part 3

26.7K 2.3K 143
                                    


از روشویی بیرون اومدم که دیدم در اتاقمون بازه و جین در حالیکه روی تخت من دراز کشیده خیلی متفکر به سقف اتاق زل زده.
نامجون و تهیونگ توی آشپزخونه در حال صحبت بودند.
نامجون یه لباس مردونه سرمه ای با شلوار پارچه ای خوش دوخت مشکی پاش بود.
مشخص بود که یه جای اداری بوده...
و اما تهیونگ دستاش داخل جیب شلوارش بود و با اخم کمی که روی صورتش بود در جواب حرف های نامجون سرش و آروم تکون می داد.
داشتم به تهیونگ نگاه می کردم که صدای جین باعث شد نگاهم و از تهیونگ بردارم.
-زیرگاز و خاموش کردم آقای نودل آماده...
نگاه پر از سرزنشش و روی خودم دیدم.
می دونستم الان اوضاع خیط میشه لبخند دندون خرگوشی مو زدم تا بتونم خرش کنم در همون حال هم به سمتش رفتم و مظلومانه گفتم:
-هیونگ..جدا گشنم شده بود. توهم نبودی و منم که...
کنارش دراز کشیدم و دستم و دورش حلقه کردم.
سرم و روی سینه اش گذاشتم و یه پام و روی دوتا پاهاش انداختم.
نگاهم و به سمت بالا کشیدم که فقط چونش و دیدم ولی بیخیال نشدم و مظلومانه تر ادامه دادم:
-منم که خستهههههه..خوابالووووود...
سرم و به سینه اش فشار دادم و محکم تر بغلش کردم وکمی لوس مانند گفتم:
-دونسنگ کوچولوت خسته از سر کار برگشته بود. جز نودل چه کوفتی بود تا بخوره؟
جین هنوز هم متفکر به سقف زل زده بود.
این قیافه اش یعنی چیزی ذهنش و مشغول کرده...
می دونستم اگه خودش بخواد باهام حرف می زنه برای همین چیزی نگفتم و جدی شدم. از کنارش بلند شدم و به دیوار تکیه دادم و در همون حال پرسیدم:
-اجاره ی صاحب خونه رو کِی باید بدیم؟
جین لبخندی زد و مثل من بلند شد.
به تاج تخت تکیه زد و با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
-امروز فردا خانم مین میاد تا اجاره اش و بگیره.
لبخندی زدم که یک دفعه چشمای جین پر از شیطنت شد و با چشم و ابرو به بیرون اتاق اشاره زد و با خباثت گفت:
-میبنم که خانمتون اینا اومدن.
با این حرفش چشمام از تعجب گشاد شد و دهنم کمی باز...
با تعجب گفتم:
-تهیونگ منظورته؟
جین کمی جلوتر اومد و با شیطنت بیشتری گفت:
-آره دیگه جای چنگولات رو دستش بود...
از این همه دقت جین شوک زده بودم که جین نزدیک تر اومد.
با همون شیطنت اما اینبار که کمی بوی کنجکاوی میداد با تن آرومی گفت:
-من نمی فهم چه جوری تو تاپی...من از دور که نگاش تو چشمام میوفته چند بار سکته ناقص می زنم. با اون ابهتش دلم میخواد هرچی میگه بگم چشم...بعد تو چطوری به جای این که زیرش باشی روشی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
آب دهنم و با استرس قورت دادم و دوباره موهام و بهونه قرار دادم و این دفعه با دستم به عقب روندمشون و تا خواستم دهن باز کنم صدای تهیونگ به گوشم رسید.
-جونگ کوک!
مثل فشنگ از جام پریدم تا فقط از جواب دادن به سوال جین فرار کنم. مطمئنا اون روز که راجب اون کبودی حرف می زد دچار اشتباه شده وگرنه اگه چند دقیقه قبلمون و می دید می فهمید منم کمی از اون ندارم و نزدیک بود برای لمس کردن تنم توسط اون انگشت ها و حتی اون زبون به التماس بیوفتم.
موهایی که جلوی دیدم اومده بودند و با حرکت سرم کنار زدم.
وقتی به سالن رسیدم تهیونگ و که داشت کتش و بر می داشت دیدم.
آروم جواب دادم:
-بله؟
نگاهم به نامجون که با لبخند مهربانانه ای چال گونش و نشون می داد؛ افتاد.
با ذوق و هیجان دستم و براش تکون دادم و گفتم:
-سلام هیونگ...
کمی جلوتر رفتم و دقیقا کنار تهیونگ وایستادم و با همون ذوق گفتم:
-امشب این جا میمونی هیونگ؟!
نامجون سرش و پایین انداخت و خنده ی آرومی کرد و با چشم هایی که کمی برق شیطنت داشت گفت:
-البته کوک...
تهیونگ کتش روی دست چپش و دست راستش توی جیبش بود. تنها کاری که انگار داشت زل زدن به نیمرخ منِ بدبخت بود.
سعی کردم توجه نکنم. دستام و توی جیب هودیم فرو بردم و با لبخند رو به نامجون پرسیدم:
-امشبم باهام پی اس بازی میکنی هیونگ؟
می تونستم بفهمم نامجون در حال کنترل خنده اشه اما با لبخند و صدایی که خنده ازش می بارید گفت:
-اگه امشب باشی چرا که نه کوک...
سرم و به دو طرف تکون دادم تا موهام کامل عقب بره و با شوق بیشتری جواب دادم:
- تو خواب ببینی اگه من از جام جم بخورم...
