Part 9

26.6K 2.1K 181
                                    


همون روز با جت شخصی تهیونگ به پاریس اومدیم.
اونقدر راه طولانی و بود و خسته کننده که هرکدوم یه اتاق توی هتل گرفتیم و فقط خوابیدیم.
من از حرف های چانیول سر در نیاوردم اما نگاه نگرانم بدرقه ی تهیونگی بود که از در می رفت بیرون...
هر دفعه توی ذهنم صداش می کردم تا مطمئن شم حالش خوبه!
تهیونگ به رفتارهام شک کرده بود اما چیزی نمی پرسید.
سه شبه که پاریس هستیم اما هیچ اتفاقی نیوفتاده.
جین و نامجون با یونا رفته بودند برج ایفل رو ببینن اما من رمق تکون خوردن هم نداشتم.
تهیونگ از صبح رفته بود به یکی از اون گرگ های سلطنتی سر بزنه و من دلشوره داشتم.
تصمیم گرفتم حموم برم و خودم و مشغول کنم.
حمومش واقعا خوشگل بود. یه دیوار تماما پنجره بود و برج ایفل معلوم بود.
وان هم دقیقا کنار پنجره قرار داشت.
شیر آب و باز کردم و آب وقتی به درجه مورد نظرم رسید مشغول در آوردن لباسام شدم و گذاشتم وان کاملا پر بشه.
به بمب های حمومی که اونجا ردیف بودند؛ خیره شدم.
رایحه یاس...سنبل...بنفشه...چرا فقط گل؟ شکلاتی ندارن؟
یکم نگاه کردم که شکلاتی شو پیدا کردم.
چند تا انداختم و توی وان و نشستم تا کف کنه.
به دیواره ی سرد وان تکیه دادم و از سرماش برای لحظه ای لرزیدم.
چون شیر آب باز بود بمب ها سریع تر کف کردن.
شیر رو بستم و سرم و به پشتی وان تکیه دادم و قشنگ لش کردم.
پاریس توی شب واقعا زیباست.
تموم شهر چراغونی میشه و ایفل مثل یه حاکم می درخشه.
امروز اصلا خبری از تهیونگ نگرفتم.
نمی خواستم مزاحمش بشم.
سعی کردم فکرم و از تهیونگ دور کنم.
چانیول گفت من این خدا رو دیدم اما کِی؟
انقدر اتفاق های مختلف توی بازه های زمانی کوتاه برام افتاده که نمی دونم باید کی و کجا دنبالش بگردم.
دلم آروم نگرفت و تسلیم شدم.
توی ذهنم خیلی آروم صداش زدم:
-تهیونگ!
-جان؟
-کی میای؟
-شاید تا شب نتونم بیام.
آهی از سر غصه کشیدم و چشم هام و محکم بستم.
سعی کردم دلخوریم توی لحن حرف زدنم باهاش مشخص نباشه
-مواظب خودت باش لاو...
-لاو؟
لبخند بی جونی زدم و گفتم:
-گفتی کلمه ی خودم و پیدا کنم. منم پیدا کردم.
تا چند دقیقه ازش جوابی نیومد که فهمیدم مشغوله...
چشمام و باز کردم که دیدم وان کاملا پر از کف شده و بدنم معلوم نیس.
دوباره سرم و به وان تکیه دادم و یه زانوم و خم کردم.
به سقف حموم زل زده بودم که صدای تهیونگ با لحن اغواگرایانه اش اومد:
-هوووم...ازش خوشم میاد! اما به قشنگی ته گفتنات موقعه ی...
وسط حرفش پریدم و چشمام و بستم و با حال خرابی گفتم:
-بس کن ته! وقتی قرار نیست بیای چرا حالم و خراب میکنی؟
با شنیدن این حرف ها و لحنش حالم داشت خراب می شد.
داغی گونه هام و حس می کردم.
دقیقا توی حموم بودم. یکی از فانتزی هایی که به شدت بهش علاقه داشتم.
تازه چانیول گفته بود که ته باید کنارم باشه برای پیدا کردن این گوی...
