خندیدم و پام و زمین می کوبیدم.
جین با حرص و خشمی که کیوتش کرده بود به نامجون زل زد.
داشتم اشکی که از خنده از چشمام چکیده بود و پاک می کردم که نگاهم به نگاه تهیونگ افتاد با چشم هایی که حالت خاصی داشت؛ نگاهم می کرد.
آروم بهش لبخند زدم و ماگم و بالا آوردم تا جرعه ای ازش بنوشم که در همین حین صدای پر از حرص جین رو به نامجون اومد:
-باید از جونگ کوک تاپ بودن و یاد بگیرم تا آبروی من و نبری!
با شدت شروع کردم به سرفه کردن.
نامجون با لبخندی که سعی در خوردنش داشت آروم چند بار به پشتم کوبید.
روی نگاه کردن به تهیونگ رو نداشتم که صداش توی مغزم پیچید و همین باعث سرخ تر شدنم شد:
-توله خرگوشم می خواست تاپ باشه؟!
جوابش و ندادم که یک دفعه یاد اون روز پشت در عمارت افتادم.
"-داشتی جلو دونسنگت به خوابیدن با آلفات فکر می کردی. گفتم شاید برام بد آموزی داشته باشه...
-برای تو؟ هه! جای نیشه پشه روی گردن آلفات همیشه انقدر قشنگه؟
-گردنش و خبر ندارم. اما باید روی رون هاش جذاب تر باشه!
-لعنت بهت کوک...مگه تو تاپ بودی؟"
باز دوباره صدای تهیونگ توی ذهنم پیچید:
-اگه بخوای دفعه بعد می تونی امتحان کنی بیب!
با ناله و زاری توی ذهنم گفتم:
-تهیونگ! لطفا برو بیرون از ذهنم...
و بی توجه به چیز دیگه ای رو به جین با حرص گفتم:
-هیونگ!
جین از نگاهم خوف کرد و با چشم های پر از ترس نگاهم کرد و گفت:
-چیه؟ خودت گفتی که تو تـ...
با حرص بیشتری نگاش کردم و بلند تر گفتم:
-جیننننننننننننن...
اخماش سریع تو هم شد و پر حرص دستش بالا برد و در همون حین گفت:
-مرض من ازت بزرگ ترم جئون فاکینگ جونگ کوک!
دستش اومد توی سرم بشینه که صدای پر از جذبه ی تهیونگ اومد:
-دستت و به امگای من نخوره کیم سوکجین!
چشمام و که از ترس با ضرب بسته بودم با این حرف تهیونگ باز کردم که دست تهیونگ روی بازوم نشست و مجبورم کرد مثل خودش بایستم.
در حالیکه من و به سمت بیرون آشپزخونه هدایت می کرد با جدیت و جذبه بیشتری گفت:
-کیم جونگ کوک! نه جئون! این و تا ابد یادت بمونه.
آب دهنم و آروم قورت دادم و توی دلم گفتم:
-امروز به اندازه همه ی سال های آتی جلوی تهیونگ سوتی دادم!
سریع ذهنم و چک کردم که دیدم بسته اس. توی دلم آهی از سر آسودگی کشیدم.
رایحه ی تهیونگ تغییر کرد. انگار یه خرده سرد تر شد.
من و  اتاقم برد و در و پشت سرمون بست.
بی حرکت ایستاده بودم که توسط تهیونگ کنترل شدم. آروم من و به در اتاق تکیه داد و قشنگ با بدنش روم سایه انداخت.
برای تسلط بیشتر جفت دستاش و کنارم ستون کرد.
همیشه عاشق این ژست بودم و جزو فانتزیام بود.
الان تهیونگ توی بدترین وقت این آرزوم رو برآورده کرده بود.
پایین لباسم و توی دستم گرفتم و مشغول بازی باهاش شدم.
لباسام و همون شب تهیونگ تنم کرده بود. برای همین وقتی بیدار شدم لباس داشتم. فکر کنم می ترسید سرما بخورم.