و خنده ای که این دفعه نامجون موفق به کنترلش نشد با صدای خنده ی جین همراه شد.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
دست به سینه و با پاهایی که درحال تکون دادنشون بودم کنار تهیونگ در حال رفتن به عمارت بودیم.
ثانیه نکشید که توسط دست های تهیونگ با همون لباس های توی خونه ام به بیرون هدایت شدم.
با صدایی که کمی دلخور بود بدون برداشتن نگاهم از بیرون پرسیدم:
-چرا چیزی رو با من هماهنگ نمی کنی؟
چون صورتم به سمت پنجره بود عکس العملش و نمیدیدم ولی صدای مصمم و مردونه اش و شنیدم که در جوابم گفت:
-چون چیزی برای هماهنگی وجود نداشت.
چشمام و با حرص بستم و بدون تغییری توی حالتم با حرص گفتم:
-واقعا چیزی وجود نداشت تهیونگ؟
بیخیال و خونسرد گفت:
-از تکرار یه حرف خوشم نمیاد کوک!
چشمام و باز کردم و برگشتم به رو به رو خیره شدم.
بازم بدون اینکه نگاهش کنم با جدیت ادامه دادم:
-نمیدونم چه تصوری ازم داری اما من آدم غیر منطقی نیستم. می فهمم که توی این چند وقتی که پیشم بودن نامجون هیونگ معذب بوده و اونا هم باید یه خلوتی داشته باشن. اما الان اصلا بحثم این نیست تهیونگ...دارم راجب خودمون حرف می زنم.
این دفعه به طرفش برگشتم و بدون توجه به ژست پشت فرمونش که داشت دلم و می برد ادامه دادم:
-می شد فقط بهم بگی و بذاری منم تصمیم بگیرم که میخوام باهات بیام یا نه؟
اخم جذابی روی پیشونیش نقش بسته بود و انگشت اشاره ی دست چپش که لبه ی پنجره ماشین قرار داشت؛ دقیقا روی لب پایینیش بود. هر چند دقیقه یک بار اون و به صورت طولی روی لباش می کشید.
با دست راستش فرمون و نگه داشته بود. آستین لباسش تا آرنج بالا زده بود و پایین نکشید.
من محو دید زدنش بودم که با جوابش حواسم و جمع کردم.
-فکر کردم وقتی که بغل هیونگت بودی راجب این قضیه بهت گفته باشه.
متوجه حرفش نشدم و با کلافگی و کنجکاوی گفتم:
-میشه حرفت و با کنایه و متلک نگی؟
یه لحظه سرش و برگردوند و منِ کلافه رو دید. با اخم هایی که بیشتر توهم رفته بود انگار که شک داشته بگه یا نه دوباره سرش و برگردوند و به جلو خیره شد.
با صدایی که آروم تر از قبل بود اما خشن تر گفت:
-جین خودش همچین پیشنهادی داد. گفت حالا که من اومدم، تو رو ببرم عمارت و اونا امشب اونجا باشن.
یه لحظه از این که جین خودش موضوع رو بهم نگفت ناراحت شدم و قلبم درد گرفت ولی خب من آدمی نیستم که نشون بدم ناراحتم برای همین بغضی که داشت شکل می گرفت و با صاف کردن گلوم پس زدم و بی تفاوت گفتم:
-پس لطفا من و ببر خونه ی دوستم...
با این حرفم انگار آتیشش زده بودم. صدای دندون قروچه اش اومد و با حرصی که تازه ازش دیده بودم فقط صدام کرد:
-جونگ کوک!
می تونستم حس کنم پشت این صدا کردن هزار تا تهدید ، خشم و حرص خوابیده اما توجه نکردم.
میدونم تهیونگ کسیِ که پر از مشغله اس اما منم عواطف و احساسات خودم و دارم.
پنج سال داشتم نشونی رو مخفی می کردم که جفتی براش نبود.
پنج سال از جلوی هر آلفایی گذشتم سعی کردم بی توجه به متلک ها و درخواست ها از کنارشون بگذرم و به یه نشون بی نام و بی صاحب پایبند باشم.
بعد پنج سال جفتم و وسط ناکجا آباد پیدا میکنم اونم با هجوم کلی عواطف و احساساتی که تا حالا باهاشون رو به رو هم نشده بودم.
بعد آقا میذاره دو هفته بدون این که جوابی به سوالام بده، میره...
جوابی برای سوالی که توی ذهنم از لحظه دیدنش بولد شده ولی من هی نادیدش میگیرم. و اونم اینه که
چرا دنبالم نگشته؟
میدونم نشانم پنهان بوده اما باید دنبالم می گشت.
آلفا ها یه چیزایی راجب جفتشون حس می کنند. پس مطمئنا من و می شناخت اگه یه بار من و می دید.
حتی با وجود نشان پنهونم...!
بی توجه به درگیری های توی سرم که باعث پر رنگ تر شدن بغضم شده بودند و توی لحن حرف زدنم تاثیر داشت جواب دادم:
-چیه تهیونگ؟چیه؟ از منی که تا الان هرچی گفتی گفتم چشم انتظار نداشتی مقابلت وایسم؟ دو هفته اس گذاشتی رفتی بعد اومدی بهم میگی این ممنوعه اون ممنوعه منم هیچی نباید بگم...اون روز هم که به سوالام جواب ندادی و گذاشتی بدون هیچ حرفی رفتی. شبش برام پیام اخطار میفرستی؟ فکر میکنی خودم عقل ندارم؟ شعور ندارم که وقتی خودم آلفا دارم طرف هیچکس دیگه ای نرم؟ من تا وقتی تو نبودی پام و کج نذاشتم اون وقت شبِ روزی که فهمیدم جفتم کیه میرم یللی تللی؟
سینه ام با حرص بالا پایین می رفت.