خب اینم گوی احساسات بود و خدای احساسات چی می خواد؟
صدای خونسرد ته من و از افکارم بیرون کشید:
-نمی دونم! شایدم اومدم.
با کلافگی خودم و توی اب کمی جابه جاکردم که روی لحنمم تاثیر گذاشت:
-یعنی چی؟ آخرش میای یا نه؟
با صدایی بمی گفت:
-کاری کن که بیام.
آب دهنم و قورت دادم و توی دلم به خودم فحش دادم.
دقیقا دست گذاشته روی نقطه ضعفم.
میدونه من خجالت میکشما.
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
-نمیشه حالا خودت بیای و من کاری نکنم؟
مصمم گفت:
-نه...
آه بلندی گفتم و خودم و کمی توی آب جلو کشیدم و مشت محکمی به کف وان زدم که موجی توی وان به وجود اومد.
-اذیت نکن ته.
-داری فرصت هاتو از دست میدی بیب!
چشمام و برای کنترل اعصابم چند دقیقه بستم.
چشمام و باز کردم و خیلی آروم توی ذهنم گفتم:
-توی حمومم...
-واو...شاید تونستی با حرفات متقاعدم کنی که کنارت باشم.
با این حرفش قلبم بنای تپیدن توی سینه ام کرد.
شقیقه ام و به زانویی که خم کرده بودم؛ تکیه دادم و با بیچارگی گفتم:
-از عمد این کار رو می کنی نه؟
صداش جدی شد و گفت:
-چه کاری؟
-ته!
جواب نداد که فهمیدم میخواد ادامه ی حرفم و بگم.
-اینجوری حرف زدن برام سخته ته!
-حتی با آلفات؟
خودم و بیشتر جمع کردم و چشم هام و بستم.
انگار برای گفتن این حرف ها از خودمم خجالت می کشیدم.
-اگه اینجا بودی با عملم بهت نشون می دادم چقدر می خوامت!
صداش همراه با نرمش شد:
-شاید نیاز دارم تا بشنومشون بیب!
توی دلم گفتم:
-لعنتی! نمیشه گولش زد.
صدای خنده اش توی سرم پیچید و بعدش صدای موذیش اومد:
-شاید چون خودم ختم این کارام توله.
دیدم هیچ جوره نمیشه.
نفس عمیقی کشیدم.
بالاخره که چی کوک؟ نمی تونی تا ابد ازش خجالت بکشی که...
بدون این که چشمام و باز کنم توی ذهنم خیلی آروم تر از حد معمول گفتم:
-بهت احتیاج دارم ته!
سکوت ته بیانگر این بود که باید ادامه بدم.
-من...من...دلم الفام و می خواد.
-میتونی واضح تر حرف بزنی بیب؟
یه دستم و از توی آب بیرون آوردم و توی موهام کشیدم و محکم بهشون چنگ زدم و چند بار سرم و نرم به زانوم کوبیدم.
با حرص بلند توی ذهنم داد زدم:
-همین الان بیا اینجا و جفتت و به فاک بده کیم تهیونگ!
صورت داغ شدم و سریع پشت دست هام پنهون کردم که جسمی پشتم توی آب قرار گرفت.
دستی روی پهلوم نشست و بعدش صدای بمی بود که کنار گوشم لب زد:
-خودت بده جلوتر بیبی!
سرم و بالا اوردم و جلوتر رفتم. که بعدش دست دیگه ای روی پهلوم نشست.
پاهای تهیونگ دو طرفم قرار گرفت و صدای خشدار و دستوریش به گوشم رسید:
-حالا بیا عقب کوک!
طبق خواستش عمل کردم و کامل عقب رفتم.
مث من کاملا لخت بود. برخورد عضوش و با کمرم حس می کردم.
دست ته نوازش وار از بین سیکس پکام به بالا خزید.
سرم و محکم عقب دادم که روی شونه ته افتاد.
چشمام خمار بود.
نیم رخم دقیقا توی تیر رس نگاه ته بود.
لب هام نیمه باز بود و نگاهم خیره به سقف...