داشتم با موهایی که روی پیشونیم بود خودم و از دید نگاه تهیونگ دور می کردم که نرم گفت:
-ببینمت.
بعد از اون شب مهمونی رفتار تهیونگ نسبت به من خیلی نرم و لطیف تر شده بود و از کلمه هایی مثل بیبی و هانی زیاد استفاده می کرد.
و همه ی اینا برام جذاب و دلنشین بودند.
حتی اون جانم گفتن هاش باعث می شد حس خیلی خوبی داشته باشم.
دیگه تهیونگ جفتم بود. برای خودم... متعلق به من...!
پس باید بهش می گفتم چی آزارم می ده.
آروم بدون نگاه کردن بهش با شرمی که سعی در پنهان کردنش داشتم با لحن آرومی گفتم:
-روم نمیشه نگات کنم.
-چرا؟
-هم راجب قضیه سر میز...هم...دیشب و...صبح و...آشپزخونه...!
صدای نفس هاش تغییر کرد که فهمیدم داره می خنده.
سریع برای شکار خنده اش به لبش نگاه کردم که دیدم نیش خندی زد و ابروش و برام با خباثت خاصی بالا انداخت:
-ما این همه قضیه داشتیم و من نمی دونستم؟!
سرش و بدون برداشتن نگاهش از چشمام به معنی آره تکونی داد و منتظر نگاهم کرد.
با حالت زاری به گوشش زل زدم و صداش زدم:
-تهیونگ!
جلوتر اومد.
کامل بهم چسبید. یه دستش و روی پهلوم گذاشت و یه پاش و بین پاهام قرار داد.
صورتش و کاملا جلو آورد که من خودم و به در چسبوندم و به چشماش که توی یک وجبی ام بود؛ نگاه کردم.
قلبم سریع می زد و لب هام نیمه باز شد.
نگاهش بین لب ها و چشم هام در نوسان بود.
اما من با شنیدن صدای بم و مردونه اش نگاهم خیره لبش شد:
-نمیگی اگه آقا گرگه رو اینجوری صدا کنی شاید دلش بخواد خرگوشه رو یه لقمه چپش کنه؟
قلبم سریع تر زد و از هیجان حرفش، گوشه ی لبم و به دندون نیشم کشیدم.
لبخندی پر از خجالت زدم و سرم و پایین انداختم که تهیونگ نزدیک تر شد و با دستی که روی پهلوم بود من و به طرف خودش کشید.
سرش و پایین آورد و کنار گوشم با همون نرمش گفت:
-دلت میخواد تاپ باشی؟چشمام و با شرم بستم و برای این که سرخی گونه هام و نبینه سرم و به شونه اش تکیه دادم.
از این که اختلاف قدمون زیاد نبود خوشم میومد.
دوباره صداش تو گوشم پیچید.
این دفعه نرم تر از دفعه های قبل...
-اگه همچین چیزی و بخوای عیبی نداره کوک. توهم یه مردی. درسته امگایی اما اگه دلت یه رابطه ورس می خواد و دلت نمی خواد همیشه باتم باشی مشکلی نیست. دفعه ی بعد امتحانش می کنیم.
این دفعه دیگه داشتم آب می شد.
جین...
جیننن...
جیننننننننننننننننننننننن...
دلم می خواست تا می تونم بزنمش.
ببین تو مخ آلفای بیچاره من چی فرو کرده.
دارم براش وایسا.
سرم و به گردنش تکیه دادم. دستام و از کنارم تکون و دور کمرش حلقه کردم.
اونم دستاش و دور کمرم حلقه کرد و روی موهام یه بوسه کاشت.
با تموم وجودم رایحه ی تنش و استشمام کردم.
سرد و تلخ...
حالا باز رایحه اش به حالت اولش برگشته بود.
می تونستم حس کنم که آرومه!
جین می گفت گرگ ها از رایحه ی جفت هاشون می تونند احساساتشون رو تشخیص بدند.
خوشحالم که اولین حسی که از رایحه اش دریافت کردم آرامشه!