نمیدونم کی ماشین و نگه داشته کی برگشته سمتم و خیره به منه...
فقط میدونم صبرم لبریز شده...
داد نمیزدم اما حرفام و میزدم.
بی توجه به نگاهش و درد گلوم که از بغض بود با صدای کلفت شده ام در حالی که کمی می لرزیدم گفتم:
-فکر میکنی دردم ایناست؟ فکر میکنی اینایی که گفتم اصلا مهم بود؟ دردم تویی تهیونگ...فکر میکنی برام راحته که روزش یکی رو ببینم شبش ندیده و نشناخته دلم براش تنگ شه؟ فکر میکنی برام مقابله با احساسات ناشناخته ای که با دیدنت هر دفعه بهم حمله می کنند؛ راحته؟ این که امروز انقدر میخواستمت که حتی صدای هیونگم و نشنوم سخته...انگار خودم و نمی شناسم...
بدنم و به در سمت خودم تکیه دادم و با صدایی که داشت تحلیل می رفت و تَنی لرزون مقابل این مرد ادامه دادم:
-انگار من، من نیستم کنارت...بیست و سه سال از عشق فرار کردم. اما الان تویی که رو به رومی...تویی که جفتمی رو ندارم ولی احساسم با همین نداشتن هاتم داره برام پر رنگ میشه...اگه بگم تو همین مدت کم هم وابسته ات شدم احمقانه اس نه؟ نمیخوام احمق تر بشم.
آب دهنم و قورت دادم و نفس عمیقی که لرزون بود؛ کشیدم. به دستام خیره شدم و زیر نگاه ذوب شونده اش با صدای آروم اما با دل سبک تری نسبت به قبل گفتم:
-پس لطفا من و ببر خونه ی دوستم...
داشتم به دستم نگاه می کردم که دستی رو زیر چونم حس کردم سرم و بالا آوردم که یه چیز نرم روی لبام قرار گرفت. اون قدری نرم که ناخودآگاه چشمام بسته شد.
تموم حس های بد چند لحظه پیش پر زد و من مثل کسی که جادو شده باشه با آغوش باز پذیرای این حس شدم.
ته خیلی آروم بوسه ی نرمی به لبم زد اما بدون فاصله گرفتن با دستی که روی چونم بود سرم و کمی به سمت کج مایل کرد و لب پایینم و به دندون کشید و یواش مکید.
هجوم خون رو به گونه هام حس کردم. داغ شدم.
دو بار نوک زبونش و به لبم زد و دوباره سرم به سمت مخالف کج کرد. لب بالام و محکم تر مکید.
از لب بالام گاز محکم تری گرفت که باعث شد دوتا دستام و بالا بیارم و دور گردنش حلقه کنم. خیلی آروم لب پایینش و مک زدم.
همین کارم باعث شد بوسه مون خشن تر بشه.
نمیدونم چی میخواست اما با حرص بیشتری لب پایینم و مکید و دوبار با زبونش و به لبم ضربه زد.
منم ناشیانه درحال همکاری باهاش بودم که یک دفعه دستش به زیر هودیم خزید و یه لحظه هر پنج و انگشتش رو بی هدف بین سیکس پک هام کشید و همین برای دیوونه کردنم کافی بود.
با این کارش کمی خودم عقب کشیدم و دهنم و برای کشیدن آهی باز کردم که زبون تهیونگ به داخل دهنم رقصید. آه ام مثل یه اووم غلیظ تو دهن ته آزاد شد که بدجنسانه دستش و دوباره روی شکمم بدون هیچ هدف خاصی لغزوند. با این کارش لرز آشکاری کردم و سرم لحظه ای از خوشی گیج رفت.
عضوم کمی سخت شده بود اما من به شدت تحریک شده بودم.
اون لحظه خودم و برای اینکه نقطه ضعفم شکممِ لعنت کردم چون اگه گردنم بود با لباش تحریک میشدم.
اما الان از لذت لب هایی که روی لبام میلغزه و دستی که هر لحظه رو بدنم کشیده میشه در حال دیوونه شدنم.
این دفعه با هدف، سیکس پکم و نوازش کرد. از لذت یه دفعه سرم و محکم عقب بردم که سرم با شیشه برخورد کرد و ته که انتظار این حرکتم و نداشت و در حال گاز گرفتن لب پایینیم بود بدون رها کردن لب پایینم به جلو کشیده شد. با ناله ای مردونه در حالی که چشمام و می بستم؛ نفسم و بیرون دادم . تند تند نفس می کشیدم.
دست دیگه ته به عنوان ستون بین پاهام بود تا بتونه وزنی که روی من خم کرده رو تحمل کنه.
یه دستم و از دور گردنش باز کردم و روی ساعد ستون شدش گذاشتم و آروم مشغول نوازش ساعدش با انگشت اشاره ام شدم. دست دیگم و توی موهاش فرو کردم و موهای گردنش و بین انگشت هام گرفتم.
بعد از دقایقی که نفسم از این بوسه ی یک دفعه و طولانی سر جاش اومد چشمام و باز کردم که با زبون ته که روی لاله ی گوشم کشیده شد دوباره بستمشون. لگنم و کمی بالا آوردم که عضوم با دست ته برخورد کرد و من پر از نیاز و عجز نالیدم:
-تهههههه...
