Episode 1

523 50 13
                                    

سلام من لیمینم یه فن فیکشن نویس قدیمی که چند سالی خاموش بودم 😅
این اولین بارمه ک توی واتپد داستان مینویسم
نمیدونم از قلمم خوشتون بیاد یا نه ولی تمام تلاشمو میکنم جذاب ترین داستانمو بنویسم😊☺️
و اینکه  روند اول داستان کند پیش میره تا کامل با فضاش اشنا بشین 😚
💋😘❤️

__________________________

قسمت اول

وارد راه رو تاریک و خاک گرفته دانشگاه شد اینجا تنها جاییه که فقط یک نفر ازش نمیترسه و هر روز صبح قبل از اومدن دانشجو ها واردش میشه و توی اتاق انتهای راهرو محو میشه.
بیشتر دانشجو ها بهش میگن روح دانشگاه ولی هیچ کس ازش نمیترسه چون اون هم اسم داره هم به کسی کاری نداره اون یه پسره عجیب غریبیه! البته از نظر دیگران به جز یک نفر...!

وارد اتاق 404 شد طبق معمول نشست روی تک صندلی کنار پنجره و به فضای پشت بوم خیره شد بعد از چند دقیقه اشعه های افتاب با چشمای خاکستری رنگش برخورد کردن و مجبور شد دستشو مانع عبور نور کنه
در مقابل اون یه پسری توی دانشگاه وجود داشت که همیشه توجهش رو جلب میکرد اون یه پسر بانمک و شیطون با  جذابیت بالا  اسمش تهیونگ بود همه دانشگاه میشناختنش و دوسش داشتن بخاطر جذابیتش هیچوقت ارامش نداشت و همیشه دخترای زیادی دوروبرشو میگرفتنو میخواستن باهاش دوست بشن تهیونگ با همه دوست بود هر روز با یکی صمیمی میشد بجز جیمین
همون روح دانشگاه توجه تهیونگ رو به خودش جلب کرده بود چون هیچوقت جیمین حرفی نمیزد همیشه موهای قهوه ایش روی چشماشو میگرفتن و تهیونگ رو کنجکاو میکرد جیمین از نظر تهیونگ ادم خاصی بود ازش نمیترسید و دوست داشت بهش نزدیک بشه یه حسی ته دلش میگفت که میتونه دوست خوبی براش باشه.

روز اول اشنایی
جیمین
دستاشو توی استین های هودیش پنهان کرده بود و اروم اروم توی خیابون نزدیک دانشگاه قدم میزد
هوا مه گرفته و سرد باعث شد کمی لرز به جونش بیوفته و توی خودش جمع تر بشه
جیمین خیلی خجالتیه حتی موقع راه رفتن هم رو به رو نگاه نمیکنه بیشتر مواقع سرش پایینه و موهاش روی چشماشو میپوشونن.
خیلیا اذیتش میکنن و بهش متلک میندازن چند نفر تا بحال فکر کردن دختره!
این افکار رو از سرش بیرون میکنه و وارد دانشگاه میشه و طبق معمول اولین نفره که به این زودی میره دانشگاه حتی نگهبان دانشگاه هم عادت داره صبحا جیمین رو ببینه که با قدم های کوچیکش تند تند میره تو ساختمون دانشگاه منتها خبر نداره جیمین از مکان متروکه بالای ساختمون خبر داره و پاتوقش اونجاست!
از راه رو تاریک و خاک گرفته عبور میکنه و به سرعت وارد اتاق میشه و درو میبنده کلاه هودیشو در میاره  موهای بهم ریختشو درست میکنه
گیتارشو از گوشه دیوار برمیداره وشروع به تمرین میکنه....

تهیونگ
بر خلاف همیشه این بار با صدای زنگ ساعت کنار تختش به زور چشماشو از هم باز میکنه و اولین چیزی که میبینه نور خیلی کم صبحه و به یاد میاره برای چی این وقت صبح از خواب بیدار شده سریع از جاش بلند میشه و حاضر میشه و از خونه تا دانشگاه رو با دوچرخش میره
امروز خیلی هیجان انگیزه برای تهیونگ بخاطر ماجراجویی جدیدش جیمین!
وارد ساختمون دانشگاه میشه و میره اخرین و بالاترین طبقه دانشگاه جایی که روح دانشگاه بهش پناه میبره نفس عمیقی میکشه که گرد و خاک پخش توی هوا باعث سرفش میشه با دستش هوای اطرافو کنار میزنه و میره جلو رو به روی راه روی مخوف
یکمی ترسیده اب دهانشو با صدا قورت میده و یک قدم برمیداره که صدای باد میاد با ترس اطرافو نگاه میکنه وقتی میفهمه از بیرون بوده نفس راحتی میکشه و راهشو ادامه میده و نزدیک در اتاق انتهای راهرو میشه دستشو میبره سمت دستگیره در که صدای ملودی زیبایی به گوشش میخوره با دقت گوششو میذاره روی درو گوش میده
اون ملودی گیتار رو پارک جیمین داره میزنه این اولین راز جیمینه که تهیونگ میفهمه و لبخند به لبش میاره.

show meWhere stories live. Discover now