Part 8

23.9K 2.1K 168
                                    


صبح با نوری که حس کردم چشمام و باز کردم.
به اطراف نگاه کردم که فهمیدم توی اتاق تهیونگ ام...اما خودش نبود.
خواستم کش و قوسی به بدنم بدم که از دردی که توی کمرم پیچید، چشمام به شدت باز شد.
سریع دستم و روی کمرم قرار دادم و با اخم های در هم گفتم:
-آيییییییی...کمرم چـ...
ناگهان اتفاقات دیروز تماما توی ذهنم ردیف شد.
آب دهنم و قورت دادم و بی توجه به سرخی گونه هام که از شرم بود روی تخت نشستم.
آخه پسره ی ابله تو از فردا باید بیوفتی دنبال چهار تا گوی و گرگ ها رو نجات بدی اونوقت تو به جای این که زودتر بری دنبالشون میای تهیونگ بدبخت و هم از راه بدرد می کنی؟
دیشب و به یاد آوردم که به چویی شی گفت یه کار مهم دارم...یه کار مهم شخصی!!!
کمرم تیر می کشید.
سعی کردم بلندشم و راه برم.
مطمئنا وضعیت راه رفتنمم زیاد خوب نبود.
طول اتاق و نرمک نرمک طی کردم.
عین زنای باردار شده بودم.
لنگ که می زدم...
کمرمم که گرفته بودم.
قوز که بودم.
به میز تهیونگ تکیه دادم و کمرم و ماساژ دادم.
دلم از گرسنگی داشت ضعف می رفت که صدای تهیونگ توی سرم پیچید:
-کوک...بیدار شدی؟
فهمیدم که ذهنم بسته اس. برای همین تهیونگ نفهمیده بیدارم.
اصلا دلم نمی خواست الان ببینمش.
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
گفتم شاید فکر کنه خوابم که صداش جایی از پشتم اومد.
-جونگ کوک!
پر از جذبه و خشم...
توی دلم زار زدم:
-تحت هیچ شرایطی نگاش نمی کنی کوک...تحت هیچ شرایطی!
صدای قدم هاش اومد که تند تند با خودم گفتم:
-نگاش نکن کوک...
نگااااااااااااش نکن...
این دفعه با لحن غریبی که چیزی به غیر از نگرانی نمی شد توصیفش کرد صدام زد:
-کوک...ناراحتی؟
نتونستم در مقابل لحنش مقاومت کنم و نمی تونستم قولمم بشکنم.
پس به صدای قدم هاش گوش دادم.
به جای مورد نظرم که رسید بی توجه به کمر دردم به سمتش چرخیدم و محکم بغلش کردم.
گرگم از این همه نبوغ به وجد اومد.
-آفرین کوک...هم بهش فهموندی که ناراحت نیستی هم تو چشماش نگاه نکردی...
تا شب می خوای چطور فرار کنی حالا؟؟؟؟
می تونم...آره...مطمئنم که می تونم.
فایتینگ کوک...!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
قرار شد فقط با ماشین نامجون بریم.
الانم توی ماشین نشسته بودیم.
تهیونگ جلو پیش نامجون نشسته بود.
من، جین و یونایی که در لحظات آخر بهمون ملحق شده بود؛ پشت ماشین نشسته بودیم.
کمرم درد می کرد و با هر خم شدن تیر می کشید. کمی هم لنگ می زدم که سعی می کردم جلوی دیگران پنهون کنم.
صبح هم سر بزنگاه ها نامجون رسید و من مثل اسب فرار کردم.
اصلا هم به تهیونگ نگاه نکردم.
توی همین افکار بودم که سر یونا روی شونه ام افتاد.
با تعجب بهش نگاه کردم که دیدم خوابیده.
جین هم سرش و به پنجره تکیه داده بود و چشماش و بسته بود.
مطمئنم خواب بود چون وقتی می خوابید دهنش و باز می کرد.
آهی کشیدم و خواستم سرم و برگردونم که انگار یکی سر یونا رو گرفت و پرت کرد سمت جین.
از شدت ضربه اخم یونا کمی جمع شد اما بیدار نشد.
جین که اصلا تکون نخورد.
مات این صحنه بودم که صدای تهیونگ توی سرم پیچید:
-تو هم بگیر بخواب!
بدون این که حتی به صندلیش نگاه کنم سریع به گفتش عمل کردم و چشمام و بستم و سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم.
تمام این کار ها رو توی یک ثانیه انجام دادم تا تهیونگ دوباره با من حرف نزنه.
با این حرف تهیونگ مطمئن شدم جدا کردن سر یونا کار خودشه. واقعا چند تا قدرت داره؟
کمی همونطور موندم که خواب کم کم من و ربود.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
صدای تهیونگ رو از دور دست ها می شنیدم.
-کوک...جونگ کوک!
کمی خودم و تکون دادم که این دفعه صدای نرمش واضح تر به گوشم رسید:
-بیب!
با شنیدن این کلمه هوشیار تر شدم و چشمام و به سختی باز کردم که تهیونگ و توی یه وجبی صورتم دیدم.
سرمای شدیدی یک دفعه به طرفم هجوم آورد و بعدش صدای بلبل بود که پیچید.
کمی موقعیت و آنالیز کردم که دیدم توی جنگلیم...
با چشم های خمار از خواب از پرادو یِ نامجون پایین پریدم که ناگهان کمرم تیر کشید.
خواب به کلی از سرم پرید و با درد گفتم:
-آیییییییییییی...کمرم...
تهیونگ در و محکم بست و با دست دیگه اش کمرم و آروم ماساژ داد.
با تشر رو به من گفت:
-از فرار کردنات معلومه که یادته دیشب چیکار کردیم؛ پس برای چی میپری؟
منی که تازه داشتم کمرم و صاف می کردم با شنیدن این حرفش بیشتر خجالت کشیدم و با شرم صداش زدم:
-تهیونگ!
نفسش و با شدت بیرون داد. دست هاش و به کمرش زد و پایین و نگاه کرد و کمی ازم فاصله گرفت.
منم با یه دستی که به کمرم بود به ماشین تکیه دادم و زیر زیرکی نگاش کردم.