لب هاش به گوشم چسبیده بود و نفس های داغش توی گوشم پخش میشد که صداش و کنارگوشم بم تر از همیشه شنیدم:
-همیشه احمق بمون...!
لب هاش و بدون برداشتن به سمت پایین کشید.
لب هاش طرفی بود که نشون قرار نداشت.
با گونه های تب دار و لب های نیمه باز درحال جون دادن زیر لب هاش بودم.
با مک پر قدرتی که روی گردنم زد نتونستم خودم و کنترل کنم. سریع دستی که روی ساعدش بود و برداشتم و بالا آوردم. پشت دستم و روی لب هام فشار دادم تا صدایی ازم در نیاد.
اگه به من بود هر دقیقه ناله ام هوا بود.
ته با صدای هوس برانگیزی لباش و از گردنم جدا کرد ولی جای مکش و لیس زد و دوباره مشغول مکیدن همون اطراف شد. هر دفعه ای که دستش روی شکمم پیچ و تاب میخورد من تکونی می خوردم، می لرزیدم و دستمم توی موهای خوش فرمش چنگ می شد.
چشمام از اشک پر شد.
دیگه ناله هام بیرون نیومد برای همین دستم و از روی لبام برنداشتم.
با هرمکشی که ته انجام می داد من داغ تر و بی قرار تر می شدم.
داشتم نفس نفس می زدم که صدای گوشی یکی بلند شد.
اونقدر غرق بودم که نفهمم مال کیه اما وقتی ته قبل از جدا کردن گردنش یه گاز محکم از گردنم، یعنی جایی که مشغول مکیدن بود؛ گرفت. فهمیدم که گوشی اونه.
با جدا شدن دندون هاش از گردنم فریادی که داشت میومد و پشت لب های زندانی شده توسط دست هام، خفه کردم.
ته با نگاهی که تیره و تاریک تر از قبل بود به من خیره شد. بدون این که عقب بره و ازم جدا شه داشت دستش و از زیر شکمم بیرون می کشید که لحظه ی آخر با نامردی تمام انگشت وسطش و نوازش وار تا کمی پایین تر از نافم کشید. با خباثت و اخم های درهمی که از روی تمرکز بود عکس العملم و شکار کرد.
دستی که روی دهنم بود و سریع پایین آوردم. با تموم قدرتم دست دیگه اش و که ستون بود؛ گرفتم و فشار دادم. قبل جواب دادنش یه ناله ی بی اختیار هم ضمیمه ی عکس العمل هام کردم.
آب دهنم به لب پایینیم عین یه قطره آب آویزون بود که نای زبون زدن بهش و نداشتم.
به سقف خیره و مشغول تنظیم نفس هام بودم که صدای ته بگوشم رسید.
انگار نه انگار که هیچ اتفاقی افتاده مثل همیشه سرد، محکم و جدی گفت:
-بگو...
حتی مثل من نفس نفس هم نمی زد.
عضوم که سفت شده بود کم کم در حال خوابیدن بود ولی شکمم از همین الان شروع به درد گرفتن کرد.
رشته ی افکارم با جواب آغشته به خشم ته پاره شد.
-کاری نکنید تا خودم بیام.
و گوشی رو قطع کرد.
نگاه خمارم و از سقف گرفتم و کمی خودم و جمع و جور کردم.
به چشم هاش نگاهی نکردم و دستی که روی ساعدش بود و آروم برداشتم تا آب دهنم و پاک کنم که وسط راه توسط ته گرفته شد.
اومدم برگردم ببینم مشکل چیه که زبونش و روی لب پایینم کشید و آب دهنم و لیس زد.
از این کارش یه جوری شدم و موهای تنم سیخ شد.
اما اون ریلکس برگشت و سرجاش نشست. منم لباسم و مرتب کردم و درست نشستم.
در حالیکه با گوشیش مشغول بود بدون نگاه کردن به من جدی گفت:
-اگه وقتایی که بهت زنگ می زدم جواب می دادی این طوری کاسه صبرت لبریز نمی شد که همه چی رو یکدفعه با هم بگی و من ندونم جواب کدوم حرفت و بدم.
من با گونه هایی که هنوز تبدار بودن به تهیونگی که مشغول ور رفتن با گوشیش بود نگاه کردم و یادم اومد که بعد از اون شب شماره های ناشناس زیادی بهم زنگ زدند که من هیچ کدوم و برنداشتم.
آب دهنم و پایین دادم و لب هام و با زبونم تر کردم.
با صدای دو رگه ای که تا حالا خودم از خودم نشنیده بودم گفتم:
-من...
کمی مکث کردم و صدام و صاف کردم و بلند تر از قبل گفتم:
-من شماره ی ناشناس جواب نمیدم.
گوشی شو توی جیبش گذاشت و با اخم هایی که الان کمی توهم رفته بود ماشین و روشن کرد. در همین بین نیم نگاهی هم بهم انداخت که از ابهت نگاش سرم و پایین انداختم و با دستم مشغول بازی شدم.
با شک ولی جدی پرسید:
-چرا؟ مگه قبلا مزاحم داشتی؟
با استرس دستام و توهم گره کردم و بازم شدم کوکِ مطیع آلفا تهیونگ...
با صدایی آروم تر از قبل و پر از تردید جواب دادم:
-یه چند تایی داشتم...
سکوتی برپا شد که بعد از دقایقی تهیونگ خیلی جدی تر گفت:
-یه خط ثابت میگیرم، بهت پیام میدم.