دست ته تا روی گردنم اومد و خفتم کرد.
فشاری به گردنم وارد نمی کرد و فقط گردنم و با یه دستش گرفته بود.
جفت دستام و روی رون هاش گذاشته بودم.
فقط نفس نفس می زدم همین!
صدای خشن ته کنار گوشم شنیده شد.
-امشب نمی تونم آروم باشم کوک.
نمی فهمیدم منظورش چیه که دستش نوازش وار روی عضوم نشست.
فهمیدم میخواد چیکار کنه.
یه دستم و محکم روی دستش گذاشتم و اخم هام و توی کشیدم و سرم و سمت گردنش خم کردم.
با خشم نالیدم:
-من از این کار متنفرم ته!
-خوشت نمیاد؟
-نه! فکر می کنی چرا تا حالا خود ارضایی نکردم؟
سینه اش لرزید که فهمیدم داره می خنده. برگشتم سمتش که دیدم سرش و به پشتیِ وان تکیه داده.
توی اون وضعیت فقط چونه و سیبک گلوش توی دیدرسم بود.
کمی به رون هاش فشار آرودم و بالا رفتم که با زیبا ترین چیز توی عمرم روبه رو شدم.
یه خنده ی مستطیلی...!
خنده اش بی صدا بود.
مطمئنم از خستگی بود.
تموم شدن لرزش شونه هاش همزمان با بالا آوردن سرش شد.
با ته مایه ای از خنده بهم نگاه کرد و آروم گفت:
-این ستاره ها توی چشمات چیکار میکنن توله؟
قشنگ سمتش برگشتم و دو تا زانو هام دو طرفش گذاشتم و بی توجه به برخورد عضو هامون با هم جفت دستام و روی گونه اش گذاشتم. صورتش و بالا کشیدم.
چون روی زانو هام بودم کاملا از بالا بهش تسلط داشتم.
تهیونگ با خیال راحت دوباره سرش و به پشتیِ وان تکیه داد و از پشت موهای بلندش که حالا کاملا روی پیشونیش ریخته بودند؛ نگاهم کرد.
دست هاش و روی پهلو هام گذاشت.
با یه دستم موهاش و از روی چشم هاش کنار زدم و دوباره گونه اش گرفتم.
با عشق به لباش زل زدم آروم گفتم:
-چرا انقدر خوشگل بود؟
-چی؟
به چشم هاش نگاه کردم و با حسرت گفتم:
-خنده هات ته! خنده هات خیلی قشنگ بودن.
دوباره با چشم های براق و حسرت وار به لباش زل زدم.
شصت یکی از دست هام و روی لبش کشیدم که پهلوهام و بیشتر چنگ زد.
من اما بی اهمیت مشغول کارم بود که صدای لش شده اش اومد:
-خنده های خودت و ندیدی بیب! اول چشمات می خنده بعد یک دفعه دندون های خرگوشیت خودشون و نشون میدن. اون موقعه اس که...
مکث کرد که به چشم هاش نگاه کردم.
-اون موقعه اس که می فهمم برای چی تا الان زندگی کردم.
لبخند نرمی زدم و گفتم:
-مستطیلی های تو از هرچیزی قشنگ ترن.
ابروش و بالا انداخت و فکش و جابه جا کرد و با خباثت گفت:
-مستطیلی؟
سرم و تکون دادم و با مهربونی گفتم:
-آره...لبخندات شبیه مستطیله...قشنگ ترین مستطیلی که به عمرم دیدم.
فقط نگاهم کرد که توی دلم بدجنسانه گفتم:
-خوبه که فقط من می تونم ببینمشون.
دستش و پایین تر آورد و قسمت چپ باسنم و توی چنگش گرفت و با جدیت پرسید:
-به چی فکر می کنی که رایحه ات ازش شرارت می باره؟
دست هام و سریع روی شونه هاش گذاشتم و با خنده ی بلندی که با حرف زدنمم قطع نشد گفتم:
-از اینکه...آلفام اخموئه خوشحالم...چون فقط منم که اون مستطیل و می بینم.