آروم گفتم:
-رایحه ی من چطوریه؟
دستش و توی موهام کشید و شروع به نوازش موهام کرد و گفت:
-شیرینه اما خنک...وقت هایی که می خندی رایحه ی شیرنش بیشتر حس میشه!
-تو...از...رایحه ام خوشت میاد؟
بوسه ی دیگه ای روی موهام کاشت و گونه اش و روی سرم گذاشت و خیلی قاطع جوابم و داد:
-من از همه چیت خوشم میاد کوک.
لبخند زدم  و با آرامش چشم هام و بستم.
اگه یه روزی برگردم عقب..
اون هم با همین حس های الانم...
توی تمام اون لحظات سخت که دارم درد و ذره ذره لمس می کنم بهم بگن پاداش تمومشون تهیونگه...
خودم با آغوش باز به سراغ مرگ هم می رم.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
من و تهیونگ توی مازراتی مشکیش نشسته بودیم و به سمت جنگلی که مد نظرش بود می رفتیم.
جین و نامجون با پرادو ی نامجون عقب تر از ما میومدند.
آخه کی با مازراتی میره جنگل؟
صدای تهیونگ توی سرم پیچید:
-ما برای تفریح نمی ریم کوک...و قبل رفتن به اون جنگل باید یه مهمونی بریم!
با تعجب سمتش برگشتم.
مثل خودش تو ذهنم جوابش و دادم:
-مهمونی؟ هیچکس به من چیزی نگفت.
-چون چیز مهمی نیست.
-من هودی تنمه تهیونگ...لباس مهمونی تنم نیست.
اخم های تهیونگ توی هم رفت. تلخی رایحه اش بیشتر شد.
یه نیم نگاه بهم کرد و دوباره به جلو خیره شد.
با جذبه ای که رنگ خشم داشت همراه با کنایه گفت:
-لباس مهمونی تو رو هم دیدم.
مثل خودش دهنم و باز کردم و حق به جانب جوابش و دادم.
-انتظار نداشتی وقتی که جفتم با یکی دیگه نامزد بوده به بکن نکن هاش گوش بدم؟
-انتظار داشتم که به چیز هایی که گفتم عمل کنی.
با حرص گفتم:
-وقتی که قرار بود نشانم برداشته شه؛ چرا باید به حرفت گوش می دادم؟
-چون من هنوز آلفات بودم و تا وقتی که اون نشان لعنتی رو گردنته یعنی تو مال منی.
-اگه این طوریه اون نشان لعنتی روی گردن تو هم هست و این یعنی تو هم مال منی...فکر کردی فقط خودت روی داشته هات حس مالکیت داری؟
-من وقتی حس مالکیت روی چیزی داشته باشم قلم دست کس دیگه ای که بهش بخوره رو می شکنم نه که جا بزنم.
-من جا نزدم. گذاشتم نشانت و برداری و به نامزدت برسی. همونطوری که خودت میخواستی.
-خواسته های کسی که روش حس مالکیت داری مهمه؟
-وقتی گی نبودی باید چیکار می کردم تهیونگ؟ در ضمن معلومه که مهمه...
دوباره بهم با اخم نگاه کرد و سرش و به سمت جاده برگردوند و گفت:
-اگه تو گی نبودی و جاهامون عوض می شد مجبورت می کردم که گی بشی!
با خنده و ناباوری گفتم:
-این خودخواهیه...!
خیلی جدی و محکم گفت:
-منم ردش نمی کنم.
-تو...تو واقعا یه نمونه ی کامل از یک دیکتاتوری کیم تهیونگ.
-توهم جفت این گرگ دیکتاتوری پس، بهتره دهن خوشگلت و ببندی و به جای این حرف ها برای کار های بهتری ازش استفاده کنی تا خودم دست به کار نشدم.
آب دهنم و با فهم مفهوم پشت حرف هاش قورت دادم و دست به سینه نشستم.
لعنتی خودخواه...
ذهنم و چک کردم و فهمیدم که بسته اس.