کمی آروم تر شدم و به پشتی صندلی تکیه زدم و آروم ممنونمی گفتم.
به روبه رو خیره شدم که دیدم داریم میریم خونه...
با شک پرسیدم:
-داریم میریم خونه؟
برگشتم و به نیم رخش که بازم همون ژست قبلی رو گرفته بود؛ خیره شدم.
این دفعه علاوه بر جدیت با لحنی که کمی سرد بود گفت:
-مشکلی پیش اومده خودم حتما باید باشم. با نامجون هماهنگ کردم.
در حالی که داشت از میدون دور می زد برگشت نگاهم کرد و چشمکی بهم زد.
بدجنسانه گفت:
-الان میتونی با هیونگت پی اس بازی کنی...مطمئنم الان مشتاق تره...
و نیشخندی زد و دوباره به روبه رو خیره شد.
با چشم های گرد شده نگاهم و ازش گرفتم و به پنجره ی طرف خودم دوختم ولی از گشادی چشمام کم نشد.
آب دهنم پر سرو صدا قورت دادم و تو دلم با ناله و زاری فریاد زدم:
-عوضیییییییییییییی...چطور یه چشمک و نیشخند انقدر میتونه سکسی باشه..چطور؟ باید به جین بگم از این بعد به جای جئون فاکینگ جونگ کوک بگه کیم فاکینگ تهیونگ.
مطمئنم قدرت ارضا شدن با صداش و هم دارم.
یاد حرف چویی شی افتادم.
اگه الان اینطوری ام وقتی که بتونم رایحه اش و حس کنم چطوریم؟
فهمیدم که این تازه اولشه...
کمی گذشت و من تازه یادم اومد چی گفته...
قطعا وضعیت جین و نامجون بهتر از ما نبوده که تهیونگ همچین حرفی زده...حتما نامجون باید عصبی یا آشفته باشه....رفتم خونه خودم و میزنم به خواب حتما تا راحت باشند.
ولی تهیونگ خیلی عادی بود...
چطور میتونه خودش و انقدر خوب کنترل کنه...
یادم باشه حتما از جین بپرسم...
چون قطعا امشب تجربه کسب میکنه.
با این فکر لبخندی زدم و چشمام و بستم تا موقع رسیدن به خونه کمی بخوابم.
************************************
هودی سورمه ای مو تنم کردم و توی آینه به خودم نگاهی کردم. باید به جین می گفتم از دوستش وقت بگیره موهام و کوتاه کنم.
یه چشمک به خودم توی آینه زدم و به سمت در اتاقم رفتم.
در اتاقم و که بستم جین و نامجون رو توی آشپزخونه دیدم.
درحالیکه به سمت مبل میرفتم تا گوشی مو بگیرم با صدای بلند و پر انرژی گفتم:
-صبح بخیررررر هیونگ های من...
گوشی مو گرفتم و به سمت آشپزخونه راه افتادم.
جین از صدای بلند من یکه ای خورد.
برای خودش داشت قهوه می ریخت که وقتی صدای من و شنید یه ماگ دیگه هم برداشت تا برای من نسکافه درست کنه.
و در همین حین هم من و بی جواب نذاشت و با حرص و اخم های خوردنیش گفت:
-کی میخوای آدم شی جونگ کوک؟! صد دفعه گفتم صبح کله ی سحر صدات و ننداز پس کله ات...
روی صندلی رو به روی نامجون نشستم و دیدم بعد اتمام حرف جین بهش نگاه کرد و لبخندی زد.
کمی بعد سرش و سمت من برگردوند و یه ابروش و بالا انداخت و با چشم های پر از سوال نگاهم کرد.
من هم ادای آدمای مظلوم رو در آوردم و شونه هام و بالا انداختم و با چشم های گربه شرکی نگاش کردم.
نامجون با دیدن عکس العملم تک خنده ای کرد و با صدایی که هنوز ته مایه ای از خنده داشت گفت:
-از دست تو کوک...
لبخند بزرگی تحویلش دادم و بهش نگاه کردم که جین ماگ من و رو به روم گذاشت و خودش هم روی صندلی کنارم نشست.
یه نون تست برداشت و مشغول مالیدن شکلات روی اون شد و در همون حال گفت:
-پول خانم مین و گذاشتم روی جا کفشی داری میری بهش بده...
به من نگاه کرد و نون تست رو سمت نامجون گرفت و برای این که ببینه فهمیدم یا نه ازم پرسید:
-باشه؟
با یادآوری اتفاقات دیشب و می چا دستام و دور ماگ حلقه کردم و به جین زل زدم و با مظلومیت گفتم:
-نمیشه خودت ببری هیونگ؟
نامجون مشغول خوردن نون تستی که جین بهش داده بود؛ شد. جین هم شروع به درست کردن یه نون تست دیگه کرد.
جین کارش تموم شد و نون تست و طرف من گرفت.
با تردید پرسید:
-چیزی شده؟!
من نمی خواستم راجب اتفاقات دیشب حرفی بزنم برای همین از قالب‌ «دونسنگ مظلومِ هیونگ جین» بیرون اومدم و جدی شدم. در حالیکه ماگ رو به لبم نزدیک می کردم دست جین رو پس زدم و جدی و بی تفاوت گفتم:
-مشکلی نیست! خودم میبرم هیونگ.
و کمی از نسکافه خوردم و از داغ بودنش لذت بردم.
داشتم یه جرعه دیگه می خوردم که صدای نامجون اومد و کمی جدی گفت:
-نمیخواد هیچ کدومتون ببرید خودم میبرم.