سر تا پا مشکی بود.
شلوار جین مشکی، لباس مشکی و کاپشن چرم مشکی...
با کلافگی که برای اولین بار ازش می دیدم به طرفم برگشت و گفت:
-الان دردت چیه کوک؟ من نمی فهمم.
سرم و پایین تر انداختم و چیزی نگفتم. کمرم تیر می کشید و بدنه ی سرد ماشین هم بدترش می کرد.
یه قدم جلو اومد و با گنگی که توی صداش بود پرسید:
-بهم بگو چه کار اشتباهی کردم تا حداقل بدونم چرا جفتم خودش و از من قایم می کنه!
درد کمرم به اوج خودش رسید و اعصابم هم از درد و هم از گیر دادن های تهیونگ به تنگ اومد.
سرم و بلند کردم تا بگم "اذیتم نکن" که با لحن تندی بهش گفتم:
-اذیتم کردی.
هم خودم و هم تهیونگ توی شوک بزرگی فرو رفتیم.
خواستم چیزی بگم که صدای نامجون اومد:
-تهیونگ...چویی شی زنگ زده باهات کار داره.
تهیونگ اما فقط به چشم های مات و مبهوت من زل زده بود و هیچی نمی گفت.
تلخی رایحه اش به کلی از بین رفت و فقط سرما بود و سرما...
از سکوتش وحشت کردم. نطقم کور شد و فقط نگاهش کردم.
تا حالا توی چنین موقعیتی نبودم و همیشه توی فیلم ها که همچین وضعیتی پیش میومد از سکوت طرف مقابل جری می شدم اما الان که خودم داشتم تجربه اش می کردم، می فهمیدم که توی این لحظه جز صدای متمدد سوت توی سرت هیچی نیست.
فک تهیونگ منقبض شد و چشم هاش خالی از روح...!
اونقدری ترسناک شده بود که حتی دستی که داشت بالا میومد رو پس کشیدم و با عذاب وجدان نگاهش کردم.
تهیونگ بی توجه به من به سمت نامجون قدم برداشت.
به پشتش خیره شدم که کلبه ای توی تیررس نگاهم قرار گرفت.
صدای سرد تهیونگ مثل زهری بود که توی جونم ریخته شد:
-به جین بگو بیاد کمک کوک.
صدای نگران نامجون که داشت تهیونگی که ازش دور می شد و نگاه می کرد اومد:
-چی شده مگه؟
تهیونگ جوابی نداد و گوشی به دست از کلبه دور تر شد.
نامجون که جوابی نشنید به طرفم اومد.
سرم و پایین انداختم و با زاری به پوتین هام زل زدم.
این دفعه واقعا گند زدی کوک...
واقعا!
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
با کمک جین داخل اومده بودم و توی یکی از اتاق های این به ظاهر کلبه دراز کشیده ام.
ظاهرش شبیه کلبه ست اما مجهز و بزرگ...
به طوری که دوتا اتاق داشت و آشپزخونه ی بزرگی هم داشت.
خودم و کنج تخت جمع کرده بودم و به جینی که چند تا ورق دستش بود و مشغول حسابرسی بود؛ نگاه کردم.
اون عینک روی چشماش واقعا زیبا ترش کرده بود.
صدای جدی جین من و از قیافه بغ کرده ام بیرون نیاورد و بلکه بدترش کرد.
-چته کوک؟
سرش و بلند کرد و به من زل زد.
سرم و به چپ و راست به معنی هیچی تکون دادم.
برگه ها رو روی زمین پرت کرد و دست به سینه شد.
با جدیت بیشتری گفت:
-بنال...
بازم سرم و تکون دادم و نگاهم و ازش گرفتم و خودم و جنین وار روی تخت جمع کردم.
-بلند میشم میام جونگ کوکا...از صبح تا الان این آلفات سگ شده به همه پریده...من نمی فهمم نامجون چه جوری این دستور هاش و تحمل می کنه و لام تا کام حرف نمی زنه. تو هم که از موقعی که اومدیم زانوی غم بغل گرفتی. خو یه دردی تو جون شما دو تا هست دیگه...
با صدای گرفته ای جواب دادم:
-چیزی نیست هیونگ.
صدای جابه جا شدن اومد و بعدش من سر جین رو دیدم که پایین تر از سرم روی تخت قرار گرفت.
پاین تخت روی زمین نشسته بود اما سرش و کج کرده بود و روی تخت گذاشته بود.
بازم شد همون هیونگ مهربون...
-چیه دردت به جونم آخه؟ من که می دونم یه دست و گلی به آب دادی و این آلفات و آتیشی کردی. باز چی گفتی بهش؟
داشت بغضم می گرفت اما محل ندادم و برای عوض کردن بحث پرسیدم:
-خدایان و چه جوری میشه پیدا کرد هیونگ؟
جین آه عمیقی کشید و فهمید نمی خوام حرف بزنم.
با حوصله جوابم و داد:
-خدایان و نمی تونی پیدا کنی کوک...اونا تو رو پیدا می کنن فقط کافیه از ته دلت بخوای که ببینیشون.
-چرا به این جنگل اومدیم؟
-چون بیشتر شایعه ها می گه خدای طبیعت توی این جنگل زندگی می کنه.
-من الان باید چیکار کنم؟
دستش و نوازش وار روی موهام کشید و گفت:
-فقط از ته دلت بخواه...
-دیدمش بهش چی بگم؟
-لازم نیست چیزی بگی کوک...اونا همیشه حواسشون به تو هست و می دونن که گوی شون و می خوای.
-اگه گوی شون و به من ندن چی؟
-باید راضی شون کنی.
آهی کشیدم و از جام بلند شدم که سر جین هم با من بلند شد.
در حالی که داشتم از روی تخت بلند می شدم با همون لحن گرفته ام گفتم:
-می رم ببینم چیکار می تونم بکنم.
جین سری تکون داد و با لبخند به منی که داشتم از در اتاق خارج می شدم نگاه کرد و گفت:
-موفق باشی جونگ کوک.
توجهی نکردم و در و بستم.
روبه رومون یه در دیگه بود که فهمیدم اتاق دیگه اس.
