بعد ازینکه جیمین رفت سریع وسایلمو برداشتمو دوییدم دنبالش و تونستم بعد از چند دقیقه در حالی که به دیوار تکیه داده بودو دستش رو چشماش بود پیداش کنم رفتم سمتش و تو فاصه پنج قدمی وایستادم
اون داشت گریه میکرد... نه...
بغض کردم... نباید اذیتش میکردم...
+جیمین.. من معذرت میخوام
دستشو از رو چشماش برداشت و با چشمای سرخش نگاهم کرد بعد با عصبانیت اومد سمتم و هولم داد
:چی؟ معذرت میخوای؟؟ هیستریک خندید
:آره تهیونگ منم میبخشمت!
خوردم به دیوار پشت سرم و با ناراحتی نگاهش کردم
دوباره اشکاش ریختن و با صدایی که از بغض میلرزید گفت: میدونی چیکار کردی احمق؟
هیچی نگفتم
_من نمیخواستم اولین بوسمونو تو اون موقعیت هدر بدیم!
سرمو انداختم پایین و بدون اینکه فکر کنم گفتم:آره من متا... چی؟؟؟؟
با تعجب نگاهش کردم که خندید
+جی.. جیمین... جیمین تو منو اسکل کردی؟؟
جیمین بلند تر خندید و وسط خنده هاش گفت:آره.... احممممق
منم همراهش خندم گرفت با اینکه نمیخواستم بخندم ولی خندیدنش منو به خنده انداخت
در حالی که داشتیم از خنده جر میخوردیم داد زدم:لعنت بهتتتتت
نگاهم به چشماش افتاد که هنوز سرخ بود و سکوت کردم
با سکوتم وایستاد و سوالی نگاهم کرد
+چشمات چرا قرمزن پس؟
_بخاطر جناب عالی که اون الک بود چه کوفتی بود باهاش گریممو پاک کردی و کردیش تو چشمم!
خندیدم و نزدیکش شدم، بغلش کردم.
با اون چشمای سرخش به قدری مظلوم شده بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و پیشونیشو بوسیدم.
_اینجوری نمیشه... بریم یجایی که...
با تعجب و چشمای شرور نگاهش کردم که پوزخند زد
_که بتونم صورتمو بشورم
و با یه مشت به سینم خودشو ازم دور کرد
لبخندی به این حرکتش زدم و دنبالش راه افتادم.
+خونه من همین نزدیکیاس میخوای بریم اونجا؟
برگشت سمتم و با اخم نگام کرد:رو دادم بهت گررو نشو
خندیدم :نه جیمین منظور بدی ندارم واقعا دیر وقته ساعت از ده گذشته!
با تعجب گوشیشو از جیبش دراورد و میخواست ساعتو ببینه اما خاموش شده بود..
رفتم جلو و دستشو گرفتم :بیا بریم دیگه بهونه نیار!
_اوکی کیم تهیونگ بلاخره موفق شدی
بعد از نیم ساعت به خونم رسیدیم که گفت :اینهمه نزدیک نزدیک که میگفتی این بود شازده؟
شونه ای بالا انداختم :میخواستی گول نخوری!
پوکر فیس نگاهم کرد و گفت:اوکی شات آپ... نگاهی به اطراف خونه انداخت:دستشویی کدوم گوریه؟
به در دستشویی اشاره کردم که سری تکون داد و رفت صورتشو بشوره.
منم سمت اتاقم رفتم لباسامو عوض کردم یه دست لباسم برای جیمین اماده کردم.
رفتم اشپزخونه و مشغول نودل درست کردن شدم
صدای در دستشویی رو شنیدم داد زدم:جیمین لباس راحتی برات گذاشتم تو اتاقم بپوششون.
_تنکیو
بعد از چند دقیقه اومد پیشم و گفت:اوه اشپزی میکنی؟
سرمو تکون دادم که گفت:خسته نباشی این که فقط نودله!!
:فعلا همینو تو خونه داریم
ادامو در اورد بعد گفت:اوکی من میرم تی وی ببینم
+پس کاسه ها رو ببر که غذامونو اونجا بخوریم
_اوکی
"""
بعد از خوردن غذا و دیدن مسابقه بیسبال به پیشنهاد جیمین سریال جدیدی که خریده بود رو گذاشتم ببینیم...
_اسمش skam عه خیلی تعریفشو از جیهون شنیدم میگفت حتما ببینمشو ازین حرفا...
+هممم
_ولی این نروژیه حوصلشو داری؟
+اره
بعد از چند ساعت رسیدیم قسمتی که ایزاک و ایوان همو زیر آب بوسیدن...
نوشابه ای میخوردم پرید گلوم و سرفه میکردم
جیمین اول تی وی رو خاموش کرد بعد رفت برام یه لیوان آب اورد.
بعد از خوردن آب لیوانو روی میز گذاشتم
از جام پاشدم و گفتم:ب.. بهتره بریم بخوابیم..
هر دو چند لحظه با تعجب به هم نگاه کردیم بعد خندیدم:نه نه ینی... تو میخوای تو اتاق من بخواب منم همینجا رو مبل.
نگاهی عمیق بهم کرد و گفت:اوکی دیگه نمیتونم!
YOU ARE READING
show me
Fanfictionتو روز هایی که تنهایی به من فکر کن. نگاهمو به تصویر بکش صدامو به یادت بیار حرفامو فراموش نکن من همیشه دوستت داشتم و دارم خواهم داشت حتی اگر ازم متنفر باشیو دوستم نداشته باشی! :) تهیونگ تو بهترین آدم... نه تو فرشته نجات من شدی روزهای سیاه و سفید زندگ...