توی یه حرکت جاهامون و عوض کرد و قلقلکم داد که از خنده ریسه رفتم.
توی همین بین تهیونگ با خباثت گفت:
-من اخموئه ام توله؟ تو که هنوز اخم من و ندیدی.
تا چند دقیقه مشغول قلقک دادنم بود که صدای خنده هام کل حموم و برداشت و خنده ی مستطیلی ته از روی لبش پاک نشد.
دستام و سریع روی شونه اش گذاشتم و با ته موند هایی از خنده التماس کردم:
-بس کن ته...نمی تونم.
دست از قلقلک دادنم کشید و سرش و به شقیقه ام چسبوند.
دست هاش و به دو طرفم کنار وان ستون کرد.
من به طور کامل توی وان فرو رفته بودم و همین باعث می شد ته راحت تر روم تسلط داشته باشه.
سرش و به شقیقه ام چسبوند و با لحن آرومی گفت:
-آخه چی داری که وجودت انقدر آرامشه؟
خندم به کل از روی لبم پاک شد و مات نگاهش کردم که ته سرش و عقب برد.
محتاط ازش پرسیدم:
-اومده بودی از چیزی ناراحت بودی؟
به چشم هام نگاه کرد و زبونش و خیلی سکسی یه دور روی کل لبش کشید و بی توجه به سوالم گفت:
-هنوزم روی حرفت هستی؟
می دونستم منظورش چیه.
به لبش نگاه کردم و بی شرمانه توی چشم هاش زل زدم.
چشم هام ناخودآگاه خمار شد و صدام به طور عجیبی تحریک کننده
-من همیشه برای حس کردن تو توی خودم آمادم.
سرش و پایین آورد و بدون اینکه لبم و ببوسه لب هاش و روی نشونم گذاشت.
یه دست دیگه اش پایین اومد و مشغول ور رفتن با سینه ام شد.
سرم و کج کردم تا راحت تر من و ببوسه.
هیچی نشده زیر تنش به تقلا افتاده بودم.
کنار گوشم با خشم گفت:
-اسم اون پسره که گردنت و بوسید چی بود؟
نمی دونستم راجب چی حرف می زنه.
یه دستم و بالا آوردم و توی موهاش بردم. سرم و کج کردم که قصدم و فهمید.
با یه دستش گردنم و گرفت و شصتش و روی لبم گذاشت.
با بدجنسی لب هاش و زبون زد که عجز نگاهم بیشتر شد.
-یه اسم هانی...
همیشه همین کار رو می کرد وسط این لحظه های مهم به چیزی که می خواست با بدجنسی تمام می رسید.
دستش و گازی گرفتم که از روی لبام برش نداشت و بیشتر روم خم شد. دست دیگه اش روی شکمم به حرکت در اومد که لرزی کردم و آهی کشیدم.
با حال خرابم لب زدم:
-شیوون...اسمش شیوونه.
سرم و به منظور به دندون کشیدن لبش خم کردم که لبش روی لبم نشست.
مثل تشنه ای که توی صحرا به آب رسیده باشه لبش و مکیدم.
محکم و پر عطش...
سرم و کج کرد و لب بالام و مک زد.
با دست دیگه اش مشغول ور رفتن با سوراخم شد.
اونقدر حالم خراب بود که ازش ممنون بودم سریع رفته سراغ اصل مطلب.
کمرم و با بی طاقتی قوس دادم که عضوم به عضوش برخورد کرد.
با بی قراری نالیدم:
-آهعععع...
ته دست از بوسیدنم برداشت و انگشت دومش و اضاف کرد.
با شیطنت گفت:
-یکی اینجا خیلی بی قراره!
دست دیگه ام و پشتش گذاشتم و به پایین هلش دادم.
با عجز گفتم:
-بی خیال آماده کردنم شو ته!
ته که من و با اون قیافه دید کمی سفت و سخت تر از قبل شد اما با دستش مشغول نوازش نشونم شد که بدتر حالم خراب شد.
-اونجوری درد می کشی کوک.