بی اهمیت ازش گذشتم و از اون راهروی کوچیک بیرون اومدم.
سرم و به سمت راست برگردوندم که یه سالن بزرگ و آشپزخونه رو دیدم.
توی آشپزخونه نامجون و یونا نشسته بودند و هر دو مثل جین عینک به چشم داشتن.
تهیونگ هم با اخم غلیظی یه برگه به دست داشت و بالا سرشون ایستاده بود.
جین توی کمپانی مصالح ساختمانی کار می کرد. مدیر بخش حسابرسی از قضا نامجون بود و مدیر کلش تهیونگ...!
نمی دونم یونا اونجا چیکاره بود اما هرچی که بود حتما توی اون کمپانی بزرگ کار می کرد.
با حسرت به تهیونگ نگاه کردم.
یه دستش توی جیبش بود و آستینای لباس مشکیش و تا آرنج تا زده بود.
هیچ کس متوجه اومدنم نشد اما مطمئنم که تهیونگ از رایحه ام فهمیده.
دلم گرفت از بی توجهیش...
حقته کوک...
آروم توی ذهنم صداش زدم:
-تهیونگ!
توی وضعیتش تغییری ایجاد نکرد ولی صداش بدتر از هر یخ بندانی بود.
-بله؟!
دلم دیگه داشت می ترکید. همیشه می گفت جانم نه بله!
با صدای آروم تری توی ذهنم گفتم:
-میشه برم بیرون؟
-همین اطراف باش.
-باشه...
کمی منتظر شدم که صدایی نیومد.
آروم و بی سرو صدا از کلبه خارج شدم.
دلم می خواست عر بزنم.
دلم برای جانم گفتن هاش تنگ شده بود.
با شونه هایی افتاده به سمت چپ رفتم و بی توجه به صدای چوب هایی که زیر پام می شکست فقط قدم زدم.
چرا اینقدر لوس شدم؟ یه بار جانم نگفت دیگه...
ببند کوک...اون همیشه بهت می گفت جانم...
به غیر از صبح دیگه بهم بیب نگفت.
واقعا دلم می خواست خودم و بکشم.
الان اصلا حال و حوصله ی گوی هارو نداشتم.
سرم و بلند کردم که دیدم از کلبه خیلی دور شدم ولی بخاری که از دودکشش بیرون میومد؛ مشخص بود.
روی تیکه سنگی که اونجا بود نشستم و کمرم و به درخت تکیه دادم.
کمی توی سکوت گذشت که کلافه گفتم:
-خدای طبیعت یا هرچی که هستی...میشه خودت و زود تر نشون بدی؟ از وقتی پا توی این جنگل نحست گذاشتم آلفام با من قهره... احساس می کنم اگه یکم دیگه اینجا بمونم نحسی خونه ات دامن منم می گیره. میشه بیرون بیای زودتر؟
اتفاقی نیوفتاد و بازم صدای پرنده ها و نسیمی که لا به لای درخت ها می وزید به گوش می رسید.
آهی کشیدم و به زمین خیره شدم.
طبق گفته ی جین باید از ته دلم بخوام تا ببینمش اما الان اصلا حوصله اش و ندارم.
برای همین نمیاد؟
یک دفعه جرقه ای توی ذهنم زد.
دست هام و توی قفل کردم و زیر چونم گذاشتم و تند تند گفتم:
-پیدا شو لطفا...می خوام ازت یه سوال بپرسم. لطفا...خواهش...خواهش...
الان تک تک سلول های بدنم خواستار دیدن اون خدا بودن...
چشمام و باز کردم که یه مرد با گوش های بزرگ و تماما سفید پوش دیدم.
بدون این که شوکه بشم با عجله و پشت سرهم گفتم:
-چگونه با کیم تهیونگ آشتی کنیم؟
با چشم های گرد و منتظر بهش زل زدم که قهقه خنده اش بلند شد و دستش و گذاشت روی شکمش و روی زمین پهن شد.
با تعجب به اون مرد قد بلند نگاه کردم.
دهنم شبیه "o" شده بود.
کم کم از صدای خنده اش قطع شد که چشم های درشتش و سمت من برگردوند و مثل من صاف شد و روی زمین نشست.
-تو خیلی باحالی جانگ کوک...
با همون بهت نگاهش کردم. صداش مردونه بود و گوش نواز...اما صدای تهیونگ من بهتره...
توی دلم خودم و تائید کردم ولی با همون بهت تصحیح کردم:
-جونگ کوک...اسمم جونگ کوکه
گلوش و صاف کرد و با لبخند بزرگی گفت:
-حالا هرچی... جونگ کوک!
چشمام و چرخوندم و با کلافگی گفتم:
-نگفتی...
-چی رو؟
-همون سوالم...
با صدایی که سعی در کنترل قهقه اش داشت گفت:
-آها...همون چگونه با کیم تهیونگ آشتی کنیم منظورته؟
بی توجه به صورتی که از خنده ی کنترل شده قرمز شده بود گفتم:
-دقیقا...
قیافه ی جدی من و که دید مثل من جدی شد و گفت:
-چانیول...
-چی؟
-اسمم چانیوله...
-آها...حالا هرچی...منم که می شناسی.
-اوه..البته جونگ کوک...تو بین خدایان خیلی معروفی...
با کنجکاوی کمی اخم هام و جمع کردم و گفتم:
-چطور؟
دهنش و باز کرد اما دوباره بست و با لبخند شیطونی گفت:
-خوب خودش بهت میگه.
-کی؟
-بعدا می فهمی...
آهی از سرکلافگی کشیدم.
با کلافگی نگاهش کردم که یک دفعه جدی شد و دستش و زیر چونش زد.
با اخم گفت:
-آمممم...خب حرفت خیلی بد بود جونگ کوک. اون تا حالا با کسی که اولین رابطه اش بوده نخوابیده و مطمئنا نمیدونه خجالت یعنی چی...و تو هم...خب...
یکم صورتش و جمع کرد. انگشت شصت و اشاره اش و بهم چسبوند و رو به من گرفت و گفت:
-یه کوچولو گند زدی.