جین به من برای پس زدن دستش چشم غره ای رفت و دوباره نون تست و طرفم گرفت.
روش و سمت نامجون برگردوند و گفت:
-کوک میبره نامجون تو بـ...
نون تست رو از دست جین گرفتم و به نامجون که قیافه اش کاملا جدی شده بود نگاه کردم.
نامجون جرعه ای از قهوه اش خورد و تو چشم های جین زل زد و با لحنی که جای هیچ حرفی رو باقی نمیذاشت گفت:
-گفتم که...خودم میبرم جین.
یه لحظه جو سنگین شد و فکر کردم الان جین پا میشه قهر میکنه میره ولی جین از اون حالت تعجبش در اومد و لبخندی زد و مهربون گفت:
-باشه عزیزم.
منی که داشتم نون تست رو دوباره به سمت جین میگرفتم با لفظ عزیزمی که از دهن جین شنیدم نتونستم خودم و کنترل کنم و قیافه ام کج و کوله شد و از شانس بدم جین در همون لحظه به طرف من برگشت و یه نگاه به نون یه نگاه به قیافه ام کرد و دست من پس زد. درحالیکه قهوه اش و به لبش نزدیک می کرد چشم غره ای بهم رفت و جوری که فقط خودم و خودش بفهمیم زیر لب گفت:
-مرض...
و فنجون رو به لب هاش نزدیک کرد.
صدای نامجون که با کنجکاوی صدام کرد به گوشم رسید.
قیافه ی کج و کوله شدم و درست کردم و نون تست رو روی میز طرف جین پرت کردم و با لبخند طرف نامجون برگشتم و جواب دادم:
-بله هیونگ؟
نامجون در حالی که داشت از جاش بلند می شد پرسید:
-چرا هی نون تست رو این ور اون ور پرت میکنی؟!
خواستم جواب بدم که جین هم بلند شد و در حالی که کت نامجون رو از صندلی می گرفت و به دستش می داد با حرص آشکاری گفت:
-محض رضای کوفت!
نامجون کت و گرفت و تشکری کرد که جین لبخندی تحویلش داد.
من هم لبخندی هم از حرص جین و هم از تغییر جدیدش زدم و گفتم:
-من کلا صبحونه نمیخورم هیونگ...از صبحونه بدم میاد. فقط نسکافه و شیر موز میخورم.
نگاه کوتاهی به جین انداختم و دوباره به نامجون نگاه کردم و با کلافگی گفتم:
-جین هیونگ هم از این کارم بدش میاد و همیشه سر صبحونه باهم بحث میکنیم.
نامجون که تازه کتش و پوشیده بود با ابرو های بالا رفته و کمی بدجنسانه نگاهم کرد و با لحنی که شیطنت ازش میبارید گفت:
-یعنی اصلا صبحونه نمیخوری؟
منم مثل خودش شیطون لبخندی زدم و یه جرعه از نسکافه ام خوردم. درحالیکه ماگ رو پایین میاوردم برای نامجون چشمکی زدم و با شیطنت گفتم:
-معلومه که نمیخورم...چون هیچکس نمیتونه مجبورم کنه بخورم.
بعد از این حرفم نگاه معنا داری به جین انداختم.
جین با دیدن این نگاهم خواست طرفم بیاد که نامجون بازوش گرفت و درحالیکه داشت از آشپزخونه خارج میشد و جین و هم دنبال خودش برد و با خنده گفت:
-البته که همینطوره کوک...امیدوارم در آینده هم کسی نتونه مجبورت کنه!!!
و وقتی که از درگاه آشپزخونه رد شدند با صدای کمی بلندتری گفت:
-میبینمت کوک...
صدای پیامک گوشیم اومد و من در حالیکه گوشیم و از جیبم درش میاوردم عین خودش بلند گفتم:
-موفق باشی هیونگ...
صدای پچ پچ جین و نامجون میومد که بی توجه به اونا پیامم و باز کردم:
-بیا عمارت...این شماره ثابتمه و یادت نره هیچ بهونه ای رو برای نادیده گرفتن تماس هام قبول نمی کنم...
لبخندی زدم وتند تند تایپ کردم:
-اطاعت میشه قربان!
بعد فرستادن پیام رفتم توی مخاطبین تا شماره ی تهیونگ رو سیو کنم.
من هیچ وقت اسم ها رو توی گوشیم به نام خودشون ذخیره نمی کردم.
مثلا جین هیونگ بود «عشقم»....
که سر بازی جرأت حقیقت مجبورم کرده بود اسمش و از «هیونگ زشت» به این تغییر بدم و هیچ وقت هم عوض نکنم.
اسم نامجون رو هم «منطقی ترین» ذخیره کرده بودم.
به گفته ی خود تهیونگ اون یه گرگ سلطنتی بود و اگه واقعا ما توی دوره ی چوسان زندگی می کردیم قطعا اون یه سِمت خیلی مهم توی قصر داشت.
طبق چیزایی که تا الان من ازش دیدم به غیر از پادشاه بودن و امرو نهی کردن به درد کار دیگه ای نمیخوره.
اسمش و هم که نمیتونم پادشاه ذخیره کنم پس چی بزارم؟!!!
تو همین افکار بودم که با کشیده شدن صندلی کنارم حواسم و به جین دادم.
جین روی صندلی نشست و نون تستی که برای من درسته کرده بود و گاز زد. در همون حال با دهنی پر گفت:
-نامجون پول و بهشون داد. اون دختره عفریته یه جور نگاهش می کرد که دلم میخواست بـ....