دستش و با حرص گرفتم و نفس نفس زنان به چشم هاش زل زدم وگفتم:
-یا همین الان اون کوفتی رو میکنی توم یا دیگه نمی ذارم بهم نزدیک شی کیم تهیونگ!
تهیونگ موذیانه زبونش و کنج لپش نگه داشت و بهم زل زد و با لحنی که می دونست من و دیوونه تر می کنه گفت:
-خودت خواستی که فردا نتونی رو پاهات وایستی!
یه ضرب عضوش و درونم کوبید که دست هام و از بدنش دور کردم و دو طرف وان و گرفتم.
تازه فهمیدم که نصفه بیشترش تو نرفته.
کمی که نفس هام جا اومد.
ته یه دستش و کنارگوشم تکیه زد و به سختی گفت:
-چرا همیشه انقدر تنگی کوک؟
و بعدش بقیه اش و با تمام قدرت درونم فشار داد که طاقت نیاوردم و فریاد مردونه ای از درد کشیدم و اشک هام سرازیر شد.
کمرم داشت نصف می شد.
تهیونگ اما برای کم شدن دردم و زودتر حس کردن و لذت شروع کرد به ضربه زدن درونم.
در همین بین هم با حرص گفت:
-از بس بی قراری می کنی و هوش وحواس منم می پرونی. آخه چرا من عقلم و میدم دست تو...
رایحه اش بیشتر از قبل پخش شد که فهمیدم از درد کشیدنم عذاب وجدان گرفته.
هرچی به جهت های مختلف می کوبید نمی تونست پروستاتم و پیدا کنه.
یه دستم و بالا آوردم و پشت دستم و روی چشم هام گذاشتم.
از درد هقی زدم و گفتم:
-تههههههه..
ته دست دیگه ام و که وان و چنگ زده بود و برداشت و روی پهلوی خودش گذاشت و کاملا روم سایه انداخت.
در همین بین جوابم و داد:
-جانم؟ جانِ ته...
دستم و روی شونه اش گذاشتم که با ضربه بعدیش از درد به پشتش چنگ زدم و تکون شدیدی خوردم.
ته دستم و از روی چشمم برداشت و با دست خودش قفل کرد و بالا سرم برد.
گونه ام و بوسید که لبم و از شدت درد گاز گرفتم.
سرش و توی گردنم برد و برعکس ضربه های پر قدرتش آروم روی نشونم و بوسید و با لحنی که روحم و نوازش می کرد گفت:
-آخه چرا انقدر هولی بیب؟ این کارا رو که می کنی مجبورم دیگه به حرفت گوش ندم.
در همین بین به پروستاتم ضربه زد که تکون شدیدی خوردم و دوباره پشتش و ناخون کشیدم.
بلند از سر لذت نفس نفس می زدم:
-همو...همونجا ته...
ته محکم به همون نقطه کوبید.
از شدت لذت چشمام بسته شد و اشک هام روون...
ته دستم و ول کرد و پهلوم و گرفت تا بهتر کنترلم کنه و کمرم به دیواره ی وان نخوره.
منم از فرصت استفاده کردم و دست دیگه ام و پشتش بردم.
منفجر شدن چیزی رو درونم حس می کردم که با هر دوتا دستم پشتش و چنگ زدم. خودم و بیشتر بهش نزدیک کردم.
با حال خرابی نالیدم:
-ته...دار..دارم میام...
با این حرف ارضا شدم و ته بعد دو ضربه که ناله هام و به همراه داشت داخلم اومد.
بدنم شل شد و تهیونگ بلند شد.
سرم از لذت گیج می رفت و یه قطره اشک از تیغه ی بینی ام پایین اومد.
صدای جدی ته رو همراه با باز شدن دوش شنیدم:
-از این به بعد زیرم جون هم بدی به حرفت گوش نمی دم کوک...
با اعتراض ناله کردم که اومد زیر بغلم گرفت و کمکم کرد بلند شم و با همون لحن گفت:
-اعتراض هم کنی دیگه از این کار شخصی ها نداریم.