با حرص بلند شدم و دست به کمر شدم و گفتم:
-یه کوچووووولوووو؟!!!!!!! تو به این گند به این بزرگی میگی یه...
دستم و مثل خودش کردم و نشونش دادم و عین خودش صدام و کلفت کردم و گفتم:
-یه کوچولو؟
دوباره دست به کمر شدم و با صدای خودم ادامه دادم:
-دیگه به من نمی گه جانم... بهم نمی گه بیب...
دستام و بی هدف توی هوا تکون دادم و غر زدم:
-یا همون کلمه چی بود؟ آها هانی... دیگه اینا رو بهم نمی گه...با من عین بقیه رفتار می کنه. انگار که من...من....
با حرص دوباره سمت چانیول که یه انگشتش توی گوشش بود و بی تفاوت مشغول خاروند گوشش بود کردم و گفتم:
-من نمی فهمم اصلا...خوب من کمرم درد می کرد. عصبانی بودم. نه از اون...از خودم...خب...خب...خب یعنی چی اون کارا...
شونه هام افتاد و با لحن غمگینی گفتم:
-خب خجالت می کشیدم نگاش کنم.
چانیول به دستش نگاه کرد. یه چیزی رو به تنش مالید و بلند شد.
با خونسردی جلو اومد و جفت دست هاش و روی شونه هام گذاشت که مجبور شدم برای دیدنش به بالا نگاه کنم.
-خود خدای احساسات هم نمی دونه باید تو باید چیکار کنه جونگ کوک. اما بهتر نیست اینارو بری به همون آلفای مغرورت بگی که می خوام سر به تنش نباشه؟
با اخم گفتم:
-چرا سر به تنش نباشه؟
کمی اومد جلو با چشم های گرد شده و پر از خشم گفت:
-چون داره یادت میره برای چی اینجایی.
و سریع غیب شد.
برگشتم تا دنبالش بگردم که نگاهم توی نگاه دلسوز جین افتاد:
-الهی کوک...بیا خودم با این آلفات حرف می زنم تا سر به راه شه.
کمی به طرفم اومد و با ترحم گفت:
-اصلا از این به بعد هیونگت بهت میگه جانم...همه ی اینا تقصیر منه.
سرش و روبه آسمون برد و روی سینه اش صلیب کشید و با زجه گفت:
-ای مسیح من و ببخش...من این بچه رو با کلمه های بیب و هانی بزرگ نکردم تا منحرف نشه ولی مثل اینکه عقده ای شده.
سرم و تکون دادم. با حرص به سمت کلبه رفتم و صدا زدنای جین رو به یه ورمم نگرفتم.
یا امشب باهام آشتی می کنه یا...
یا هرچی...فقط باید باهام آشتی کنه. تمام!
گرگمم که یه گوشه غمبرک زده بود با این حرفم یه خرخری کرد.
و قدم های من بود که سریع تر به سمت کلبه برداشته می شد.
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
جین با لوده گری پشت سر من میومد که بهش محل ندادم. داشتم به سمت اتاقمون می رفتم که صدای بلند یونا رو شنیدم:
-جونگو بیا شام بخور...
-نمی خورم.
یه قدم مونده بود به در برسم که صدای تهیونگ و توی ذهنم شنیدم:
-غذا نخورده پات و توی اتاق نمی ذاری.
چشمام و چرخوندم و همزمان روی پاشنه پام چرخیدم و به یونایی که داشت غذا رو توی یخچال می ذاشت نگاه کردم و گفتم:
-می خورم.
با قدم های تندم طرفش رفتم که یونا گیج و منگ نگاهم کرد.
از کارهام تعجب کرده بود.
همونطور که غذا دستش بود و با تعجب به کارهام زل زده بود. چاپستیک و از دستش قاپیدم و یه عالمه جاجانگمیون دور اونا پیچیدم و توی دهنم گذاشتم و سریع جویدم.
یونا با همون تعجب نگاهم می کرد و گفت:
-الان خفه میشی جونگو...آروم تر...
سرم و به معنی مشکلی نیست تکون دادم و خواستم به سمت اتاق برم که دوباره صدای تهیونگ توی ذهنم پیچید:
-تا ته بخور غذات و...
چشمام و دوباره چرخوندم که یونا یه لحظه با شک نگام کرد که بهش محل ندادم و ظرف غذا رو از دستش گرفتم و سر میز نشستم. تند تند شروع کردم به خوردن.
یونا شونه اش و بالا انداخت و با تاسف سری برام تکون داد.
با خارج شدن یونا از آشپزخونه نصف ظرف و تموم کرده بودم.
جین حتما پیش نامجون رفت و دنبال من نیومد که صداش نمیاد.
با دهن پر به ظرف زل زدم و با خودم گفتم:
-الان میخوای بری بهش چی بگی؟
یک دفعه از سرعت جویدنم کم شد.
خودش غذا خورده؟
لقمه ام و قورت دادم و توی ذهنم با احتیاط صداش زدم.
-تهیونگ؟
جواب نداد.
اما من بی خیال نشدم.
-غذا خوردی؟
-آره...
و سکوت مطلق...
اشتهام کم کم کور شد.
الان باید چیکار کنم من؟
تا حالا کسی با من قهر نکرده بود. البته یه جین بود که خودش آشتی می کرد.
تهیونگ آدم و به غلط کردن می ندازه.
چاپستیک ها رو پرت کردم تو ظرف و بی قرار از جام بلند شدم و از آشپزخونه خارج شدم.
داشتم به سمت اتاقمون می رفتم که دیدم یونا روی کاناپه دراز کشیده و داره فیلم می بینه.
با تعجب وایستادم و گفتم:
-اینجا می خوابی؟
یونا با حرص بهم نیم نگاهی کرد و دوباره مشغول دیدن فیلمش شد و گفت:
-به قول یکی که مرده شور سینگلی رو ببرن...الان اینجا نخوابم بیام وسط کدومتون بخوابم؟ اون غول بی شاخ و دم نامجون یا اون آلفای بی اعصابت تهیونگ؟
دیدم حرفش خیلی منطقیه برای همین خیلی آروم داشتم صحنه رو ترک می کردم که بی حال گفت:
-دم رفتنت برق و خاموش کن.