دیوونگی نیست اگه بگم دلم از حرف هاش قنج رفت؟
از این حس مالکیت خوشم میومد. من شخصیت سرکش و لجبازی نداشتم.
همیشه توی منطقه ی امن خودم زندگی کردم و پام و فراتر نذاشتم.
شخصیتم شبیه دختر ها نیست ولی این که یکی روم همچین حسی داشته باشه، برام دوس داشتنی بود.
شاید هم ریشه اش به دوران کودکیم بر می گشت.
کودکی پر از رمز و رازم...پر از چیز های کثیف...
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
کنار خیابون ماشین و پارک کرده بود و رفته بود برام لباسم و بگیره. لباس مهمونی امشب و از قبل برام سفارش داده بود.
امان از دست این مرد مغرور و خود رأی...!
جین و نامجون جلوتر از ما رفته بودند.
چون هردوشون می دونستند که مهمونی دعوتیم و احتیاجی به خرید لباس نداشتند.
در باز شد و تهیونگ داخل نشست و کاوری رو روی پاهام گذاشت.
به کاور نگاه کردم که کت مشکی رنگی رو با راه راه های درخشان و اکلیلی دیدم.
سلیقه اش هم خوبه ها...!
دوباره بهش نگاه کردم که بدون این که سرش و برگردونه ماشین و روشن کرد و گفت:
-جشن خونه ی پدر یوناست من اونجا لباس دارم.
درحالیکه داشتم کاور رو عقب ماشین می ذاشتم با بی تفاوتی اما حسودی که درونم داشتم خفه می کردم جواب دادم:
-همچین غیر قابل انتظار هم نبود.
نامزد قبلی و قلابی و...بعله...!
خواستم صاف بشینم که چونم اسیر دستش شد. لبش دوباره مثل سری قبل بدون هیچ هشداری مهمون لبم شد.
سرم و با دستی که روی نشانم و نوازش می کرد؛ کمی کج کرد تا تسلط بیشتری روی بوسه داشته باشه.
لب پایینم و محکم مکید و روش و زبون کشید. دهنم و باز کردم تا لب بالاش و مک بزنم که سریع زبونش و داخل دهنم لغزوند.
با زبونش تموم دهنم و کنکاش کرد. از حس خوبش ناله ای کردم که توی دهن ته خفه شد.
چشمام خمار و نفس هام کشدار شد.
خودم و جلوتر کشیدم و دستم و دور گردنش حلقه کردم.
ته با دیدن واکنشم من و محکم بغل کرد و کشید روی خودش که دوتا زانو هام و کنارش گذاشتم.
جام تنگ بود و شرایطم سخت...
به فرمونی که به کمرم برخورد می کرد؛ اهمیت ندادم و مشغول بوسیدن ته شدم.
این دفعه منم زبونم و توی اون دهن داغ و خوشمزه اش بردم.
مشغول لیسیدن داخل دهنش بودم که یک دفعه زبونم و گرفت و مک محکمی ازش زد. بی اختیار سرم و عقب دادم و ناله ای کردم که کمرم به فرمون خورد. آهی دیگه ای از سر ضربه ی یک دفعه ایش از دهنم آزاد شد.
تهیونگ که فهمید چی شده توی ذهنم گفت:
-ماهیچه و عضلاتت زیادی برای این سوسول بازیا بزرگن بیبی!
به حرفش توجه نکردم و با چشم های خمار به تهیونگی که سرش و به پشتی صندلی ماشینش تکیه داده بود؛ نگاه کردم.
می دونستم این کار رو کرد تا حس حسودی مو کم کنه و من الان باید سر جام برگردم اما سیبک گلوش و اون گردن سکسی و کشیده اش زیادی برق می زد.
بی توجه بهش روش خم شدم که دست هاش به جای رون هام پهلو هام و گرفت.
سرم و تو گردنش بردم و با تمام وجودم شروع به مکیدن قسمتی که بهم چشمک می زد؛ کردم.
گرگم با تمام وجود می خواست که مهر مالکیت بزاره روی ته...
انگار از این کارم خوشش اومد که زوزه ای کشید.