آب دهنم و قورت دادم و با نفس های نامنظم پرسیدم:
-کار شخصی منظورت...منظورت این بود؟
به حرفم محل نذاشت و مشغول شستنم شد.
منم بی حال به دیوار تکیه دادم و گذاشتم به کارش برسه.
روون شدن کام ته رو حس کردم و ناله ای کردم. سرم و به پشتم تکیه دادم.
ته سر دوش و به همون سمت گرفت و مشغول شستنم شد.
داشت خوابم می برد که ته پام و کمی فاصله داد و مشغول مکیدن قسمت داخلی رونم شد.
دستم و روی موهاش گذاشتم و کشیدم.
مکش رونم باعث می شد حالم بد شه.
یه گاز محکم گرفت که با شدت موهاش و کشیدم و با ناله ی اعتراض آمیزی صداش زدم:
-تههه...
ته که زیر پام نشسته بود سرش و به سمتم بالا خم کرد و با لحن سکسی گفت:
-نمی دونی کبودی هام روی این قسمت از پاهات باهام چیکار می کنه کوک!
سرم و به دیوار تکیه زدم که ناگهان چیز داغی رو دور عضوم حس کردم.
موهای ته رو کشیدم و از ته وجودم ناله کردم:
-تهههههههه...
هق محکمی زدم و دست دیگه ام و روی چشمام هام گذاشتم.
ته اما بی توجه به منی که از لذت رو به مرگ بودم مکش هاش و محکم تر کرد که دستم و پایین آوردم و محکم چند بار به دیوار پهلوم مشت زدم.
بلند تر از حد معمول با صدای دورگه ای گفتم:
-دارم میام ته...دهنت و بر‍...
خواستم چیزی بگم که ته محکم ترین مکش و زد و من توی دهنش خالی شدم.
با شرمندگی سرم و پایین آوردم که دیدم ته تمامش و قورت داد و اون ذره ای که از گوشه ی لبش جریان پیدا کرده بود و با یه حرکت لیسید.
از دیدن این صحنه یه جوری شدم که دوش و روی عضوم گرفت و دوباره مشغول شستنم شد.
نفس نفس می زدم.
اگه دست های ته نبود حتما می افتادم.
ته دوش و سر جاش گذاشت و خودش بهم چسبوند و با یه دست مشغول شستن خودش شد.
چشمام و بستم که صدای قاطعش حرفی برای گفتن نذاشت:
-فردا اگه ازم فرار کنی مطمئن باش با کمال میل بهت تهیونگی که سگ میشه رو نشون میدم!
جذبه ی صداش حتی نمی ذاشت ری اکشن نشون بدم.
فقط سرم و تکون دادم.
می دونستم که فهمیده نای حرف زدن ندارم وگرنه تا ازم جواب نمی گرفت ولم نمی داد.
مطمئنم این حرکت آخرش برای جبران درد چند دقیقه پیشم بود.
خوابم میومد. خسته بودم.
خیلی زیاد...خیلی...
چشمام و بستم و بدون فکر به هیچی توی همون حال خوابیدم.
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
توی خواب تکون می خوردم که صدای حرف زدن جین با یونا اومد:
-تموم بدبختی هایی که می کشیم سر این مردک هکتوره...خب بشین سرجات بتمرگ دیگه...گوی می خوای چیکار؟
صدای یونا که با حرص جواب جین و می داد اومد:
-بس کن جین...تو یه گرگ سفیدی...درک این که گرگ های سلطنتی چقدر تشنه ی قدرت ان برات سخته!
یک دفعه صدای جیغ یونا اومد که چشم هام و به سختی باز کردم.
-اییییی مگه مرض داری؟
جین و در حال بافتن موهای یونا دیدم و صورت از درد جمع شده یونا بیانگر این بود که جین موهاش و کشیده.
جین با خونسردی گفت:
-اول من هیونگتم...باید بهم بگی هیونگ. چطور به اون دوتا مرتیکه میگی و؟ ثانیا من اگه یه گرگ سلطنتی هم بودم هیچ وقت دنبال این چیزا نمی رفتم.