برق هارو خاموش کردم و سمت در اتاقمون رفتم.
پشت در کمی مکث کردم و بو کشیدم.
رایحه اش هنوز هم سرد بود.
در و آروم باز کردم و داخل شدم.
در و که بستم،‌ بهش تکیه زدم.
چشمام به تاریکی عادت کرد که تهیونگ و دیدم. توی گوشه ترین قسمت تخت خوابیده.
توی این چند وقته فهمیدم که تهیونگ عادت داره شبا چیزی رو بغل کنه و بخوابه.
الانم روبه دیوار یه بالش و بغل کرده بود و خواب بود.
ببین به کجا رسیدی که به یه بالش حسودی می کنی جونگ کوک.
آروم به طرف تخت رفتم و روش نشستم.
آروم صداش زدم:
-تهیونگ!
-هوم؟
با هوم گفتنش تمام غصه های عالم سرازیر شد تو دلم.
باید یه جا این دوری رو تموم می کردم. دیگه طاقت نداشتم.
بدون این که برگردم آروم و بی مقدمه گفتم:
-اون موقع ها که با جین هیونگ دانشگاه می رفتیم بیشتر دختر ها سمت ما میومدن و ما رو به پارتی دعوت می کردن. جین هیونگ شیطون تر از من بود و اجتماعی تر...اون همیشه می رفت اما من نه...اون موقع نشونت روی گردنم بود و تو نبودی. از دخترا خوشم نمیومد و جین فکر می کرد به خاطر شرم و حیامِه...
تک خنده ی بی حالی و کردم و ادامه دادم:
-اما به خاطر هیچ کدومشون نبود. کم کم بهش گفتم که گی ام. اوایل فکر می کرد شوخی می کنم چون مطمئن بود با این هیکلم یه آلفام. گاهی وقتا که مست بود از ترس من خونه نمیومد فکر می کرد شاید بزنم بالا و کار دستش بدم. بعد از سه چهار ماه دید که من بیشتر به مردا توجه می کنم تا دخترا...بالاخره قبول کرد. خودش می دونست یه امگاست و خودش هم گی بود. برای همین یه بار رفتیم گی بار... نمی خواستم برم اما اون روز از لج آلفایی که نبود رفتم. نمیگم شیطنت نداشتم چرا داشتم. خیلی جاها با نشونی که روم بود متلک انداختم و شیطنت کردم. اما لمس...لمس نه! اون روزم با هیونگ رفتیم اونجا و تا خرخره خوردیم. جین از لج استادی که نمره نداده بود و منم از لج تویی که نبودی و همش مجبور بودم اون یقه اسکی های مسخره رو تحمل کنم و سرگردون باشم. تموم ترسم این بود که صاحب این نشون عجیب غریب دختر باشه که اگه دختر بود من قطعا نابود می شدم و گند می زدم به زندگی مون.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
-اون روز...اون روز یکی از هم کلاسی هامم مست بود. پسر خوبی بود اما تو اوج مستی روی گردنم و بوسید. بوسیدن که نه مکید.
رایحه تلخ تهیونگ تازه داشت خودی نشون می داد و من بی اهمیت ادامه دادم:
-اون شب تموم شد و فرداش همه چی یادم اومد. من و اون باهم دوست هم نبودیم. فقط یه همکلاسی بودیم. اما وسط سال تموم کلاس هایی که با اون داشتم یا حذف کردم یا نرفتم. اون حتی یادش نبود چیکار کرده اما من از خجالت جایی که اون بود نمی رفتم.
آب دهنم و قورت دادم و به دستم خیره شدم و با لحن غمگینی گفتم:
-اگه شاید فقط یه حرف می زد و شیطونیه تو عالم مستیش لفظی بود یه سال عقب نمی افتادم؛ اما اون...
آهی کشیدم و سمت تهیونگ برگشتم.
چشماش بسته بود و هیچ عکس العملی نداشت.
بهش خیره شدم و با غم خیلی آروم گفتم:
-مامانم...
آه سنگینی کشیدم و بی توجه به بغض و قلب چنگ شده ام چشم ازش بر نداشتم و گفتم:
-مامانم با همه می خوابید. یه روز اتفاقی...اتفاقی زود تر از مدرسه تعطیل شده بودم که با یکی دیدمش...آآآآممم...
نفس سنگینم و بیرون دادم و چشم هام و برای جاری نشدن اشک هام بستم:
-اون صحنه تا ابد توی ذهنم هک شد و من از لذت جنسی فرار کردم. اونجا بود که از زنا بدم اومد. ازشون فرار می کردم. هیچ وقت سراغ فیلم های پورن و چیزی به اسم سکس نرفتم. اما...
چشمام و باز کردم و به تهیونگ نگاه کردم. آروم خودم و جا به جا کردم و به سمت تهیونگ رفتم. پشتش دراز کشیدم و پیشونیم و به بین کتف هاش تکیه زدم و دستام و بین پاهام بردم.
با صدای خش داری گفتم:
-من...من با تو یکی دیگه می شم تهیونگ. از خودم...از خودم عصبانی میشم وقتی توی دلم اعتراف می کنم که از اون شب لذت بردم. من...از این که جلوت انقدر پر از نیاز داشتنت می شم خجالت می کشم. من فقط...امروز می خواستم بگم اذیتم نکن اما نمی دونم چی شد که اون حرف و زدم.من واقعا متاسفم...
چونه ام لرزید و با هق هق پشت تهیونگ رو چنگ زدم و مظلومانه گفتم:
-معذرت میخوام تهیوووونگ! من...
تهیونگ نرم برگشت. سرم و توی سینه اش قایم کرد و روی نشونم و نوازش کرد اما من با گریه ای که به خاطر فشار عصبیِ روم بود بازم به حرف زدن ادامه دادم:
-من دلم برای جونم گفتن هات تنگ شده...تهیونگ...من...
تهیونگ سرم و بوسید و صبورانه نشونم و نوازش کرد.
دستام و با یه جهش دورش حلقه کردم و تهیونگ رو به پشت پرت کردم. خودم روش کشوندم و سرم و توی گردنش پنهون کردم.
با فین فین و هق هق خشکی آروم توی گردنش گفتم:
-دوست دارم.
صدای نوازش وار تهیونگ که داشت پشتم و نوازش می کرد اومد:
-داری لهم می کنی بیبی!
با شنیدن این لفظ با چشم های براق از اشک دماغم پر سرو صدا بالا کشیدم.
سرم و آروم بالا آوردم و بهش زل زدم.
با لحن امیدواری گفتم:
-آشتی کردی؟
یه دستش و از روی پشتم برداشت و لاله ی گوشم و بین انگشت هاش گرفت و ماساژ داد.
با صدای بم و نرمش به گوشم خیره شد و گفت:
-قهر نبودم.
خواستم بشینم که کمرم و محکم گرفت. توی چشم های اشکیم زل زد و با یه لحن لشی که خشدار بودن صداش و بیشتر به رخ می کشید گفت:
-چشمای گریونت و وقتی که زیرم ناله می کنی بیشتر دوست دارم.
چشمام از درک حرفش گشاد شد.
من همیشه در حین انجام اون کار گریه می کنم اما چرا الان به روم آورد؟
با تعجب و دهنی باز داشتم نگاهش می کردم که به پهلو خوابید و منم همراه باهاش به پهلو شدم.
سر دماغ قرمز شده ام و بوسه کوتاهی زد. یه دستش و پشت گردنم گذاشت و سرم و توی گردنش کشوند.
کنار گوشم گفت:
-این روی بی پروام و از این به بعد زیاد می بینی بیبی!
با خجالت توی گردنش رایحه ی خوش بوش و استشمام کردم و نالیدم:
-تهیوووووووونگ!
روی شقیقه ام بوسه ای زد و با جدیت گفت:
-هیششش.... بخواب کوک...تقصیر خودمه که راجب این قضیه انقدر منعطف بودم.
آب دهنم و قورت دادم و توی دلم گفتم:
-منعطف بودنت کمرم و نصف کرده تهیونگ.
اما جرأت نکردم بلند بگم. قطعا از این به بعد تهیونگ بی شرمانه تر از همیشه باهام برخورد می کنه و قراره در روز های آینده از خجالت آب شم.
صدای نفس ها و نوازش های تهیونگ کم کم من و به آغوش خواب دعوت کرد.
پای تهیونگ که روی رونم نشست باعث شد کمی بیشتر توی بغلش برم.
دستم و روی همون رونی که روی پام اومده بود گذاشتم و به خواب رفتم.
لبخند روی لبم حتی توی خواب هم همراهیم کرد.
صدای نرم و فرشته گونه ای که متعلق به تهیونگ نبود من و بیشتر به خواب برد:
-شب بخیر امگای شیطون کیم تهیونگ.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
صبح با سرو صدای جین و یونا چشمام و باز کردم که دیدم بازم تهیونگ نیست.
چشمام و خواب آلود بستم و توی ذهنم صداش زدم:
-تهیووووونگ.
-جانم؟!
لبخندی زدم و خودم و کشیدم.
دلم با جانمش قیلی ویلی رفت. پشت دستم و داغ کردم تا دیگه از این گند ها نزنم.
درحالیکه داشتم عین بچه ها چشمام و می مالیدم بیرون رفتم و با چشم های خمار از خواب راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم.
حتی صدای جیغ یونا هم باعث نشد خوابم بپره.
-کیم سوکجججججین انقدر اعصاب من و خورد نکن. بهت می گم اینجا نوشته به مقدار لازم یعنی یه قاشق...
جین هم با حرص یه کتابی رو ازش گرفت و محکم به عقب هولش داد که یونا با عصبانیت جابه جا شد و دوباره جلوش ظاهر شد.
-سر آشپز یونا...به مقدار لازم یعنی یه قاشق مربا خوری احمق.
تهیونگ رو روی صندلی در حال خوردن نسکافه دیدم که بی توجه به اون دوتا پت و مت رفتم روی صندلی کناریش جا خشک کردم و پاهام و بالا آوردم. دستام و دور پاهام حلقه کردم. سرم و هم جایی بین شونه و گردن تهیونگ قایم کردم و برای خواب تلاش کردم.
صدای پوزخند یونا اومد:
-هه! کسی که یه آشپزخونه رو به آتیش کشیده معلومه که فرق مقدار لازم با قاشق غذا خوری و سوپ خوری و مربا خوری و...
داشت ادامه می داد که صدای جدی نامجون حرفش و قطع کرد:
-ببخشید که وسط بحث قاشق ها مزاحمتون می شم اما میشه یکی زودتر اون غذای کوفتی رو آماده کنه؟
چرخیدن سر تهیونگ رو به سمت خودم حس کردم.
نفس های داغش یه جایی حوالی گردنم و نوازش می داد.
با یه دستش مچ پام و گرفت و به سمت پایین کشید که گیج چشمم و باز کردم. سرم و از اون مکان خوش بو و گرم بیرون آوردم.
در همین بین صدای پر از خشم جین اومد:
-الان به دست پخت من گفتی کوفتی؟ تو الان پشت این عفریته رو گرفتی کیم نامجون؟
نامجون و دیدم که دهنش باز و بسته می شد. خواست چیزی بگه که دستی زیر چونم قرار گرفت و زاویه نگاهم و تغییر داد.
تهیونگ سرم و سمت خودش برگردوند. آروم بازوم و گرفت و بلندم کرد. منم طبق خواسته اش عمل کردم و گیج و ویج به سمت سینک آشپزخونه هدایت شدم.
از پشت دستش و روی پهلوم گذاشت تا نیوفتم و با دست دیگه اش بازوم و نگه داشته بود.
صدای پر از حرص جین و ضربه ای با هم ادغام شد:
-من دیگه یه لحظه ام توی این آشپزخونه نمی مونم اینجا یا جای منـ...
صدای جین قطع شد و یک دفعه تهیونگ با آب سردی صورتم و شست.
چشمام گشاد شد و خواب از سرم پرید. خواستم عقب برم که تهیونگ کمرم و گرفت و دوباره نوازش وار صورتم و شست.
صدای آروم جین اومد:
-یونا شی...این آلفا داره توی سینک آشپزخونه ی من چیکار میکنه؟
صدای پر از بهت یونا که با ناباوری جواب جین و مثل خودش آروم می داد اومد:
-نمی دونم سوکجین شی!
-به نظرت نباید بهش بگیم باید بره دستشویی تا صورت کوک و بشوره؟
-من جرأت ندارم اما اگه تو سرت روی تنت سنگینی می کنه بگو.
-حالا که فکر می کنم می بینم یه بار صورت شستن که عیب نداره.
-آره منم موافقم. بهتره نادیده اش بگیریم.
تهیونگ دوباره من و به سمت میز برد. خواستم با آستین بلند هودیم صورتم و خشک کنم که تهیونگ باز صورتم و گرفت و مشغول خشک کردن صورتم با حوله شد. فکر کنم برای آوردن حوله جا به جا شد.
در همین بین صدای جدیش اومد:
-بهتره هرچه زود تر دست به کار بشیم. اوضاع داره از کنترل خارج میشه.
حوله کشیدنش که تموم شد بهم زل زد و بدون برداشتن چشماش از نگاهم به میز اشاره کرد که سرم و تکون دادم و به میز نگاه کردم.
جین هم با صدای جدی جواب تهیونگ و داد.
-کوک خدای طبیعت و دیروز ملاقات کرده...
ناگهان سنگینی همه ی نگاه ها رو حس کردم.
با من و من به نامجون و جین نگاه کردم که جین ماگ نسکافه رو جلوم گذاشت و روی صندلی روبه رو ایم نشست.
با صدایی که از خواب و گریه ی دیشب دو رگه بود به یونایی که داشت سمت راست تهیونگ می شست نگاه کردم و گفتم:
-خب...آممم...دیروز دیدمش ولی...
تهیونگ روی صندلی قبلی من نشست و با جدیدت روبه من گفت:
-ولی؟
دستام و دور ماگ پیچیدم و تند جواب دادم:
-ولی ازش گوی و نگرفتم.
کمی اخم کرد و گفت:
-چرا؟
خواستم جواب بدم که صدای پر از حرص جین اومد:
-چون امگای جنابعالی مشغول گـ...
نگاه تیزی به جین کردم که دهنش نیمه باز موند.
در همون حین که با چشم هام براش خط و نشون می کشیدم با قاطعیت گفتم:
-امروز میرم دوباره باهاش حرف می زنم و گوی و می گیرم.
دهن جین بسته شد و شونه اش و برام با شیطنت بالا انداخت.
جرعه ای از نسکافه رو داشتم می خوردم که تهیونگ شکلات صبحانه رو جلوی من گذاشت و با لحن مرموزی گفت:
-صبحونه ی مورد علاقه ات و کامل بخور و برو پیشش...
با بیچارگی به چشم های تهیونگ نگاه کردم. داشتم ماگ و پایین می آوردم که صدای پر از بهت جین و شنیدم:
-از این عادتا نداشت که...نامجون! جونگ کوک شکلات دوست داشت؟
نمی دونمِ نامجون پس زمینه ی چشم های خبیث تهیونگ شد.
با زاری به شکلات نگاه کردم و تو دلم نالیدم:
-این از اولیش...امروز چه جوری می خواد شب شه من نمیدونم!
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
با کلافگی دور خودم چرخ می خوردم و به درخت ها زل می زدم.
جایی که دیروز با چانیول حرف زده بودم؛ ایستاده بودم اما هرچی چشم چشم می کردم و داد و هوار راه می نداختم نبود که نبود.
با قدم های پر حرص به سمت کلبه رفتم.
به کلبه که رسیدم با اخم های درهم در و با ضرب باز کردم و بی توجه به بقیه رفتم روی مبل دو نفره کنار تهیونگ نشستم و با خشم گفتم:
-نمیاد.
یونایی که سمت چپم روی مبل تک نفره در حال کتاب خوندن بود با سردرگمی پرسید:
-نمیاد؟ یعنی چی که نمیاد؟
سرم و با حرص به عقب پرت کردم و به سقف خیره شدم و کلافه گفتم:
-هرچی صداش می کنم خودش و نشون نمی ده.
صدای نامجون از روبه روم اومد.
-مگه اسمش و می دونی؟
سرم و صاف کردم و کمی جمع و جور نشستم و با جدیت گفتم:
-چانیول...اسمش چانیوله.
جین که کنار نامجون نشسته بود با کنجکاوی دستش و زیر چونه اش زد و پرسید:
-پس دیروز چه جوری دیدیش؟
یک دفعه تپش قلب گرفتم و استرس افتاد به جونم.
خودم و با ضرب به مبل تکیه دادم و به جای نامعلومی زل زدم و به دروغ گفتم:
-نمی دونم...یک دفعه ای شد.
-یعنی چی یک دفعه ای شد جونگ کوک؟ تو دیروز داشتی باهاش حرف می زدی.
با دندونام دیوار داخلی لپ چپم و گاز گرفتم و بدون چشم برداشتن از جای قبلی آروم تر گفتم:
-یادم نمیاد.
نامجون خواست چیزی بگه که صدای تهیونگ توی ذهنم پیچید و نفهمیدم نامجون چی گفت.
-دروغ؟
با لجبازی سکوت کردم.
صدای پر حرص جین اومد:
-آخه کی با یه خدا می شینه راجب جفتش حرف می زنه.
با اعتراض رو به جین کردم و گفتم:
-هیووووونگ.
-ها؟ چیه؟ اونجا واسه من جانم و بیب و این حرفا می زدی که چی؟ اون گوی کوفتیش و می گرفتی و می رفتیم.
با دلخوری روم و ازش گرفتم و سرم و به سمت راست چرخوندم که نگاهم توی نگاه پر شیطنت تهیونگ افتاد.
آب دهنم و با ترس قورت دادم و نگاهم و به جای دیگه دادم ولی سرم هنوز به سمتش بود.
اصلا دلم نمی خواست تهیونگ بفهمه که انقدر درگیر بودم. ولی با این حرف جین آبروم بر باد رفت.
صدای قاطع نامجون اومد که باعث شد بهش خیره شم:
-مثل این که الان میدونی باید چیکار کنی کوک. برو و مثل دیروز عمل کن. ماهم وسایل و جمع می کنیم تا راه بیوفتیم. باشه؟
یعنی چرا این بشر انقدر با شعوره برعکس جفتش؟ چرا؟ حیف نامجون...حیف...
سرم و تکون دادم که هر کدوم از جاشون بلند شدن تا به کارشون برسن و وسایل هاشون و جمع کنن.
یک دفعه دست تهیونگ روی رونم نشست که برگشتم و نگاهش کردم.
با همون لحنی که دیونه ام می کرد گفت:
-از اون شب شکلاتی هم بهش گفتی؟
تند تند پلک زدم و توی هر پلک تهیونگ رو نزدیک تر می دیدم.
نفس هام منقطع شده بود و دهنم خشک...
لب های ته در حد یه لمس روی لبم قرار گرفت که چشمام نا خودآگاه بسته شد.
لب هاش با حرف زدن به لب هام برخورد می کرد:
-پاشو زودتر برو که امشب یه کار شخصی دارم.
چشمای خمارم و باز کردم و با گیجی گفتم:
-کار شخصی؟!
لب پایینم و به دندون گرفت و کشید که سرم برای کم کردن درد جلو اومد. بعد از یه فشار محکم با ضرب ولش کرد.
در حالیکه از جاش بلند می شد و دست هاش و توی جیبش می کرد؛ ازم دور شد.
لبم و توی دهنم کشیدم که طعم خون رو گوشه ی لبم حس کردم.
کمی منگ می زدم.
تهیونگ امشب چه کار شخصی داره؟
یعنی میخواد تنهام بزاره؟

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
از ته دلم صداش زدم:
-چانیول شی...
صداش از بالا اومد که سرم و بالا بردم دیدم روی یه شاخه نشسته و داره به آسمونی که با خساست نیمی از خودش و از بین اون برگ ها به نمایش کشیده؛ نگاه می کنه!
با صدای نرم و زیبایی گفت:
-میدونی از چیه آلفات خوشم میاد جونگ کوک؟
با کنجکاوی دست هام و توی جیب کاپشنی که از روی هودیم پوشیده بودم کردم و پرسیدم:
-چی؟
-تهیونگ لایق ترین آدم برای جفت شدن با تو بود.شما یه جورایی...یه جورایی هم و کامل می کنید.
با تعجب پرسیدم:
-منظورت از این حرف چیه؟
با لبخند نیم نگاهی به من کرد و دوباره به آسمون خیره شد و گفت:
-راجب ما چی فکر کردی پسر جون؟ فقط یه جا نشستیم و خوش می گذرونیم؟ هیچی این دنیا اتفاقی نیست جونگ کوک...تهیونگ برای جفت تو شدن انتخاب شد و ما انتخابش کردیم. همونطور که گفتم اون تنها کسیه که میتونه درد هات و تسکین بده. خودت هم قبولش کردی مگه نه؟ یه روز به خودت گفتی اگه می دونستی تهیونگ پاداش تو برای اون روز های سخته با جون و دل خریدار اون درد هایی.
سردرگم نگاهش کردم که با دیدن قیافه ام خندش گرفت و بدون این که نگاهش و بگیره گفت:
-چرا فکر می کنی از بین این همه گرگ سیاه و سفید تو دقیقا توی اون روز کنار اون سطل آشغال جین و ملاقات کردی؟ جینی که تصادفا باید کلید خونه اش و یادش می رفت و دوباره برای گرفتنش به خونه ی مادرش بر می گشت. اونم نه از راه همیشگی از اون کوچه ی تنگ و تاریکی که یه بچه هفت ساله کنار اون آشغال ها کز کرده.
با بهت به حرف هاش گوش می دادم که اون بی توجه به بهت من ادامه می داد:
-جین اونقدری عصبانی بود که اگه جلوش یه نفر رو هم می کشتی نمی ایستاد ببینه چه خبره! با دیدن تو هم واینستاد. اما...
انگار از بیاد اوردن اون روز خوشحال بود که رد لبخند روی لبش نشست:
-قلب پاکی که داره اجازه پیشروی نداد و برگشت. برگشت و تمام راه و تا بیمارستان کولت کرد. فقط تصمیم برگشتنش باعث شد که نامجون و بهش بدیم. یه تصمیم خوب تموم سرنوشتش و عوض کرد. فقط یه تصمیم خوب!
به من نگاه کرد و لبخند پر رنگ تری زد. ناگهان یه گوی نقره ای از آستینش در آورد به طرف من فرستاد.
رفتم بگیرمش که عین یه گردنبند توی دستم نشست.
یه زنجیر از طلای سفید با یه تک نگین نقره ای...
نگاهش کردم که خودش پایین اومد و مشغول بستنش دور گردنم شد.
با کنجکاوی پرسیدم:
-منظورت از اون چیزی که گفتی "خودش بهم میگه"  چی بود؟
دست هاش و روی شونم گذاشت و با جدیت گفت:
-وقتی به گوی آخر رسیدی می فهمی.
سرم و تکون دادم که عقب عقب رفت.
با تردید پرسیدم:
-نفر بعدی کیه؟
لبخندی روی لبش نشست و گفت:
-خدای بعدی خیلی چموشه. بهش میگن خدای احساسات...هیچ کدومشون مثل من نیستن جونگ کوک.
می خواست برگرده که انگار پشیمون شد.
کامل رو به من شد و دست هاش و پشت سرش برد و قفل کرد و گفت:
-هیونگ هات دارن تصمیم می گیرن که برای پیدا کردنش کجا برن...بهشون بگو باید برید پاریس...و...
چشمکی زد و در حالیکه داشت محو می شد گفت:
-تو اون و دیدی جونگ کوک...پس دوباره هم می تونی ببینیش. برای رسیدن به این خدا به تهیونگ احتیاج داری!
در حالی که کاملا داشت محو می شد با هشدار گفت:
-حواست به تهیونگ باشه. نزار باهات پـ....
و صدایی که قطع شد.
با هول و تشویش پرسیدم:
-نزارم که چی؟
دیگه صدایی نبود جز نفس های نگران من...!

Hidden BadgeWhere stories live. Discover now