با دیدن گوش های جین که در حال سرخ شدن بودند، سریع وسط حرفش پریدم تا از اتفاقات ناخوشایندی که قراره بین دختره عفریته و جین بیوفته؛ جلوگیری کنم.
-جین از دوست آرایشگرت برام وقت بگیر، میخوام موهام و کوتاه کنم.
با این حرفم جین به کل همه چی رو فراموش کرد و دست از جویدن لقمه اش برداشت و کمی نگاهم کرد.
لقمه رو آروم قورت داد و کمی از قهوه اش خورد.
درحالیکه دستش و دور فنجونش می پیچوند؛ به موهام زل زد و با تردید گفت:
-مطمئنی میخوای کوتاهشون کنی کوک؟
و آروم تر ادامه داد:
-حیف ان تِفلَکی ها...
آروم خندیدم و قشنگ روی صندلی لم دادم و گفتم:
-بیخیاااااال هیونگ..نگو که عاشقشون بودی؟
چشم غره ای بهم رفت و تند جواب داد:
-نخیرررر...برات وقت میگیرم و بهت خبر میدم.
با شک نگاهش کردم و آروم باشه ای گفتم.
جین خواست بلند شه که با کنجکاوی صداش زدم:
-جین هیونگ...
جین وقتی صورت جدی مو دید از پوسته ی بذله گو بودنش بیرون اومد و مثل من جدی شد.
با لحنی که مشابه لحن خودم بود اما جدی گفت:
-بله کوک؟!!!
کمی خودم و جمع و جور کردم. لبمو تر کردم و به جین خیره شدم و جدی تر ازش پرسیدم:
-دیشب زیاد حالت خوب نبود. چیزی ذهنت و مشغول کرده؟
نگاهی به قهوه توی دستش انداخت و بدون این که سرش و بالا بیاره با همون لحن قبلی گفت:
-تا از چیزی مطمئن نشدم ازش حرف نمی زنم کوک.
و سرش و بالا آورد و در سکوت نگاهم کرد.
سرم و تکون دادم و به کف آشپزخونه خیره شدم و با صدای آروم تری گفتم:
-پس مسئله جدی تر از اون چیزیه که فکرش و می کردم.
سرم و بالا آوردم که دیدم جین داره با تکون دادن سرش حرفم و تائید میکنه.
لبم و جویدم و با استرس پرسیدم:
-هیونگ...میشه کمی برام از نامجون بگی؟
جین با تعجب و گنگی نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که بهش اجازه ندادم و براش توضیح دادم:
-میخوام ببینم که اونم رفتاراش شبیه تهیونگ هست یا نه...
با بیچارگی نگاهش کردم و با گیجی گفتم:
-آخه من هیچی راجب آلفا ها و اینا نمیدونم. نمیتونم خودم و بفهمم. وقت هایی که تهیونگ کنارمه اصلا یکی دیگه ام. هرچی میگه دلم میخواد بی چون وچرا گوش کنم.
جین با لبخند به حرف هام گوش داد و وقتی حرفم تموم شد لبخندش پر رنگ تر شد. دست هاش و به قصد گرفتن دستم جلو آورد که خودم دستم و توی دستش قرار دادم.
جین به دست هامون نگاه کرد و مهربانانه جواب و داد:
-میفهمم چی میگی کوک..اما قضیه آلفای من با آلفای تو خیلی فرق داره. نامجون فقط یه آلفا از نژاد گرگ های سیاهه...اما تهیونگ یه گرگِ سلطنتی آلفاست...اینا خیلی باهم فرق دارند کوکی...
سرش و بالا آورد و به چشم هام که پر از سوال بود خیره شد. شروع به نوازش دست هام کرد و ادامه داد:
-من هم وقت هایی که تهیونگ رو میبینم یه جوری میشم. اگه بهم نگاه کنه و همون لحظه بگه بمیر، میمیرم. مطمئنا این برای تو که جفتشی سخت تره. چون علاوه بر این که اون یه گرگ سلطنتیه، آلفای توهم هست.
کمی اخم کرد و جدی تر از قبل گفت:
-به غیر از همه اینا شخصیت تهیونگ جوریه که انگار...انگار...
خندیدم و با خنده و شونه ای که از خنده می لرزید بهش کمک کردم.
-سلطه طلب؟
چشماش درخشید و اخماش باز شد و تند تر از قبل ادامه داد:
-آره دقیقا...درسته همه آلفا ها سلطه طلب هستند اما تهیونگ ذاتا سلطه طلبه... از نامجون شنیدم که تهیونگ از اون آدماست که اگه چیزی رو بخواد باید به دستش بیاره و روی همه چیز هایی که مال اونه حس مالکیت بیش از حدی داره...میفهمی چی میگم؟
سرم و تکون دادم که بدون این که منتظر جوابی از جانب من باشه ادامه داد:
-این که گفتی خودت و نمیشناسی...میدونم منظورت چیه...این که میبوستت یا دستت و میگیره و خیلی کار های دیگه که از خود بی خودت میکنـ...
یک دفعه احساس گرما کردم و گونه هام داغ شد که جین یکی محکم رو دستم زد و من تکونی خوردم و سریع بهش نگاه کردم.
جین با اخم بهم خیره شده بود.
چشم غره ای بهم رفت و با حرص گفت:
-آدم باش کوک...دارم جدی حرف میزنم.