با رخوت بلند شدم که جین با دیدنم خیلی مهربون گفت:
-صبح بخیر کوک...صبحانه ات روی میزه...کامل بخور که دستور آلفاته!
موهام و کمی خاروندم و از جام به سختی بلند شدم که کمرم تیر کشید و با ضرب سر تخت نشستم.
یونا با نگرانی خواست بیاد طرفم که جین با همون موی توی دستش کشیدش و نذاشت.
یونا اما توجه نکرد و با نگرانی پرسید:
-جونگو خوبی؟ دلت درد می کنه؟
خواستم بپیچونمش که جین سریع گفت:
-مگه دختره که زیر دلش درد بگیر؟ کمرش درد می کنه.
یونا با گنگی خواست به طرفش بچرخه که باز جین پر حرص صورتش و به جلو برگردوند.
-کمرش؟ کمرش چرا درد می کنه؟
از جام به سختی بلند شدم و بی توجه به دردم به طرف سرویس رفتم.
با صدای دورگه ای گفتم:
-خودش نه که تجربه داره می دونه چه دردیه!
در و بستم که صدای یونا هم قطع شد.
-تجربه؟ تو چه تجربه ای توی این زمینه میتونـ....
صورتم و شستم و کمی به چهره ی بی حالم توی آینه نگاه کردم. این چند وقته ورزش نمی کنم و نگرانم سیکس پکام ناپدید شن.
کمی صورتم و به چپ و راست برگردوندم که کبودی کوچکی رو روی گردنم دیدم.
بیخیال شدم و از سرویس بیرون اومدم.
بی توجه به اون دوتا سر وقت صبحانه رفتم و تا ته خوردم.
بعد چند دقیقه خوردن با دهن پر به سینی زل زدم.
همه رو از گرسنگی خورده بودم.
درحالی که داشتم لقمه ام و می جویدم. دست به کمر به سمت جین و یونا رفتم و روی تخت نشستم.
بافت موهای بلند یونا تموم شده بود و دستش همون کتاب قبلی بود.
سرش و روی پای جینی که مشغول گوشیش بود؛ گذاشته بود.
اینا دو دقیقه با هم نمی سازن چرا حالا انقدر بهم نزدیک ان؟
لقمه ام و قورت دادم و با کنجکاوی پرسیدم:
-هیونگ! تهیونگ و نامجون هیونگ کجان؟
جین بدون این که سرش و از گوشیش بیرون بیاره گفت:
-رفتن پیش همون گرگ سلطنتیه. غلط نکنم می خواد دخترش و بنـ...
یک دفعه آرنج یونا توی شکم جین خورد.
جین سریع دستش و به شکمش گرفت و خواست کولی بازی دربیاره که نگاهش توی چشم های هشدار دهنده یونا افتاد.
یه نگاه به من یه نگاه به یونا کرد و خیلی ضایع گفت:
-خودش و می خواد بندازه به نامجون...آآممم. آره...نامجون!
چشمام و چرخوندم و کمرم و بی حوصله به تخت تکیه دادم و خیلی خونسرد گفتم:
-می خواد خودش و به تهیونگ بچسبونه هیونگ...چرا بحث و انقدر می پیچونی؟
یونا با شک و ناباوری بلند شد و نشست که جین کمی راحت تر جابه جا شد و پاهاش و دراز کرد.
یونا با تردید گفت:
-الان تو...خوبی؟ منظورم اینه که...با معقوله ای به نام حسودی آشنایی داری؟
چشمام و چرخوندم که جین یک دفعه با چشم های گشاد شده از من پرسید:
-راستی تو راجب شیوون به تهیونگ گفتی؟
-شیوون؟ آها آره یه سوال پرسید منم جواب دادم. چطور مگه؟
جین سرش و کج کرد و لباش و غنچه کرد.
نگاهش و به پایین تخت داد و با کنجکاوی گفت:
-نمیدونم اما امروز راجب شیوون چند تا سوال ازم پرسید و بعدش به یکی زنگ زد. فهمید امگاش و پیدا کرده و سالم و سرحال دارن زندگی می کنن.
برای شیوون خوشحال شدم و با خوشحالی گفتم:
-جدا؟ خیلی خوشحال شدم. امیدوارم زندگی خوبی داشته باشه.
-اوهوم. منم!
یونا هم آه دراماتیکی کشید و ناله وار گفت:
-آه...من نیز هم!
من و جین با صورتی جمع شده نگاهش کردیم که یونا اهمیت نداد و خیلی جدی ازم پرسید:
-تو هنوز راجب این گوی چیزی نفهمیدی؟
با حرص نشستم و گفتم:
-هیچی ازش یادم نیست! هیچی...چانیول گفت دیدمش اما کی؟ کجا؟
-مسلما باید توی یک صحنه ی احساسی با تهیونگ دیده باشیش!
با گیجی نگاهشون کردم و رو به یونا گفتم:
-خب...خیلی صحنه احساسی داریم.
یونا با چشم هایی که شبیه گربه شرک بود چهار دست و پا به طرفم اومد و پایین تخت نشست.
تو نگاهش یه چیزی بود که مطمئن بودم چیزی خوبی نیست و با سوالش به یقین رسیدم:
-اوه...جدا؟ نمیشه از اون صحنه های احساسی بین خودت و آلفات برام تعریف کنی تا ما هم یه خرده فیض ببریم؟
با شوک نگاهش می کردم که دست هاش و روی پام گذاشت.
با لب و لوچه ای آویزون و چشم هایی که ازش فضولی می ریخت گفت:
-لعنتی اصلا نمی تونم هیونگ رو احساسی تصور کنم. هیچ تصویری جز اون صورت اخمو و جدیش ندارم. یعنی...خب...تا حالا حرف عاشقونه بهت زده؟
مات بودم و با تعجب به یونا نگاه می کردم.
بی توجه به قیافه اش رو به جین برگشتم و گفتم:
-هیونگ میشه بریم بیرون؟ حوصله ام سر رفته...
جین سرش و تکون داد و گفت:
-البته کوک...
-یااااا یاااااا...تا حالا حرف احساسی گفته اصلا؟
بی توجه به سر و صدای یونا از جامون بلند شدیم.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
بدون توجه به نق نق های یونا که در حال سرو کله زدن با جین بود توی پارک قدم می زدیم.
جین به نامجون زنگ زده بود و بهش اطلاع داده بود که بیرون اومدیم.
نامجون هم گفت که تا چند دقیقه دیگه اونا هم به ما ملحق می شن.
داشتم به اطراف نگاه می کردم که زنی رو با چرخ دستی پر از زیورآلات دیدم.
به سمتش رفتم و بهش لبخند زدم که به فرانسوی چیزی گفت.
خندیدم دستم و به معنی نمی فهمم تکون دادم که لبخند زد.
به زیور آلاتش نگاه کردم که یه حلقه کاپلی ساده که داخل هردوشون نوشته بود'' FOREVER'' به چشمم خورد.
دلم می خواست بخرم اما پولی همراهم نبود.
دست زن مقابل دیدگانم اومد که به گردنم اشاره کرد.
به گردنم دست کشیدم که فهمیدم منظورش به نشونمه.
با لبخند سرم و تکون دادم که به انگلیسی گفت:
It is too beautiful...-
لبخند زدم و به انگلیسی بهش گفتم ممنون و توی دلم از خودم تشکر کردم که حداقل یه مثقال انگلیسی بلدم.
با صدای جین که صدام می زد به اون طرف برگشتم که تهیونگ و دیدم.
برای خانمِ دستی تکون دادم و به سمتشون رفتم.
بهشون رسیدم و با لبخند رو به نامجون هیونگ گفتم:
-سلام هیونگ!
نامجون ابروش و بالا انداخت و با لبخند سرش و تکون داد و مشغول گوش دادن به حرف های جین شد.
مشخص بود جین داره مخش و می خوره.
بی توجه به یونا که داشت اطراف و نگاه می کرد به سمت تهیونگ برگشتم.




Hidden BadgeWhere stories live. Discover now