تهیونگ قصدم و از این کار با زوزه ی گرگم فهمید و با آرامش مشغول نوازش پشتم شد.
یه دستش و از پهلوم برداشت که توجهی نکردم.
کمی بیشتر می خواستم...برای یه لحظه بدجنس شدم و با شیطنت از گردنش گاز محکمی گرفتم که صندلی با ضرب به عقب رفت و من از شوک یک دفعه ای این اتفاق دو تا دست هام و کنار سرش جک کردم.
تهیونگی که زیر من بود برام ابرویی بالا انداخت و با چشم های خبیثش گفت:
-داشتی لهم می کردی هانی!
آب دهنم و قورت دادم و نفس نفس زنان نگاهش کردم و با کنجکاوی توی چشم هاش خیره شدم و پرسیدم:
-چه جوری این کلمه ها رو میگی؟
دستی که پس کشیده بود و رو باسنم گذاشت که آب دهنم و محکم تر قورت دادم و صدای نفس هام بیشتر شد.
وقتی طرف راست باسنم و چنگ زد سرم و به پیشونیش تکیه دادم و شل روش افتادم.
با چشم هایی که محکم می فشردمشون صداش زدم:
-ته...
کمی گردنش و بالا تر آورد و نفس های داغش  روی گوشم پخش شد که گفت:
-همون طوری که تو انقدر مشتاق منی.
چشمام و همزمان با باز شدن دستش باز کردم.
با حال بد و خرابی نگاهش کردم. ته با نگاهی که من ازش چیزی نمی فهمیدم؛ بهم زل زد.
لاله ی گوشم و بین دستش گرفت و آروم ماساژ داد.
نمی دونم چه سری بود انگار جادو شده باشم.
فقط نگاهش کردم.
با حالت دستوری گفت:
-بالا تنت و یکم بده بالا تر.
کاری که گفت رو کردم که دستش روی عضوم نشست.
سریع دستم و روی دستش گذاشتم.
با همون حال خراب که مخالفت و برام سخت تر می کرد، سرم و روی شونه اش گذاشتم و دوباره پایین تنم و پایین آوردم.
در حالیکه انگشتای دستم و بین پنج تا انگشت هاش قفل می کردم با صدای دورگه ای گفتم:
-خودت و میخوام ته.
دستش و از روی گوشم برداشت.
روی نشانم و آروم با انگشت اشاره اش نوازش کرد و با جدیت گفت:
-اینجا اذیت میشی کوک. اینجوری بهتره وگرنه تا شب باید صبر کنی.
دستی که توی دستم قفل بود و می خواست پایین بیاره که محکم تر گرفتم و ثابت نگهش داشتم.
با قاطعیت گفتم:
-صبر می کنم تا شب...
-حالت خوب نیست کوک.
-توهم حالت خوب نیست ته.
میتونستم سخت شدن عضوش و حس کنم.
-بحثم تویی...
-اگه بحث منم گفتم که صبر می کنم.
نفس عمیقی کشید که سینه اش بالا پایین شد.
-پس یکم اینجوری بمون تا حالمون بهتر شه.
-باشه.
می دونم اگه شیطنت من نبود حال ته هم خراب نمی شد اما بعد از دیشب حس خواستنش توی من بیشتر شده بود.
دلم می خواست هر چه زود تر اون مهمونی کذایی تموم شه و شب بشه.
راستی ته گفت دفعه ی بعد من می تونم تاپ باشم.
یعنی...من...دفعه ی بعد...؟
فقط دلم می خواد شب شه...همین و بس!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
توی اتاقی که خدمتکار بهم نشون داده بود، ایستاده بودم و خودم و توی آینه با اون کت و شلوار مشکی که داشت توسط اون اکلیل های ریز می درخشید؛ نگاه کردم.
لباس زیر کتم مشکی بود و همین به نظرم این لباس و جواب تر می کرد.
با شیطنت یکی دیگه از دکمه های بلوز و باز کردم.

Hidden BadgeWhere stories live. Discover now