خواستم چیزی بگم که یکی از دستاش و برداشت و به صورتش نزدیک کرد و انگشت اشاره اش و روی لب حجیمش گذاشت و من و به سکوت دعوت کرد.
وقتی از سکوتم مطمئن شد دستش و پایین آورد و دوباره روی دستم گذاشت.
-میل جنسی آلفا ها بیشتر از امگاهاست کوک... دلیلش هورمون هاشونه...برای همینه که امگا جوری خلق شده که بتونه چیزی که یه آلفا ازش میخواد رو بهش بده...پس فکر نکن اگه تهیونگ طرفت میاد و تو هم بی چون و چرا بهش پا میدی یعنی اشکال از توئه...این در درون هر امگایی کوک...پس خودت و برای چیزی که هستی سرزنش نکن و یا حتی خجالت نکش. منم قبلا مثل تو فکر می کردم. راجب این موضوع خیلی کتاب خوندم تا بتونم درکش کنم. چون برعکس تو من از این قضایا فرار نکردم و با چیزی که واقعا هستم روبه رو شدم. دلیل این همه سال تنها بودنت همینه کوک...تو میترسی...از لذتی که با معاشقه به دست میاد میترسی و هر لحظه میخوای به خاطر اون لذت خودت و تنبیه کنی.
با نگاهی غریبانه به جین زل زدم تا بحث گذشتم و وسط نکشه وملتمسانه صداش زدم:
-جین...
جین دست از حرف زدن برداشت و خیره نگاهم کرد. دوباره شروع به نوازش دست هام کرد و سری تکون داد و دلجویانه گفت:
-ببخشید نمی خواستم بحث گذشته ات رو پیش بکشم. ولی میخوام بدونی اتفاقاتی که بین تو و تهیونگ میوفته اصلا اشتباه نیست و این که اگه وقتی یه کارایی میکنه و تو نمیتونی خودت و کنترل کنی عیبی نداره چون اون اتفاق یه چیز دو طرفه اس...و این که...
چشماش و ازم دزدید و برای چند لحظه به کف آشپزخونه نگاه کرد و دوباره بهم خیره شد و جدی تر از قبل گفت:
-همه چیز برمی گرده به نوع سلطنتی تهیونگ...حتی اگه روابط شما سریع تر از من و نامجون پیش بره تعجبی نمی کنم چون اونطور که من شنیدم تهیونگ هم به خاطر نوعش و هم نژادش درباره ی این جور موارد چیز های بیشتری میدونه و...
جین به من و من افتاد ولی بازم ادامه داد:
-و مطمئنم اگه یه روزی...آمم...خب اون...مطمئنم تو این زمینه ها اطلاعات بیشتری داره...و این که نمیتونسته...اومم...خب...
با کلافگی دستم و از دست جین بیرون کشیدم.
سرم و تکون دادم تا موهام عقب برن و با کمی حرص درحالیکه دست به سینه می شدم گفتم:
-چرای توی لفافه حرف میزنی هیونگ؟!!!! رک و راست بگو چی میخوای بگی؟
جین دست شو پس کشید و نفس شو محکم بیرون داد.
کمی سکوت شد و من بدون هیچ حرفی بهش نگاه کردم.
نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای چشم هاش و بست. بعد از مدت کمی چشم هاش و باز کرد و به من زل زد و با جدیت گفت:
-اون قبل از تو با خیلی های دیگه بوده کوک... فقط میخوام بگم اگه برای تو تهیونگ توی همه چیز حتی بوسه حکم اولین رو داره؛ انتظار نداشته باش برای یه آلفا اونم از نژاد سیاهش و بدون در نظر گرفتن سلطنتی بودنش، این موضوع صدق کنه!!
کمی دلم گرفت.
یعنی اون روز توی ماشین من اولین بوسم وتجربه کردم و اون...
سعی کردم بعدا به این موضوع فکر کنم برای همین برای رفع تکلیف از نگاه متفکر جین سری برای تائید حرف هاش تکون دادم.
جین که حالا خیالش راحت شده بود؛ بلند شد. درحالیکه چند بار روی شونه ام می کوبید با لحن نرم تری گفت:
-داری میری سر کار یقه اسکی بپوش چون کرم پودر هم جای دندونای آلفات و نتونسته بپوشونه!
دستم و سریع سمت چپ گردنم گذاشتم و آهی از سر بیچارگی کشیدم.
به سختی تونسته بودم اون جای مارک بزرگ و بپوشونم ولی مثل این که موفق نبودم. اگه سمت نشونم بود مشکلی نبود چون زیر سیاهی نشون پنهان می شد ولی حالا...
تهیونگ دقیقا سمتی رو که نشون نبود مارک کرده بود اونم یه دایره بزرگ اندازه کف دست که علاوه بر کبودی یه ردیف از دندون هم روی اون خود نمایی می کرد.
اونقدر محکم گاز گرفته بود که جای دندون هاش روی گردنم هنوز هم فرو رفته بود.
فکر کنم تمام حرصش و از زنگ بی موقع تلفن همراهش روی گردن بیچاره من خالی کرده بود.
گوشی مو از جیبم در آوردم و دوباره توی لیست مخاطب هام رفتم.
همونطور که بلند می شدم تا برای رفتن به عمارت تهیونگ آماده بشم اسم تهیونگ رو هم ذخیره کردم.
تنها چیزی که برازنده این مرد بود و خیلی بهش میومد این دو کلمه بود.
تنها چیزی که میتونست تهیونگ رو در هر صورت و حالت توصیف کنه.
«عالیجناب سکسی»
************************************

Hidden Badgeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن